خودباختگی یا از خود بیگانگی حالتی روانی است که ممکن است در یک نفر یا یک گروه (سطح جامعه) به وجود بیاید. در این حالت فرد خود را بی ارزش میداند. در نتیجه ارزشها و هنجارهای خود را هم بی اعتبار میشمارد. بنابر این سعی میکند ارزشها و هنجار فرد دیگری (یا گروه دیگر) را که از نظر او کامل و آرمانی هستند را بدون تفکر پذیرا باشد.
خود باختگی فرهنگی نیز در اصل نوعی خود باختگی است که افراد نسبت به فرهنگ وجامعه خود در اثر القائات منفی که به اومی شودبه آن دچار میگردد وهمواره حالتی سرزنش گونه نسبت به جامعه خود ودیدی ارمانی نسبت به فرهنگ وتمدن جامعه الگوگرفته دارد.
-
هر بیماریای نشانههایی دارد و برای درمان هر مرضی نخست باید آن را تشخیص داد. یکی از بیماریهای وخیم و شایع این روزها در ایران ما، شکل عجیب و غریبی از یک اختلال روانشناختی است که به نرمافزار هویت افراد مربوط میشود.
-
نمودهای این اختلال آن است که افراد نه تنها هویت و معنایی برای خویش قایل نیستند، بلکه انگار از نداشتن آن سرفراز و شادمان هم هستند. یعنی نه تنها از خوار و پست بودن انگارهی خویش ناراحت نمیشوند، که آن را با لذت اعلام هم میکنند. این مرض مدتهاست گریبانگیر مردم ایران زمین شده، اما انگار که هنوز درست توصیف نشده باشد. نام این بیماری عجیب را مانده بودم چه بگذارم. مازوخیسم فرهنگی و آلزایمر تاریخی و قافقاریای هویت هریک گوشهای از عوارض را توصیف میکردند. این بود که به همان خواری و خودباختگی بسنده کردم که پارسیتر است و آشناتر. آمدم برای کلمهی اولی بنویسم «خودخوارشماری» اما دیدم کسی که خود را خوار و پست میشمارد احتمالا خوار و پست هم هست. پس به کلمهی کوتاهتر رسیدم.
چون به نظر میرسد بسیاری از افراد از وجود این بیماری، یا ابتلای خودشان به این مرض ناآگاه هستند، مسیرهای درمان آن هم اغلب مسدود است. برای رفع این مشکل در اینجا فهرستی از نشانههای «خودباختگی و خواری» میآورم که بتوانید آن را از بیماریهای دیگر تفکیک کنید. از میان ده نشانهی زیر اگر هفتتایش را داشتید، گرفتار این بیماری هستید و تنها راه درمانش مطالعهی منظم تاریخ و ادبیات ایران است. اما مسیر درمانی را تا انتها ادامه بدهید. اگر استفاده از این داروها ناقص باشد و زود رهایش کنید، مرض با شدت بیشتری بر میگردد! در ضمن اگر هنوز مبتلا نشدهاید، سخت مراقب واگیردار بودناش باشید. معمولا اگر در مجلسی دو سوم حاضران این مرض را داشته باشند، به بقیه هم منتقلاش میکنند. و اما نشانگان:
1) خودباختگان نسبت به برخی از کلمات آلرژی دارند و با شنیدناش کهیر میزنند. کلماتی مثل ایرانی، پارسی، آریایی، مسلمان، شیعه، و به کل هرچه که مردم ایران زمانی خود را بدان نامیدهاند، برایشان غیرقابل تحمل است. با شنیدن این کلمهها ضربان قلبشان تند میشود، چهرهشان قرمز میشود و علایم سندرم ژیلدولاتورِه (فحاشی خودکارِ عصبی) را ظاهر میکنند. به همین ترتیب یاد کردن از شاعران خوشنام پارسیگو، پهلوانان و سرداران و شاهان قدیم ایران، دانشمندان و فیلسوفان و عارفان و دینمردان، و به کل اسم خاصی که به تمدن ایرانی مربوط شود باعث برانگیختگی عاطفی و هیجانیشان میشود. این واکنش نسبت به کلمات با شکل خاصی از لکنت و اختلال گفتاری همراه است که طی آن مدام عبارت «اصلا ما ایرانیها...» و «نمیدونی که، توی خارج...» را تکرار میکنند.
همیشه بعد از عبارت اول حرفهایی منفی و شرمآور گفته میشود و بعد از جملهی دوم ستایشهایی اغراقآمیز. جای کلمهی خارج هم معمولا اسم کشورهای اروپایی و آمریکا و ژاپن میآید، اما به تازگی به اسم کشورهای دیگر از جمله جیبوتی هم تعمیم یافته است!
2) خودباختگان به نوعی سادهلوحی نامتقارن دچار هستند. یعنی آمادگی شگفتانگیزی دارند که حرفهای منفی شاخدار و اغراقهای مثبت آبکی را دربارهی دوقطبیِ بنیادینِ «مردم ایران» و «خارجیها» باور کنند. برایشان خیلی بدیهی است که قاطبهی مردان در خیابانهای تهران به تجاوز به زنان و به همدیگر مشغولاند و به راحتی باور میکنند که در ژاپن یک قطار کامل را برای مدرسه رفتنِ یک دختر بچه اختصاص دادهاند. ایمان قلبی دارند که انوشیروان دادگر یک جنایتکار جنگی محسوب میشود، و تردید ندارند که چنگیز خان مؤسس بیمارستان خیریهی مشهوری بوده است. در کل هرچه حرفی پرتتر و نامعقولتر باشد راحتتر باورش میکنند، به خصوص اگر نیشی به ایرانیها و ثنای خارجیها در آن باشد.
3) خودباختگان به نوعی پارانویا دچار هستند. یعنی معتقدند همه چیز در ایران توسط دستهایی مخفی و پلید اداره میشود و در مقابل بقیهی سرزمینهای کرهی زمین را کاملا پاکیزه و آزاد و رها میدانند. به نظرشان انتخابات آمریکا و یونان و کرهی شمالی به یک اندازه تجلی فلسفی مفهوم آزادی انتخاب است، اما در ایران اگر نامزدی بر خلاف نظر حاکمیت و با رای و هوشیاری مردم به قدرت برسد (که یکی در میان هم میرسد) به نظرشان توطئهی پیچیدهای در پس پرده هست که هیچ کس جز خودشان از آن خبر ندارد، آن هم خبری مگو و بسیار مبهم!
4) خودباختگانِ ایرانی مدام با یک جور دوقطبی شگفتانگیزِ «ایرانی/ خارجی» دست به گریباناند. اما عجیب است که خودشان در این جبههبندی ذهنی طرف خارجیها هستند. نمونهاش این که هیچ نوع حق و اعتبار و تشخصی برای ایرانیان (و در نتیجه خودشان) قایل نیستند، اما حقوقی عجیب و غریب را برای «خارجیها» به رسمیت میشناسند.
به نظرشان خیلی بد و زشت است که ایران برای بسط نفوذش در منطقه پول خرج کند، اما این که عربستان و ترکیه برای تقویت هلال بلاهت چنین کنند، ایرادی ندارد. این که آمریکاییها به جفرسون و واشنگتن در دویست سال قبل بنازند برایشان بدیهی و دوست داشتنی است، اما خونشان به جوش میآید اگر یک ایرانی از سابقهی یکی دو هزار سالهی کوروش و ابن سینا و فردوسی با مهر و افتخار یاد کند.
5) نادانی عمیقشان دربارهی تاریخ و جغرافیا و ادبیات و سایر شاخههای علوم انسانی، به خودانگارهای عجیب منتهی میشود که میشود آن را «ما-که-پُخی-نبودیم-پنداری» نام نهاد. به نظرشان هیچ اهمیتی ندارد که کشاورزی و شهرنشینی در ایران زمین پنج هزار سال قدمت دارد، یا این که اولین دولت کلان را ایرانیها ساختهاند، یا این که شمار ادیبان و دانشمندان و سرداران و نامداران ایرانی (فقط بر مبنای دیرپایی تمدن هم که حساب کنیم) از باقی جاهای دنیا بیشتر و تاثیرگذاریشان عمیقتر است. اینها ذرهای در این ایمان متعصبانهشان خدشه وارد نمیکند که: «ای آقا، این حرفها رو بذار کنار، ما همچین پخی هم نبودیم...».
6) خودباختگان نوعی اختلال زبانی دارند که وابسته به شرایط بومشناختی بروز میکند. گرفتاران این مرض متنهای پارسی درست و حسابی نخواندهاند، شعرِ جدی و زیبا به گوششان نخورده و بیتهای چندانی از حافظ و سعدی و فردوسی در یاد ندارند. به همین خاطر در حالت عادی اغلب با گویش چالهمیدانی خالص حرف میزنند. اما اگر شخصیتی با القاب دانشگاهی نزدیکشان باشد، کم کم بسامد کلمات بیربط انگلیسی و فرانسوی و روسی و عربی در حرفهایشان زیاد میشود.
در حدی که وقتی دربارهی موضوعی جدی صحبت میکنند، به کل حرفهایشان نامفهوم میشود. گاهی وقتها لهجهشان هم بر میگردد و شبیه به بانوان متشخصی حرف میزنند که با لهجهای اتریشی-مکزیکی در خطوط هواییمان رموز بستن کمربند را به مسافران آموزش میدهند!
7) مازوخیسم فرهنگی خودباختگان انگار تداوم نوعی سادیسم سیاسی باشد. یعنی دست کم در ذهنشان فکر میکنند با فحش دادن به فرهنگ ایرانی در حال آزردن و انتقامگیری از آنهایی هستند که به لحاظ سیاسی به ایشان ستم کردهاند، در حالی که خبر ندارند که خودِ همین مرض را از خودِ همانها گرفتهاند و اینجا تبعیت و پیروی در کار است و نه انتقامگیری. شاید دلیلش این باشد که تمایز مفاهیمی مثل فرهنگ/ سیاست، دولت/ مردم، و... به کلی برایشان ناشناخته است.
8) خودباختگان به «دهکدهی کوچک جهانی» و «همبستگی همهی بشریت» و «حقوق مظلومان و ستمدیدگان» سخت دلبستگی دارند و مدام در این مورد شعار میدهند، اما در کوچههای دهکدهی خودشان آشغال میریزند و با همسایه و خویشاوند دعوا و مرافعه دارند و هرجا دستشان برسد حقوق دیگران را پایمال میکنند.
از کلمههایی مبهم و کلان که مسئولیت اجرایی خاصی تولید نمیکند بهره میجویند تا تعهد اجتماعی و اخلاقی عادیشان را در برابر مردم کشورشان و شهرشان و محلهشان برآورده نکنند. موضوع همدردیشان را با دقت و وسواس غریبی از پرتترین جاها انتخاب میکنند. برای خودباخته این مهم نیست که چند صد ایرانی -که شاید خویشاوند خودش هم بینشان بوده- در کشوری دیگر زیر دست و پا کشته شده است. اما سخت دلگیر میشود اگر یک خبرنگار ایتالیایی (که بعدتر معلوم میشود از جایی هم پول گرفته) در خیابانی در تهران از دیدن قیافهی مردان ایرانی خوشش نیاید. خودباختگان تعریفی عجیب و غریب از حقوق پایمان شدهی ستمدیدگان دارند که فرمول سادهاش «هرچی دورتر و خاصتر، بهتر» است.
دلیلش البته روشن است، هرچه این حقوق پایمان شده نزدیکتر و شفافتر و عامتر باشد، شعار دادن دربارهاش ناپذیرفتنیتر و انجام کاری دربارهاش ضروریتر خواهد شد، و این والاگوهران «حوصلهی این آریاییبازیها را ندارند».
9) شکلی حاد و ریشهدار از مخالفت با کد ژنتیکیشان در خودباختگان نهادینه شده است. در شرایطی که باقی مردم دنیا به خاطر چند قرن زیستن در یک تکه زمین افتخار میکنند و هویت خود را (به درستی) بر این مبنا استوار میسازند، مبتلایان به این بیماری به کل منکر ریشههای خود هستند. اگر هفتاد پشتشان هم در شهری باستانی و مهم مثل ری و مرو و بخارا و شیراز و تبریز زندگی کرده باشد، خودشان را مهاجرانی معرفی میکنند که تازه از ده کورهای در سیبری به فلات ایران کوچ کردهاند.
اگر تا چهل نسل قبل در روستایی زیسته و اصالتی ژنتیکی در طایفهای داشته باشند، درشجرهنامهشان میگردند و بالاخره یک روس و پرتغالی و انگلیسی (و اگر نشد به تازگی مغول و چینی و جیبوتیایی!) پیدا میکنند و خودشان را از اهالی مهاجر کشورهای دیگر به ایران قلمداد میکنند.
10) خودباختگان همه چیز را نشانهی افول و مرگ و انهدام فرهنگ ایرانی میبینند و در مقابل حساسیتی دربارهی الگوهای مشابه در فرهنگهای دیگر ندارند. این که جعفرآقای نانوا امروز خشخاش کمتری روی نان بربری پاشیده از نظرشان نمودی از انحطاط و تباهی تمدن ایرانی است. برابرنهاد این واقعهی تلخ در ذهنشان کنارِ سفت بودن برخی از نان باگتهای فرانسوی قرار نمیگیرد، که همواره با صحنهی شکوهمند کانال مانش و آپولوی 13 مقابله میشود و مایهی خواری و افسوس...
شروین وکیلی جامعهشناس