پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 25 Apr 2024
تاریخ انتشار :
شنبه ۲ دی ۱۳۹۱ / ۱۶:۱۵
کد مطلب: 15861
۰
۱

هر یک از ما بزی داریم این چنین!!

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یكی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا كنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می كند. آنها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی كه داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر كنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشكر كردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فكر آن زن بود و این كه چگونه فقط با یك بز زندگی می‌گذرانند و ای كاش قادر بودند به آن زن كمك می كردند، تا این كه به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندكی تأمل پاسخ داد: «اگر واقعاً می‌خواهی به آنها كمك كنی برگرد و بزشان را بكش!

«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا كه به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریكی كشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فكر بود كه بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند كه از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی كردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان كه طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی كرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم كنند.

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی كه داشتیم زندگی سپری می كردیم. یك روز صبح دیدیم كه بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر كدام به كاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود، ولی كم كم هر كدام از فرزندانم موفقیت هایی در كارشان كسب كردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیكی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا كرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در كنار هم زندگی می كنیم. مرید كه پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشك در چشمانش حلقه زده بود ....


نتیجه:

هر یك از ما بزی داریم كه اكتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا كنیم. ... (هیچ چیز غیر ممكن نیست!)




نام شما

آدرس ايميل شما
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود
  • نظرات پس از تأیید مدير حداكثر ظرف 24 ساعت آينده منتشر می‌شود

مجید علوی
میشه همون ضرب المثل تغییر یافته ما
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت زند قفل محکمتری
به خاطر این تو را در سختی قرار می دهد تا که رشد کنی و فکر و اندیشه ات ساکن نماند که گندیده می شوی
ایجاد هر خاطره جدید به مغز آسیب می‌زند!
مطالعه نشانگر عصبی بالقوه برای آسیب اجتماعی در اختلالات روانی را نشان می دهد!
۱۰ شگرد رسانه‌ای برای اثرگذاری بر باورهای مخاطب
پنج اقدامی که والدین باید در مواجهه با کودکان کابوس زده انجام دهند!
«آلیس در سرزمین عجایب»؛ اختلال روانی عجیب
سندروم مسأله با پدر / آسیب‌های بی‌مهری پدران به دختران
روانشناسی که دنیای سرمایه گذاری را ۱۸۰ درجه تغییر داد
چرا گاهی نمی‌توان بخشید و فراموش کرد؟!
مغز چطور خاطرات ماندگار می‌سازد؟
روانشناسی جمع‌آوری اشیا و یا کلکسیونر شدن
دربارۀ تاثیرات عجیب «ترس از پشیمانی»
چگونه با ذهن آگاهی حواس کودکان مان را جمع کنیم؟
برای موفقیت لازم نیست نابغه باشی فقط کافیه یه قدم جلوتر باشی/ انیشتن