آموزههای اخلاقی در مثنوی معنوی
زودتر به بانگ شیطان فریفته میشود:
تو چه عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت برزند اندر نهاد
که مرو زآن سو بیندیش ای غَوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی زیاران و اُبری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو زبیم بانگ آن دیو لعین
واگریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مردسازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی برزند بر تو زمکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی زراه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهای
در چنین ظلمت نمد افکندهای
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان زنور
که روان کافران زاهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود
هیبت بازست بر کبک نجیب
مرمگس را نیست زآن هیبت نصیب
زآنک نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان میمگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر تو چون ذُباب
کر و فر دارد بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گله بان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهای از بحر خوش تا بحر شور(۲۱)
بنابه نظر مولوی، هر کس را که خداوند نظر کند، نور را بر قلب او میتاباند و قابلیت باز دانستن یقین از شک را در وی قرار میدهد:
هر کرا در جان خدا بنهد محک
مریقین را باز داند او زشک(۲۲)
او نه تنها یقین را از شک باز میشناسد، بلکه میتواند محک دیگران نیز باشد و هنگامی که سینهاش صاف و صیقلی گشت، همچون آیینهای در مقابل دیگران قرار گیرد و یقین و شکّ آنان را بازگو کند و این همان ثمره یقین، یعنی ایمان است، پس چون بندهای به این ایمان دست یافت، میتواند آیینه اسرار غیب شود :
پیش سبحان بس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل
کو ببیند شر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو
آنک او بینقش ساده سینه شد
نقشهای غیب را آیینه شد
سرما را بیگمان موقن شود
زآنک مؤمن آینه مؤمن شود
چون زند او فقر ما را بر محک
پس یقین را باز داند او زشک
چون شود جانش مَحَک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را(۲۳)
● نفس در نظر مولوی
مولوی در مثنوی، گاهی گونهای از نفس را با شیطان برابر دانسته است که همانا «نفس اماره» است. همانگونه که شیطان همیشه در تقابل با فرشته است. نفس نیز همواره با عقل در ستیز است. شاید منظور دیگری نیز در میان باشد و آن اینکه دو نیروی فرشته و شیطان، در درون آدمی، پیوسته او را به خیر و شر میخوانند؛ نفس و عقل نیز چنیند.
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سرّ خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش(۲۴)
منظور از این نفس که همه صفات رذیله را به آن نسبت میدهند، نفس اماره است: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»؛(۲۵) بهدرستی که نفس، همواره به بدی فرا میخواند.
شهوت هم به معنای خاص، با نفس اماره یکی است. مولانا در مذمت نفس اماره و با تشبیهاتی از آنها یاد میکند که بیانگر نگرش او به این نیروی باطنی است.
مولوی نفس را با چنین تشبیهاتی توصیف میکند:
۱) مادر بتها و دوزخ: به این معنا که هر صفت رذیلهای که انسان را بنده خویش میسازد، به نفس اماره باز میگردد و چون دوزخ، هزاران نفر را در خود غرق میکند:
مادر بتها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب میگیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
سنگ و آهن در درون دارند نار
آب را بر نارشان نبود گذار
زآب چون نار برون کشته شود
در درون سنگ و آهن کی رود؟
آهن و سنگ است اصل نار ودود
فرع هر دو کفر و ترسا و جحود
بت سیاه آب است در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمهدان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس شومت چشمه آن ای مُصر
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
و آب چشمه میرهاند بیدرنگ
آب خم و کوزه گر فانی شود
آب چشمه تازه و باقی بود
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصه دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر از آن
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را زفرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن(۲۶)
بت هایی که آدمیان پرستش میکنند، به دو قسم جداگانه تقسیم میشوند: بت بیرونی و بت درونی.
بت بیرونی همان موادی است که انسانها برای خود ساخته، آنها را میپرستیدند؛ البته این پرستش دلیل این نبود که آنان به خدا اعتقاد نداشتند، بلکه آنها بتها را برای تقرب به خدا میپرستیدند.
به این مطلب چند دلیل میتوان بیان کرد:
نخست اینکه ما گروه فراوانی از بتپرستیهای عرب جاهلیت را میبینیم که در عین پرستش بت، به خدای بزرگ نیز عقیده داشتند؛ برای مثال هنگامی که برای انجام عبادت به مکه که جایگاه بتها بود، میآمدند، شعار لبیک سر میدادند؛ البته بدین صورت: «لبیک اللَّهم لبیک، لبیک لا شریک لک الا شریک هو لک تملکه و ما ملک» و یکی از بتها، مثلاً «عزی» را به عنوان شریک، ولی در عین حال مملوک خدا معرفی میکردند.
دوم اینکه هنگامی که میخواستند، سوگند اکید یاد کنند، نخست به بت و سپس به خدا، بهعنوان شدیدترین تأکید قسم یاد میکردند، مثلاً میگفتند: «احلف باللات والعزی و باللَّه اناللَّه اکبر»؛ سوگند یاد میکنم به لات و عزی و به خدا که از آنها بزرگتر است.
سوم اینکه نامههای خود را با نام خدا شروع کرده، سپس سخن خود را با تبریک به یکی از نامهای بتها بیان میکردیم: «باسمک اللَّهم ...».
چنانکه در آیه شریفه میبینیم: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ»(۲۷) اکثریت آنها به خدا ایمان نمیآوردند، مگر اینکه شرک میورزند.
۲) بت درونی
این بت عبارت است از نفس اماره که امروزه در اصطلاح روانشناسی غریزه کنترل نشده خوانده میشود. پس از این مقدمه میگوییم: اگر درست دقت شود، رواج بتپرستی بیرونی از بتپرستی درونی است، زیرا اگر انسان خود آگاه در مقام اندیشه و تحقیق برآید، خواهد دید که یک بت جامد یا زنده توانایی ندارد تا بتواند در مقابل خدا عرضاندام کند؛ ولی موقعی که میبیند با این اعتراف، مقام و جاه و ثروتش از دست میرود، به همان بتپرستی خود ادامه میدهد؛ از اینرو وقتی دقیقاً توجه میکنیم، میبینیم که ادامه بتپرستی برای یک انسان آگاه، نتیجه پرستش نفس اماره است که او را فریب میدهد و ظواهر دنیای مادی را بر او جلوهگر میسازد؛ وانگهی مبارزه با بت بیرونی از مبارزه با بت درونی بسیار آسانتر است، زیرا ممکن است بتوان با ذکر ادله و براهین، ناشایستگی بیت بیرونی را اثبات کرد، چنانکه پیامبران با آوردن معجزات و شواهد، توانستند، با بتپرستی مبارزه کرده تا اندازه بسیار زیاد در این راه پیش بروند. در صورتی که بت درونی در اعماق جان انسانی جای گرفته، با هزاران وسوسه و خود فریبی در پرستش آن بت زندگانی را سپری میکند.
به عبارت دیگر، بت درونی به دلیل ارتباط با «من» انسانی، میتواند در هر لحظه انسان را دگرگون سازد، و نام آنرا بتپرستی نگذارد.
اگر درست دقت کنیم، اصل همه بتها بتی است که افراد انسانی در درون خود ساختهاند، بت خارجی به منزله مار و بت نفس انسانی، مانند اژدهاست. میگوید: اگر توجه کنید خواهید دید که نفس انسانی مانند آهن و سنگی است که با اصطکاک و فعالیتهای گوناگون، از آنها شراری تولید میگردد که بت مستحکم و ریشهداری است. شراره و آتش برونی را میتوان با آب خاموش ساخت؛ ولی این شرار درونی که جایگاه بس مستحکمی دارد، با آب خاموشی شدنی نیست. مادامی که سنگ و آهن نفس اماره وجود دارد، هیچ فرد انسانی نمیتواند، به ایمنی کامل برسد، سنگ و آهنی که آتش نفسانی را در درون شعلهور میسازند، آبرا گذری بر آن نیست.
سپس همین مطلب را تکرار کرده میگوید: با آب برونی آتش برونی خاموش میگردد؛ ولی آب بیرونی نمیتواند، آتش درونی را از بین ببرد. این آهن و سنگ درونی که با اصطکاک فعالیت میکنند، نتیجه و معلول همان کفر و جحود است. اگر بت منحرف کننده، به منزله آب سیاه و تیره است، منبع اصلی این آب تیره، نفس اماره انسانی است. منبعی که اگر کوششی از اعماق روح انسانی در تصفیه آن انجام نگیرد، برای ابد هم که عمر انسانی را فرض کنیم، این آب از آن منبع جریان خواهد داشت.
به عکس حالت روحانی انسانی، شبیه آب زلالی است که منبع آن روح تزکیه شده و ملکوتی است. اگر انسان بتواند شخصیت روحی خود را تحت تزکیه و تصفیه قرار داده، نمودهای جهان هستی را بهطور منطقی و الهی ارزیابی کند، این منبع تا بینهایت، آن آب زلال پاک کننده را جاری خواهد ساخت. اگر بخواهیم بت خارجی تراشیده شده با دست انسانی را به سیل سیاه تشبیه کنیم، نفس بتگر و بتساز به منزله چشمه شاهراه انسانی است که همه راهها و روشهای انسانی از آن مشتق میگردد، و این تعبیر بسیار ارزندهای است، زیرا مقصود از شاهراه در این بیت همان چیزی است که همه زندگانی انسانی را تفسیر کند. این شاهراه هر چه باشد، چون برای خود انسان به عنوان شاهراه و سرلوحه زندگانی تلقی گشته است، مانند قطب نما همه شئون زندگانی او را رهبری و هدایت میکند؛ برای مثال اگر فرض کنیم شاهراه زندگانی یک انسان مقام و جاه هست، یعنی این مفهوم را عالیترین ایدهآل برای خود تلقی کرده است، تا آنجا که این جاه و مقام به حد پرستش و تفسیر کننده تمام شئون زندگانی فردی و اجتماعی بر آن انسان پذیرفته شود؛ بتی تراشیده میشود که هر چه از آن بت سرازیر گردد، خلاف حقایق بوده، میتواند بتهایی را در خارج برای پرستش نیز بسازد.
اگر فرض کنیم که صد عدد کوزه داشته باشیم، میتوانیم آن کوزهها را با یک سنگ از هم متلاشی کنیم؛ در صورتی که جریان آب چشمه دائمی بوده، مادامی که به مادر چاه و اصل منبع متصل است، عوارض خارجی نمیتواند آن را از جریان باز بدارد. به این دلیل که بتهای خارجی، موجودات محسوس و محدود و تحت تسلط انسانیاند و با کمی تلقینات صحیح و منطقی، میتوان آنها را شکسته و از هم متلاشی ساخت؛ اما بت نفس را نمیتوان به آسانی و سهولت متلاشی کرد؛ چه قیافههای حق به جانبی که به خود میگیرد؛ چه استدلالات سفسطهآمیزی که پیش روی انسانی میگذارد.
آری بسیار مشکل است از عهده رام کردن نفس بر آمدن، زیرا پیوستگی آن با اصل حیات، آن چنان قوی است که اغلب اوقات، مبارزه با نفس، با مبارزه با اصل حیات اشتباه میشود. بدین جهت است که مبارزه با نفس اماره را آسان شمردن، نادانی محض است. صورت نفس انسانی، مانند دوزخ با هفت در است: این نفس بتگر و بتساز در هر نفس میتواند، مکرها و حیلهها و فریبها بر سر راه انسان بگستراند، توانایی حیلهگری نفس، آن اندازه است که گویی میتواند صدها فرعون و فرعونیان را در هر نفس در نوسانات خود غرق کند، پس بیا ای سالک راه انسانی به سوی خدای موسی بگریز، و مگذار فرعونی بودن نفس، آب ایمان تو را بریزد. دست التماس و تضرع به بارگاه ربوبی ببر و چنگ بر دامان احمد صلی الله علیه وآله بزن، رها کن بوجهل تن را که حقایق را میبیند و باز لجاجت میکند.(۲۸)
از جانب دیگر مولوی نفس را به اقتضای حالات مختلفی که دارد، به حیواناتی چند تشبیه کرده است و برای تقریب معنا به اذهان، به خوی حیوانی و دَد منشانه آن حیوان اشاره میکند که از جمله میتوان به این موارد اشاره کرد:
▪ تشبیه به زاغ: به این دلیل که زاغ به گلستان و باغ علاقهای ندارد و خوراکش از مزبلهها و ویرانهها تأمین میشود. بنابراین کسی که از آن پیروی کند، به گلستان هدایت نمیشود، بلکه به گورستان دنیا رهنمون میشود:
جان که او دنباله زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان میبرد نه سوی باغ(۲۹)
▪ تشبیه به سوسمار: یکی از خصوصیات این حیوان، حمله ناگهانی و فرار به سوی سوراخی است که از آن بیرون آمده است. او تنها از یک سوراخ در صحرا بیرون نمیآید یا به آن نمیگریزد، بلکه پناهگاها و مواضع حمله و سوراخهای بسیاری دارد.
یک نَفَس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر زهر سوراخ میآرد برون(۳۰)
▪ تشبیه به سگ: چون به استخوانی قناعت میکند و به شکار شهرت دارد.
آلت آشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
▪ تشبه به اژدها: چون نفس دارای نیروی بسیار قوی و مهیب است که اگر شعلهور گردد و به تحرک درآید، دیگر هیچ قدرتی نمیتواند به آسانی آن را مهار کند.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بیآلتی افسرده است(۳۱)
همچنین در اشعاری دیگر، مولوی نفس را از حیث زیرکی به خرگوش و از این جهت که طالب شهوت است، به الاغ تشبیه کرده است. وی مردمان را مست و خوارِ هوا و هوس و نفس میداند:
خلق مست آرزواند و هوا
زآن پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد(۳۲)
او به زبانی دیگر، هر جرم، فساد، نابودی و هلاکتی را ثمره پیروی هوا و هوس و نفس بر میشمارد.
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تا به گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
چشم شحنه شعله نار از هواست
چار میخ و هیبت دار از هواست(۳۳)
مولوی در مذمت نفس و دوری از آن، بدین سبب اصرار میورزد که پیروی از آن، موجب دوری از حق است و چون نفس را در مقابل عقل میداند، همراه شدن با آنرا دور شدن از راه حق به شمار میآورد:
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یُضلک عن سبیلاللَّه اوست(۳۴)
چون رفیقی وسوسه بدخواه را
کی بدانی ثَمَّ وجهاللَّه را
هر کرا باشد سینه فتح باب
او ز هر شهری ببیند آفتاب
حق پدیدست از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف دِه
گر نبینی این جهان معدم نیست
عیب جز زانگشت نفس شوم نیست
تو زچشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هر چه میخواهی ببین
نوح را گفتند امت کوثراب
گفت او زآن سوی و استغشوا ثیاب
رو و سر در جامهها پیچیدهاید
لاجرم با دیده و نادیدهاید
آدمی دیدست و باقی پوست است
دید آناست آنکه دید دوستاست
چونک دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دُور به(۳۵)
پس در حقیقت نفس حجابی بر دیده عقل است، از اینرو باید آن را مرده گرفت و به نفسکشی پرداخت.
امیرمؤمنان در حدیثی میفرماید: «وَکَمْ مِنْ عَقْلٍ اَسیرُ تَحْتَ هَوی اَمیرٍ»؛(۳۶) چه بسیار عقلها و خردها که شهوات بر آن حکومت میکند.
امام محمد غزالی در باب معاتبه نفس و توبیخ آن میفرماید: «بدانکه این نفس را چنان آفریدهاند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرمودهاند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری از بیراهی و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریدهاند که چون خبر خویش در کاری بیند، قصد آن کند و اگرچه با رنج بود، بر رنج صبر کند؛ لیکن حجاب وی بیشتر جهلاست و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری، قبول کند و برای این گفت، حق تعالی: «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ» پنده ده که مؤمنان را سود دار».(۳۷) مولانا نیز در این باب میفرماید:
نفس بی عهدست زآن رو کشتنی است
او دَنی و قبلهگاه هر دنی است
نفسها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خرده دان
قبلهاش دنیاست او را مردهدان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد زخاک مردهای زنده پدید(۳۸)
نفس خود را کُش جهان را زنده کن
خواجه را کشتاست او را بنده کن
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هَمسر و هَمسر مکن
سوی حوضت آورد، بهر وضو
واندر اندازد تو را در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالباست
نفس ظلمانی بر و چون غالباست(۳۹)
در این ابیات مراد از انجمن دنیا و دنیا داران و از گور و کفن زیورهای دنیایی است و خردهدان، یعنی دقیق و ریزبین. آبِ وحی حق هم کنایه از اندرز و تعلیم پیامبران است.(۴۰)
نفس بیوفا و بد عهد است و باید از او روگردان شد. او پست است و قبلهگاه او هم پست است. این عالم دنیا لایق نفسهاست، چرا که گور و کفن در خور مردههاست، نفس اگرچه زیرک و خرد بین و دقیق است؛ ولی چون دنیا قبلهگاهش شده، او را در شمار مردگان بدان. اگر آب وحی حق بهاین مرده رسید و روح ایمان در وی دمید، از خاک مرده زنده پدیدار میگردد، و تا آن وحی الهی نرسد، بهعمر زیاد و طول بقای او که صورت خوش فریبندهای دارد، مغرور نشو.(۴۱)
آنگاه حدیثی از اصحاب رسولصلی الله علیه وآله وسلم را یادآور میشود که نشاندهنده بزرگی و عظمت نفس کشی و مبارزه با آن است و آن هنگامی است که اصحاب پس از نبردی طولانی و مشقتبار، به سوی مدینه رهسپار شدهاند و میپندارند که جهادی بس عظیم را به پایان رساندهاند و از اینرو خشنودند؛ اما پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم آنان را به جهاد و مبارزهای بزرگتر فرا میخواند و آن مبارزه با نفس است که تنها با توفیق الهی میسر است:
چونک واگشتم زپیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قَد رَجَعنا مِن جِهادِالاَصغَریم
با نبی اندر جِهاد اَکبَریم
قوت از حق خواهم و توفیق ولاف
تا به سوزن در کشم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آنکه خود را بشکند(۴۲)
فارس
تو چه عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت برزند اندر نهاد
که مرو زآن سو بیندیش ای غَوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی زیاران و اُبری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو زبیم بانگ آن دیو لعین
واگریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مردسازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی برزند بر تو زمکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی زراه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهای
در چنین ظلمت نمد افکندهای
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان زنور
که روان کافران زاهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود
هیبت بازست بر کبک نجیب
مرمگس را نیست زآن هیبت نصیب
زآنک نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان میمگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر تو چون ذُباب
کر و فر دارد بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گله بان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهای از بحر خوش تا بحر شور(۲۱)
بنابه نظر مولوی، هر کس را که خداوند نظر کند، نور را بر قلب او میتاباند و قابلیت باز دانستن یقین از شک را در وی قرار میدهد:
هر کرا در جان خدا بنهد محک
مریقین را باز داند او زشک(۲۲)
او نه تنها یقین را از شک باز میشناسد، بلکه میتواند محک دیگران نیز باشد و هنگامی که سینهاش صاف و صیقلی گشت، همچون آیینهای در مقابل دیگران قرار گیرد و یقین و شکّ آنان را بازگو کند و این همان ثمره یقین، یعنی ایمان است، پس چون بندهای به این ایمان دست یافت، میتواند آیینه اسرار غیب شود :
پیش سبحان بس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل
کو ببیند شر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو
آنک او بینقش ساده سینه شد
نقشهای غیب را آیینه شد
سرما را بیگمان موقن شود
زآنک مؤمن آینه مؤمن شود
چون زند او فقر ما را بر محک
پس یقین را باز داند او زشک
چون شود جانش مَحَک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را(۲۳)
● نفس در نظر مولوی
مولوی در مثنوی، گاهی گونهای از نفس را با شیطان برابر دانسته است که همانا «نفس اماره» است. همانگونه که شیطان همیشه در تقابل با فرشته است. نفس نیز همواره با عقل در ستیز است. شاید منظور دیگری نیز در میان باشد و آن اینکه دو نیروی فرشته و شیطان، در درون آدمی، پیوسته او را به خیر و شر میخوانند؛ نفس و عقل نیز چنیند.
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سرّ خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش(۲۴)
منظور از این نفس که همه صفات رذیله را به آن نسبت میدهند، نفس اماره است: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»؛(۲۵) بهدرستی که نفس، همواره به بدی فرا میخواند.
شهوت هم به معنای خاص، با نفس اماره یکی است. مولانا در مذمت نفس اماره و با تشبیهاتی از آنها یاد میکند که بیانگر نگرش او به این نیروی باطنی است.
مولوی نفس را با چنین تشبیهاتی توصیف میکند:
۱) مادر بتها و دوزخ: به این معنا که هر صفت رذیلهای که انسان را بنده خویش میسازد، به نفس اماره باز میگردد و چون دوزخ، هزاران نفر را در خود غرق میکند:
مادر بتها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب میگیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
سنگ و آهن در درون دارند نار
آب را بر نارشان نبود گذار
زآب چون نار برون کشته شود
در درون سنگ و آهن کی رود؟
آهن و سنگ است اصل نار ودود
فرع هر دو کفر و ترسا و جحود
بت سیاه آب است در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمهدان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس شومت چشمه آن ای مُصر
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
و آب چشمه میرهاند بیدرنگ
آب خم و کوزه گر فانی شود
آب چشمه تازه و باقی بود
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصه دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر از آن
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را زفرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن(۲۶)
بت هایی که آدمیان پرستش میکنند، به دو قسم جداگانه تقسیم میشوند: بت بیرونی و بت درونی.
بت بیرونی همان موادی است که انسانها برای خود ساخته، آنها را میپرستیدند؛ البته این پرستش دلیل این نبود که آنان به خدا اعتقاد نداشتند، بلکه آنها بتها را برای تقرب به خدا میپرستیدند.
به این مطلب چند دلیل میتوان بیان کرد:
نخست اینکه ما گروه فراوانی از بتپرستیهای عرب جاهلیت را میبینیم که در عین پرستش بت، به خدای بزرگ نیز عقیده داشتند؛ برای مثال هنگامی که برای انجام عبادت به مکه که جایگاه بتها بود، میآمدند، شعار لبیک سر میدادند؛ البته بدین صورت: «لبیک اللَّهم لبیک، لبیک لا شریک لک الا شریک هو لک تملکه و ما ملک» و یکی از بتها، مثلاً «عزی» را به عنوان شریک، ولی در عین حال مملوک خدا معرفی میکردند.
دوم اینکه هنگامی که میخواستند، سوگند اکید یاد کنند، نخست به بت و سپس به خدا، بهعنوان شدیدترین تأکید قسم یاد میکردند، مثلاً میگفتند: «احلف باللات والعزی و باللَّه اناللَّه اکبر»؛ سوگند یاد میکنم به لات و عزی و به خدا که از آنها بزرگتر است.
سوم اینکه نامههای خود را با نام خدا شروع کرده، سپس سخن خود را با تبریک به یکی از نامهای بتها بیان میکردیم: «باسمک اللَّهم ...».
چنانکه در آیه شریفه میبینیم: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ»(۲۷) اکثریت آنها به خدا ایمان نمیآوردند، مگر اینکه شرک میورزند.
۲) بت درونی
این بت عبارت است از نفس اماره که امروزه در اصطلاح روانشناسی غریزه کنترل نشده خوانده میشود. پس از این مقدمه میگوییم: اگر درست دقت شود، رواج بتپرستی بیرونی از بتپرستی درونی است، زیرا اگر انسان خود آگاه در مقام اندیشه و تحقیق برآید، خواهد دید که یک بت جامد یا زنده توانایی ندارد تا بتواند در مقابل خدا عرضاندام کند؛ ولی موقعی که میبیند با این اعتراف، مقام و جاه و ثروتش از دست میرود، به همان بتپرستی خود ادامه میدهد؛ از اینرو وقتی دقیقاً توجه میکنیم، میبینیم که ادامه بتپرستی برای یک انسان آگاه، نتیجه پرستش نفس اماره است که او را فریب میدهد و ظواهر دنیای مادی را بر او جلوهگر میسازد؛ وانگهی مبارزه با بت بیرونی از مبارزه با بت درونی بسیار آسانتر است، زیرا ممکن است بتوان با ذکر ادله و براهین، ناشایستگی بیت بیرونی را اثبات کرد، چنانکه پیامبران با آوردن معجزات و شواهد، توانستند، با بتپرستی مبارزه کرده تا اندازه بسیار زیاد در این راه پیش بروند. در صورتی که بت درونی در اعماق جان انسانی جای گرفته، با هزاران وسوسه و خود فریبی در پرستش آن بت زندگانی را سپری میکند.
به عبارت دیگر، بت درونی به دلیل ارتباط با «من» انسانی، میتواند در هر لحظه انسان را دگرگون سازد، و نام آنرا بتپرستی نگذارد.
اگر درست دقت کنیم، اصل همه بتها بتی است که افراد انسانی در درون خود ساختهاند، بت خارجی به منزله مار و بت نفس انسانی، مانند اژدهاست. میگوید: اگر توجه کنید خواهید دید که نفس انسانی مانند آهن و سنگی است که با اصطکاک و فعالیتهای گوناگون، از آنها شراری تولید میگردد که بت مستحکم و ریشهداری است. شراره و آتش برونی را میتوان با آب خاموش ساخت؛ ولی این شرار درونی که جایگاه بس مستحکمی دارد، با آب خاموشی شدنی نیست. مادامی که سنگ و آهن نفس اماره وجود دارد، هیچ فرد انسانی نمیتواند، به ایمنی کامل برسد، سنگ و آهنی که آتش نفسانی را در درون شعلهور میسازند، آبرا گذری بر آن نیست.
سپس همین مطلب را تکرار کرده میگوید: با آب برونی آتش برونی خاموش میگردد؛ ولی آب بیرونی نمیتواند، آتش درونی را از بین ببرد. این آهن و سنگ درونی که با اصطکاک فعالیت میکنند، نتیجه و معلول همان کفر و جحود است. اگر بت منحرف کننده، به منزله آب سیاه و تیره است، منبع اصلی این آب تیره، نفس اماره انسانی است. منبعی که اگر کوششی از اعماق روح انسانی در تصفیه آن انجام نگیرد، برای ابد هم که عمر انسانی را فرض کنیم، این آب از آن منبع جریان خواهد داشت.
به عکس حالت روحانی انسانی، شبیه آب زلالی است که منبع آن روح تزکیه شده و ملکوتی است. اگر انسان بتواند شخصیت روحی خود را تحت تزکیه و تصفیه قرار داده، نمودهای جهان هستی را بهطور منطقی و الهی ارزیابی کند، این منبع تا بینهایت، آن آب زلال پاک کننده را جاری خواهد ساخت. اگر بخواهیم بت خارجی تراشیده شده با دست انسانی را به سیل سیاه تشبیه کنیم، نفس بتگر و بتساز به منزله چشمه شاهراه انسانی است که همه راهها و روشهای انسانی از آن مشتق میگردد، و این تعبیر بسیار ارزندهای است، زیرا مقصود از شاهراه در این بیت همان چیزی است که همه زندگانی انسانی را تفسیر کند. این شاهراه هر چه باشد، چون برای خود انسان به عنوان شاهراه و سرلوحه زندگانی تلقی گشته است، مانند قطب نما همه شئون زندگانی او را رهبری و هدایت میکند؛ برای مثال اگر فرض کنیم شاهراه زندگانی یک انسان مقام و جاه هست، یعنی این مفهوم را عالیترین ایدهآل برای خود تلقی کرده است، تا آنجا که این جاه و مقام به حد پرستش و تفسیر کننده تمام شئون زندگانی فردی و اجتماعی بر آن انسان پذیرفته شود؛ بتی تراشیده میشود که هر چه از آن بت سرازیر گردد، خلاف حقایق بوده، میتواند بتهایی را در خارج برای پرستش نیز بسازد.
اگر فرض کنیم که صد عدد کوزه داشته باشیم، میتوانیم آن کوزهها را با یک سنگ از هم متلاشی کنیم؛ در صورتی که جریان آب چشمه دائمی بوده، مادامی که به مادر چاه و اصل منبع متصل است، عوارض خارجی نمیتواند آن را از جریان باز بدارد. به این دلیل که بتهای خارجی، موجودات محسوس و محدود و تحت تسلط انسانیاند و با کمی تلقینات صحیح و منطقی، میتوان آنها را شکسته و از هم متلاشی ساخت؛ اما بت نفس را نمیتوان به آسانی و سهولت متلاشی کرد؛ چه قیافههای حق به جانبی که به خود میگیرد؛ چه استدلالات سفسطهآمیزی که پیش روی انسانی میگذارد.
آری بسیار مشکل است از عهده رام کردن نفس بر آمدن، زیرا پیوستگی آن با اصل حیات، آن چنان قوی است که اغلب اوقات، مبارزه با نفس، با مبارزه با اصل حیات اشتباه میشود. بدین جهت است که مبارزه با نفس اماره را آسان شمردن، نادانی محض است. صورت نفس انسانی، مانند دوزخ با هفت در است: این نفس بتگر و بتساز در هر نفس میتواند، مکرها و حیلهها و فریبها بر سر راه انسان بگستراند، توانایی حیلهگری نفس، آن اندازه است که گویی میتواند صدها فرعون و فرعونیان را در هر نفس در نوسانات خود غرق کند، پس بیا ای سالک راه انسانی به سوی خدای موسی بگریز، و مگذار فرعونی بودن نفس، آب ایمان تو را بریزد. دست التماس و تضرع به بارگاه ربوبی ببر و چنگ بر دامان احمد صلی الله علیه وآله بزن، رها کن بوجهل تن را که حقایق را میبیند و باز لجاجت میکند.(۲۸)
از جانب دیگر مولوی نفس را به اقتضای حالات مختلفی که دارد، به حیواناتی چند تشبیه کرده است و برای تقریب معنا به اذهان، به خوی حیوانی و دَد منشانه آن حیوان اشاره میکند که از جمله میتوان به این موارد اشاره کرد:
▪ تشبیه به زاغ: به این دلیل که زاغ به گلستان و باغ علاقهای ندارد و خوراکش از مزبلهها و ویرانهها تأمین میشود. بنابراین کسی که از آن پیروی کند، به گلستان هدایت نمیشود، بلکه به گورستان دنیا رهنمون میشود:
جان که او دنباله زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان میبرد نه سوی باغ(۲۹)
▪ تشبیه به سوسمار: یکی از خصوصیات این حیوان، حمله ناگهانی و فرار به سوی سوراخی است که از آن بیرون آمده است. او تنها از یک سوراخ در صحرا بیرون نمیآید یا به آن نمیگریزد، بلکه پناهگاها و مواضع حمله و سوراخهای بسیاری دارد.
یک نَفَس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر زهر سوراخ میآرد برون(۳۰)
▪ تشبیه به سگ: چون به استخوانی قناعت میکند و به شکار شهرت دارد.
آلت آشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
▪ تشبه به اژدها: چون نفس دارای نیروی بسیار قوی و مهیب است که اگر شعلهور گردد و به تحرک درآید، دیگر هیچ قدرتی نمیتواند به آسانی آن را مهار کند.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بیآلتی افسرده است(۳۱)
همچنین در اشعاری دیگر، مولوی نفس را از حیث زیرکی به خرگوش و از این جهت که طالب شهوت است، به الاغ تشبیه کرده است. وی مردمان را مست و خوارِ هوا و هوس و نفس میداند:
خلق مست آرزواند و هوا
زآن پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد(۳۲)
او به زبانی دیگر، هر جرم، فساد، نابودی و هلاکتی را ثمره پیروی هوا و هوس و نفس بر میشمارد.
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تا به گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
چشم شحنه شعله نار از هواست
چار میخ و هیبت دار از هواست(۳۳)
مولوی در مذمت نفس و دوری از آن، بدین سبب اصرار میورزد که پیروی از آن، موجب دوری از حق است و چون نفس را در مقابل عقل میداند، همراه شدن با آنرا دور شدن از راه حق به شمار میآورد:
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یُضلک عن سبیلاللَّه اوست(۳۴)
چون رفیقی وسوسه بدخواه را
کی بدانی ثَمَّ وجهاللَّه را
هر کرا باشد سینه فتح باب
او ز هر شهری ببیند آفتاب
حق پدیدست از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف دِه
گر نبینی این جهان معدم نیست
عیب جز زانگشت نفس شوم نیست
تو زچشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هر چه میخواهی ببین
نوح را گفتند امت کوثراب
گفت او زآن سوی و استغشوا ثیاب
رو و سر در جامهها پیچیدهاید
لاجرم با دیده و نادیدهاید
آدمی دیدست و باقی پوست است
دید آناست آنکه دید دوستاست
چونک دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دُور به(۳۵)
پس در حقیقت نفس حجابی بر دیده عقل است، از اینرو باید آن را مرده گرفت و به نفسکشی پرداخت.
امیرمؤمنان در حدیثی میفرماید: «وَکَمْ مِنْ عَقْلٍ اَسیرُ تَحْتَ هَوی اَمیرٍ»؛(۳۶) چه بسیار عقلها و خردها که شهوات بر آن حکومت میکند.
امام محمد غزالی در باب معاتبه نفس و توبیخ آن میفرماید: «بدانکه این نفس را چنان آفریدهاند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرمودهاند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری از بیراهی و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریدهاند که چون خبر خویش در کاری بیند، قصد آن کند و اگرچه با رنج بود، بر رنج صبر کند؛ لیکن حجاب وی بیشتر جهلاست و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری، قبول کند و برای این گفت، حق تعالی: «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ» پنده ده که مؤمنان را سود دار».(۳۷) مولانا نیز در این باب میفرماید:
نفس بی عهدست زآن رو کشتنی است
او دَنی و قبلهگاه هر دنی است
نفسها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خرده دان
قبلهاش دنیاست او را مردهدان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد زخاک مردهای زنده پدید(۳۸)
نفس خود را کُش جهان را زنده کن
خواجه را کشتاست او را بنده کن
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هَمسر و هَمسر مکن
سوی حوضت آورد، بهر وضو
واندر اندازد تو را در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالباست
نفس ظلمانی بر و چون غالباست(۳۹)
در این ابیات مراد از انجمن دنیا و دنیا داران و از گور و کفن زیورهای دنیایی است و خردهدان، یعنی دقیق و ریزبین. آبِ وحی حق هم کنایه از اندرز و تعلیم پیامبران است.(۴۰)
نفس بیوفا و بد عهد است و باید از او روگردان شد. او پست است و قبلهگاه او هم پست است. این عالم دنیا لایق نفسهاست، چرا که گور و کفن در خور مردههاست، نفس اگرچه زیرک و خرد بین و دقیق است؛ ولی چون دنیا قبلهگاهش شده، او را در شمار مردگان بدان. اگر آب وحی حق بهاین مرده رسید و روح ایمان در وی دمید، از خاک مرده زنده پدیدار میگردد، و تا آن وحی الهی نرسد، بهعمر زیاد و طول بقای او که صورت خوش فریبندهای دارد، مغرور نشو.(۴۱)
آنگاه حدیثی از اصحاب رسولصلی الله علیه وآله وسلم را یادآور میشود که نشاندهنده بزرگی و عظمت نفس کشی و مبارزه با آن است و آن هنگامی است که اصحاب پس از نبردی طولانی و مشقتبار، به سوی مدینه رهسپار شدهاند و میپندارند که جهادی بس عظیم را به پایان رساندهاند و از اینرو خشنودند؛ اما پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم آنان را به جهاد و مبارزهای بزرگتر فرا میخواند و آن مبارزه با نفس است که تنها با توفیق الهی میسر است:
چونک واگشتم زپیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قَد رَجَعنا مِن جِهادِالاَصغَریم
با نبی اندر جِهاد اَکبَریم
قوت از حق خواهم و توفیق ولاف
تا به سوزن در کشم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آنکه خود را بشکند(۴۲)
فارس