پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 25 Apr 2024
تاریخ انتشار :
پنجشنبه ۲۱ تير ۱۳۹۷ / ۱۱:۲۱
کد مطلب: 44773
۹
۱۳
پروفسور شیخ نژاد ازکودکی تاکنون

شرح زندگی پروفسور شیخ نژاد کاشف داروی ضد سرطان ازکودکی تاکنون

شرح زندگی پروفسور شیخ نژاد کاشف داروی ضد سرطان ازکودکی تاکنون
رضا شیخ نژاد پژوهشگر ایرانی، دکتری بیوشیمی از دانشگاه ایالتی جورجیا، فوق دکتری فیزیولوژی سلولی از دانشکده پزشکی دانشگاه ایالتی وین (دیترویت میشیگان)، فعالیت حرفه ای خود را در زمینه بیولوژی مولکولی سرطان در بنیاد تحقیقات سرطان میشیگان (انستیتو سرطان کارمانوس) آغاز کرد.

زندگینامه پروفسور شیخ نژاد:
گاهی زخمۀ ساز نوازنده ها، یا آواز ناگهانی پرندگان، تو را با خود به دور دست ها می برد؛ به جایی یا چیزی که اصلا قرار نبود به آن بیندیشی؛ به خاطره های دور از کودکی، یا طعم تجربه هایی در بزرگسالی. درست مثل داستان زندگی من...

داستانی که نه از آمریکای شمالی شروع می شود و نه در خاطرات خیابان های پر پیچ و تاب تهران توقف میکند. خیلی وقت است که آسمان همه جا را یک رنگ می بینم، اما برای من آبی همۀ آسمان ها از مرکز سیستان و بلوچستان، زاهدان آغاز شد.

درخانه ای از خشت و گِل به دنیا آمدم. خانه ای مثل باقی خانه های محله ما. اولین فرزند خانواده بودم. در آن روزگار کودکان بسیاری به دلیل سرخچه و دیگر بیماریهای اطفال به دوران بلوغ نمی رسیدند، و به این دلیل پدر و مادر نگران بقای من بودند. چهارساله بودم که سرخچه سراغ من هم آمد؛ داغ و عرق کرده. این یکی از دورترین خاطرات کودکی من است.

دور از انتظار پدر، مادر و حتی تنها پزشک زابل دکتر پسیان، زنده ماندم تا بالیدنم را ببینند.

پدرم ژاندرام بود. خواندن و نوشتن نمی دانست. درآمدش به قدر پوشاندن تن مان بود و چند قرص نان در سفره. اما من آن زمان هیچ کدامشان را درک نمیکردم. راضی بودم و خوشبخت. دنیا همانقدر بزرگ بود که می دیدیم و همانقدر پیچیده که می فهمیدیم.

بعدها وقتی در کلاس اول دو بخشی بودن مسواک و حوله را هجی میکردم، دریافتم که چیزهایی هم هست که ما از داشتن آنها محرومیم. دانستم که به این نداشتن ها فقر می گویند؛ چیزی که ما زیاد داشتیم اما آزارمان نمی داد. فقر در کنار ما بود، ولی مثل قبای تنمان به آن عادت کرده بودیم. البته مثل اغلب اهالی این سرزمین رنجدیده، دور افتاده و محروم...

شغل پدر، ما را ناگاه و بی خبر با خود می برد. هنوز دست به گردن رفیقی نشده، بار و بنه می بستیم، برای روستا یا شهری دیگر. تنهایی یار و همراه صمیمی من بود و بیابانهای سیستان و بلوچستان آموزگار صبوری که بسیار از او صبر و پایداری آموختم.

هنوز خاطرۀ بیایانهای دهپابید در ذهنم کاملا روشن است. دشت به دشت و افق تا افق بیابان بود با نقطه های سیاهی در دوردست. چیزی که مرا به رفتن فرامی خواند. پیمودن و کشف نقطه های سیاه در دور دست بود.

حالا که بر میگردم به نه سالگی و به خاطرۀ آن روز جمعه و نقطه ی سیاهی فکر میکنم که پس از پیمودن چند کیلومتر معلوم شد تک درخت انجیری بود در بیابانی بی آب و علف، انگار همیشه چیزی مرا به سوی خود فرا می خواند؛ دعوتی برای کشف ناشناخته ها. سوم ابتدایی را که در دهپابید تمام کردم، پدر بازنشسته شد و به زاهدان برگشتیم؛ به همان خانه ای که در آن متولد شدم.

دبیرستان را با رؤیای معلم شدن سپری کردم. در تصوراتم، خود را در قامت یک معلم در میان دانش آموزان، با کت و شلواری آراسته، کراوات و کفش چرمی خردلی رنگ می دیدم، که داشتنش از زمانی که آن را در پای معلم کلاس دوم ابتدایی، آقای غنی دیدم، آرزوی من بود. رؤیایی که خیلی هم دور از دسترس نبود.

وقتی دیپلم گرفتم هیاهوی کنکور دادن و دانشگاه رفتن مرا هم به هیجان آورد. اما شرکت در کنکور و رفتن به دانشگاه که فقط در کلان شهرها وجود داشت، سرمایه ای میخواست که بادرآمد یک سرجوخه بازنشسته ممکن نبود.

وقتی زمان کنکور رسید، اسب رؤیاهای بسیاری از دانش آموزان هی شد، ولی من نمی دانستم اینبار باید چه سمتی را نشانه بگیرم. آیا باز هم میتوانستم از سر عادت به سوی ناشناخته ها بروم یا نه؟

مادرم به هر ترفندی که ممکن بود 50 تومان هزینۀ ثبت نام کنکور سراسری و 80 تومان ثبت نام کنکور دانشگاه شیراز را مهیا کرد تنها برای این که به خود و دوستانم ثابت کنم که من هم میتوانستم اگر امکانات مالی فراهم بود. اما نتیجه ها که آمد، انتخاب سخت تر شد. کشاورزی دانشگاه شیراز انتخاب اولم بود و زیست شناسی دانشسرایعالی تهران انتخاب دوم که پذیرفته شدم. دانشگاه شیراز هزینهاش سنگین بود، 2000 هزار تومان شهریه و هزینه ی زندگی که حداقل 300 الی 400 تومان برآورد میشد. ولی راه دانشسرایعالی با دادن تعهد دبیری و گرفتن اندک کمک هزینه ی تحصیلی هموارتر بود.

دانش سرای عالی را انتخاب کردم؛ اما هنوز هزینه سفر و اقامت در تهران تا دریافت اولین کمک هزینه، برای ما معضل بزرگی بود. مادرم پول نقد موجود برای مخارج خانه را که قبلا برای ثبت نام کنکور داده بود؛ آن چه از مال دنیا داشت، گردنبندی بود که به 300 تومان فروخت تا هزینه ی سفرم به تهران فراهم شود.

تهران، شهری عجیب، تو در تو، مبهم و راز آلود. شهری که تا دیروز همان نقطه ی سیاه و اسرار آمیزی بود در دوردستهای ذهن من؛ و حالا درخت انجیری شده بود که کودکانه دوست داشتم از شاخه هایش بالا رفته تا میوهاش را بچینم. اما آنچه مرا به دانش سرای عالی کشانده بود، امید به گرفتن کمک هزینۀ تحصیلی، ماهی 120 تومان بود.

قرعه به نام من افتاد تا زندگی روی آسودگی را بنماید. اما خوب میدانستم هیچ چیز در این جهان اتفاقی نیست. سرنوشت دیگری انتظار مرا می کشد. چهار سال دوره کارشناسی را به پایان رساندم و خدمت سربازی را هم ابتدا شش ماه در تبریز و بقیه را در تهران گذراندم. سرانجام رویای کودکی به حقیقت پیوسته بود. افسر وظیفه بودم با 2000 تومان حقوق ماهیانه که حالا میتوانستم حداقل گردنبند مادر را جبران کنم.

سربازی دورۀ خوبی بود برای تغییر کردن، بزرگ شدن و بزرگتر دیدن. برای انداختن طبل بزرگ زیر پای چپ و گام برداشتن با ریتم تازه ای. تحقق زود هنگام اولین رؤیای جوانی ام معلمی، مرا بر آن داشت که بزرگتر فکر کنم. هرچند شغل معلمی را بسیار دوست داشتم و به یقین میتوانستم به زندگی خودم و خانواده اندکی سر و سامان بدهم؛ اما به افق های دیگری اندیشیدم. چیزی در آن سوی افق ذهنم را به خود مشغول کرده بود.

سفر به ینگه دنیا (آمریکا) آغاز تجربۀ نویی بود از فرهنگ، زبان، علم و زندگی. درک دنیای مردمان سرزمینی دیگر با آرزوها، افقها و ناشناخته های جدید. تحصیلم را در ایالت کارولینای شمالی آغاز کردم. پس از دوره ی شش ماهه ی زبان وارد دانشگاه ایالتی کارولینای شمالی شدم. بورسیه بودم و هزینه تحصیل و زندگی بر عهدۀ دانشگاه بلوچستان بود. اما پس از دو ترم تحصیل، با پیروزی انقلاب اسلامی، شرایط تغییر کرد. دامنۀ موج تغییرات به ما هم رسید. طی نامه ای که از دانشگاه دریافت کردم، بورسیۀ همۀ دانشجویان خارج از کشور تا اطلاع ثانوی قطع شد و بار دیگر زندگی روی سختش را به من نشان داد. اما چند ماهی با کار در پمپ بنزین، روی پای خود ایستادم تا توانستم از دانشگاه دیگری در همان ایالت پذیرش همراه با کمک هزینه ی تحصیلی دریافت کنم.

با پایان دورۀ فوق لیسانس، طبق تعهد اخلاقی که داده بودم برای بازگشت به ایران منتظر دستور دانشگاه شدم اما به نامه ام پاسخی داده نشد. به گذشته ام که فکر میکردم: پدر، مادر، سرخچه، زابل، خاش، دهپابید، زاهدان، دبیرستان، کنکور، لیسانس و فوق لیسانس، همه نشان از موفقیت بود و میتوانستم با سربلندی برگردم. اما از طرفی احساس میکردم هنوز در نیمۀ راهم و باید راهی را که آغاز کرده ام تا پایان، که گرفتن دکترا بود، ادامه دهم. به دلیل نگرفتن جواب از ایران برای گرفتن دکترا در رشته بیوشمی، به دانشگاه ایالتی جورجیا در شهر آتنز رفتم. در این دوره افت و خیز چندانی نبود. با داشتن کمک هزینه تحصیلی قابل ملاحظه ای بابت تحقیقات، این دوره هم با موفقیت به پایان رسید و سرانجام موفق به دریافت درجه ی دکترا شدم. پس از پایان این دوره هم دانشگاه بلوچستان به نامه ام پاسخ نداد که به ایران برگردم.

شاید کوچ کردن از دیاری به دیاری دیگر هم سرنوشتی بود که از پدرم به ارث برده بودم. پسرم هنوز پنج ساله و پیش دبستانی بود که از ایالت جورجیا به میشیگان کوچ کردم تا دو سال دوره فوق دکترا در زمینه فیزیولوژی سلولی را بگذرانم. در این دوره موفق به کشف پروتئین مهمی شدم که بودجه تحقیقاتی کلانی از بنیاد ملی علوم آمریکا را به خود اختصاص داد. این تجربه و مقالاتی که به چاپ رسید نظر بنیاد تحقیقات سرطان میشیگان را جلب کرد و به این دلیل پیشنهاد کار در این مرکز را دریافت کردم. تحقیق در زمینه سرطان بسیار وسوسه انگیز بود.

مدتی طول کشید تا دریابم که موفقیت همیشه لباس زیبا به تن نمی کند. گاهی تلخ می نماید و بعد شیرین جلوه میکند. سرطان انگار نقطه سیاه دیگری بود که این گونه و در این زمان خودش را به من نمایاند. موضوع مهمی که انگار همۀ این سالها ذهنم به آن خیره بود و چشمم مثل همیشه خیره به دور دستها، ناشناختهای خودش را نمایانده بود و حالا نوبت من بود که در تعقیب آن قدم در راه تازه بگذارم و احیانا درخت انجیر دیگری را کشف کنم. راستی چرا درخت انجیر؟ و چرا اولین کشف من در بیابانهای اطراف دهپابید، درخت انجیر بود؛ آن هم فقط یک تک درخت در بیابانی بی آب و علف؟ این هم رازی است که نیاز به کشف مجدد دارد. سرطان، این بیماری اسرارآمیز شاید بزرگترین معضل تاریخ بشر باشد که قرنهاست دانشمندان، از رازی و ابن سینا گرفته تا دانشمندان بزرگ معاصر، همه را به چالش کشانده است.

این خاطره را دوست دارم چرا که ناخودآگاه به پسرم پاسخ داده بودم. من و پسر ده ساله ام داوود در مرکز تحقیقات سرطان میشیگان، با هم مختصر گفتگویی داشتیم بی آن که اگاهانه بدانیم چه میگوییم. خاطره ی این گفت و شنود را دوست دارم چون در جمله پسرم احساس غروری کودکانه ولی همزمان قهرمانانه ای می یافتم. 'پدر، میخواهم تو داروی سرطان را پیدا کنی'.حسی از جنس احساس کودکانه من نسبت به پدرم، ژاندارمی که شب و روز مراقب بود دزدی یا قاتلی به خانه کسی نزند. حالا من آن ژاندارمی بودم که باید مراقب باشد تا سرطان، این دزد جان و قاتل نابکار به خانۀ کسی نزند.

چند سالی گذشت و من در این مدت بارها به قولی که به پسرم داده بودم فکر می کردم. عذاب وجدان داشتم که باید به قولم عمل کنم. حالا که من قهرمان آرزوهای او هستم نباید نا امیدش کنم. به این دلیل با جدیت بیشتر به بیماری سرطان فکر کردم و در شناخت آن کوشیدم. سعی کردم با شناخت کامل علم روز در این زمینه راه حلی پیدا کنم.

شبها را با رویای کشفی تازه صبح میکردم و روزها را با هیجان آزمایش های مختلف به شب می رساندم. خیال موفقیت و تصویر چهره های رنجور بیماران همیشه با من بود. خستگی را ندیده می گرفتم و این گونه روزها و ماه ها گذشت تا بالاخره سرنخی پیدا شد و آزمایشها را با هیجان وصف ناپذیری آغاز کردم. دوست داشتم روز موعود که نتایج کار کامل میشد، طعم پیروزی و یا تلخی شکست را بچشم. شکست یا پیروزی؟

نتیجه اولین آزمایش هیجان انگیز بود به طوری که در پوستم نمی گنجیدم. اما پس از فروکش کردن هیجانات اولیه متوجه شدم که رسیدن به مقصد نهایی کار بسیار دشواری بود، کاری که از یک نفر ساخته نبود.

در آن زمان هزینۀ یک دارو از شروع تحقیق تا زمان ورود به بازار 400 میلیون دلار بود (امروزه طبق برآورد دو سال قبل، این هزینه به یک و نیم میلیارد دلار رسیده است). از آنجا که این ایده سالها جلوتر از علم روز بود مرکز تحقیقات ارزش آن را درک نکرد که سرمایه گذاری کند اما سالها بعد که متوجه اهمیت قضیه شدند، حسرت خوردند. اما از آنجا که من به درستی این ایده ایمان داشتم، با سرمایۀ شخصی و گرفتن مقدار زیادی قرض از دوستان و آشنایان توانستم کار را اندکی پیش برده و اختراع را به ثبت برسانم. پس از ثبت اختراع تصمیم گرفتم که این فناوری نوین را به ایران منتقل کنم تا از این راه به مملکت و مردم وطنم خدمتی کرده باشم. فکر میکردم از چنین پروژهای استقبالی شایان خواهد شد. اما پس از مدتی گفتگو با چند مرکز دانشگاهی، حداکثر پیشنهادی که برای انجام این تحقیق دریافت کردم، 100 میلیون تومان بود. تقصیری هم نداشتند چون چنین پروژهای با این وسعت در سیستم تحقیقاتی ما قابل تعریف نبود. از طرفی باور کردنش هم برای بسیاری از هموطنان راحت نبود. مگر میشود کسی که دیپلم از زاهدان دارد و لیسانس از دانشسرایعالی چنین ادعایی در سطح جهانی داشته باشد در حالی که بزرگترین دانشمندان شرکتهای بزرگ دارویی دنیا، انستیتوی ملی سرطان آمریکا و دانشگاههای بزرگی مثل هاروارد چنین موفقیتی نداشتهاند؟ وقتی مطمئن شدم انجام این کار در ایران ممکن نیست، ناچار به آمریکا بازگشتم. حالا خودم نقطهی سیاهی بودم که باید خود را کشف میکردم.

در آمریکا، پس از یک سال تلاش بی وقفه موفق شدم توجه یک شرکت کوچک سرمایه گذاری را به این پروژه جلب کنم. قرار داد را با عجله بدون مشورت با وکیل حقوقی امضا کردم. غافل از این که تبصره های ناعادلانه ای در قرارداد گنجانده بودند که ضررهای مالی زیادی را میتوانست تحمیل کند و دست آنها را برای فسخ قرارداد باز گذاشته بود. در حالی که پس توقف چند ماهه و فسخ قرارداد من کار را با سرمایه ای بیشتر ادامه دادند.

تحمل این شکست سخت تر از مشکلات قبلی بود. البته بی تجربگی من و اعتماد به قولهایی که داده بودند، دلیل اصلی این شکست بود. احساس میکردم که دیگر توان بلند شدن و از صفر شروع کردن را ندارم. گاهی آرزو میکردم کاش هرگز چنین کشف و اختراعی صورت نمیگرفت تا مثل دیگر همکاران روی پروژههای معمولی کار و در آرامش زندگی میکردم. خسته و افسرده، مدام به این فکر میکردم که کاش چنین میکردم و یا کاش چنان میشد. شرکت البته با سرمایه ی چند میلیون دلاری کار را دنبال میکرد و نتایج شگفت انگیزی به دست می آمد.

احساس میکردم زندگی و عمرم را روی یک آرزو قمار و باخته بودم. در حالی که گروهی با قراردادهای ناعادلانه آن چه را متعلق به من بود، تصاحب کرده بودند. احساس میکردم پاره ای از وجودم به یغما رفته بود. دو سال پس از فسخ قرار داد، برای ثبت اختراعات در کشورهای دیگر نیاز به موافقت و امضای من بود که زیر بار نرفتم تا کار به دادگاه کشید. از آنجا که هزینه وکیل بسیار زیاد بود و من هم پولی در بساط نداشتم، خودم در برابر سه وکیل شرکت از خودم دفاع کردم. در این کشمکش، نکته مهمی را به اثبات رساندم و به این دلیل شرکت پیشنهاد کرد تا برای رسیدن به توافقی جدید مذاکره کنیم. بی تجربگی بار دیگر باعث شد به حق واقعی خود نرسم. اما به هر حال توافق شد و پس از آن من سعی کردم همه ی این اتفاقات ناخوشایند را فراموش کرده، به فال نیک بگیرم و با قدرت و اعتماد به نفس بیشتری به تلاش خود ادامه دهم.

من توانستم این نکته را به خوبی به خود بقبولانم که تلاش آنها برای به ثمر رساندن طرحی که حاصل یک عمر تحصیل و تحقیق و تلاش بود، برای من بسیار ارزشمند است. ارزش معنوی این که دارویی جان بیماری را نجات دهد بیش از همه ثروتهای دنیاست. این تفکر جان تازهای به من بخشید و سعی کردم با فراموش کردن همه بی عدالتیها، رابطهی دوستانهای با افراد این شرکت داشته باشم و بارها از تلاش آنها قدردانی کردم.

زمان کمک کرد تا احساس شکست به احساس مثبتی تبدیل شود. پیشرفت و موفقیت این شرکت اعتماد بنفس را بیش از پیش به من برگرداند. این که توانسته بودم با چند سال تحقیق، تحقیقات بیش از نیم قرن دانشمندان دنیا را به چالش بکشم، احساس فوق العاده ای بود. در دو سه سال اخیر بسیاری از بیمارانی که با بهترین داروهای نیم قرن اخیر آمریکا درمان نشده بودند، سرطان شان برگشته بود و دیگر به هیچ دارویی پاسخ نمیداد، با داروی من درمان شدند، به طوری که سرطان شان محو شد. این نتایج در پنجاه و پنجمین کنگره خون آمریکا توسط پزشکانی که دارو را به بیمار تزریق کردند، گزارش شده است. احساسی بهتر از این با هیچ ثروتی قابل مقایسه نیست.

من به این حقیقت رسیدم که اگر رؤیای معلمی، درس خواندن در آمریکا، پژوهش، تحقیق و بالاخره رؤیای شکست سرطان همه و همه توانسته بود تحقق پیدا کند، پس چرا باز هم برای تحقق ایدۀها و آرزوهای بهتر و بیشتر تلاش نکنم. از سختیها و دردهای گذشته ی بریدم و با اتکا به تجربیات خوب گذشته و با توکل به خدایی که همیشه همراه، حامی و نظاره گر بوده است قدم در راه تازه ای نهادم. این بار با افکار تازه، تجربه علمی گذشته برای ادای دین به ایران برگشتم تا دنباله ی کارهای تحقیقاتی را در مملکت خودم ادامه دهم. این زمان تحقیقات در ایران از اهمیت بیشتری نسبت به گذشته بر خوردار بود. برخوردها اندکی جدی تر و صمیمانه تر از قبل شده بود. اما هنوز هم نتیجه ی بسیاری از جلسه های پی در پی با مسئولان محترم و دست اندرکاران، وعده هایی بود که کمتر عملی میشد.

بالاخره کار در تهران آغاز شد. با همۀ مشکلات، بد قولی ها، مشکلات تحریم، کارشکنی ها و اتفاقات ریز و درشتی که در تمام 7 سال گذشته همراه ما بود، یاد گرفتم صبور و امیدوار باشم و از موانع عبور کنم. حالا با گذر از همۀ این سختیها امروز به نتایج مهمی دست یافتهایم؛ اختراع تکنولوژی بهتری برای تولید داروهای مؤثرتر و ارزشمندتر، حاصل ایستادگی و تلاش بی وقفه است برای هدفی مقدس. یاد گرفتم که هیچ تلاشی بیهوده نیست.

نام داروی جدید را سیستانین گذاشته ام، به یاد پدر، مادر، اجداد و بیابانهای خشک سرزمینی که همیشه دوست خواهم داشت. ساخت داروی سیستانین از اول شهریور 1394، در شرکت دانش بنیان 'اوشیدا نوین دارو' با حمایت دولت آغاز شده است تا مراحل اولیه تحقیقاتی را طی کند. امیدوارم که سال آینده فاز بالینی این دارو آغاز شود و سعی کنیم که زودتر از داروی قبلی (آمریکا)، این دارو وارد بازار ایران و سپس به عنوان یک فرآوردهی صد در صد ایرانی وارد بازار دارویی دنیا شود. این دارو مهمترین داروی ضد سرطان و مورد استفاده بیش از 4 میلیون بیمار سرطانی در دنیا است که در 20 سال گذشته هیچ شرکتی در دنیا قادر به ساخت آن نبوده است.

امروز پس از گذشت بیش از نیم قرن، در میان هموطنانم در تهران اما تنها زندگی میکنم. تنهایی که از کودکی با من همراه بوده ولی گهگاهی دوستان و آشنایان میان من و تنهای ام قرار میگیرند. نه فقط تنهایی، بلکه هیچ چیزی در زندگی ام تغییر چندانی نکرده است، همچنان دوست دارم که ساده زندگی کنم. حالا همه دلخوشی ام چیدن میوه از درختی است که سالها پرورانده ام. میوهای که امیدوارم کام همه را شیرین کند.
 

منبع: پایگاه خبری نیزار - عنوان مطلب: 'شرح زندگی کاشف داروی ضد سرطان 'سیستانین' از زبان خودش
نام شما

آدرس ايميل شما
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود
  • نظرات پس از تأیید مدير حداكثر ظرف 24 ساعت آينده منتشر می‌شود

کورش شفیعی
Iran, Islamic Republic of
با سلام و عرض ادب خدمت جناب آقای پرفسور شیخ نژاد
این حقیر هم کما بیش در زمینه تحقیق و تفحص در علوم فنی و مهندسی داستانی درست شبیه به استان جنابعالی داشته ام که متاسفانه هنوز بدلیل عدم تشخیص و درک صحیح مسئولین و ....., جوابی از زحمات و تلاش یک عمر خود نگرفته ام. جنابعالی به عنوان یک ایرانی مایه فخر و مباهات کشورمان و حتی جهان هستید. بنوبه خود این حقیربنا به بضاغت خود از این همه تلاش ,کوشش و پشتکار وقفه ناپذیر جنابعالی در راستای علم و شعور و آگاهی و خدمت به مردم سپاسگزاری می کنم.
Iran, Islamic Republic of
سلام دکتر من معلمی از استان کهکیلویه وشهر یاسوجم من چو ن شماسختی های زندگی را با رگ وپوستم چشیده ام و می دانم سختی واقعی چیست فقر چیست .اما شما فقر رابه فخر مردمانت تبدیل کردید شما به کودکان ما یاد می دهید باید چگونه زندگی کنند.شما تنها نیستید تمام سرزمینت به وجودت افتخار می کنند.سلامت وشاد باشید
الهام
Iran, Islamic Republic of
دکتر شیخ نژاد عزیز سلام.من هم سیستانی هستم و نمیدونید چه افتخار بزرگی برای همشهریاتون هستید.به نوبه خودم از این همه تلاش و پشتکار خستگی ناپذیر که من رو به جد به یاد پدرم میندازید ممنونم.و امیدوارم قلبتون شاد و قرین آرامش باشه و هرگز دلتون درد و غم نبینه.در این شبها و روزهای قدر ماه مبارک رمضان۹۹؛ افق های روشن رو برای اختراعات گره گشای شما از خداوند ارحم الراحمین طلب میکنم🌷⚘🌷⚘
هامون
Iran, Islamic Republic of
امشب( 27/2/99) در برنامه سرزمین نخبگان شبکه سلامت ، سرگذشت و بیوگرافی جنابعالی را به همراه عیال و پسرم تا آخر دیدم ، بسیار آموزنده است . از وجود چنین نخبگان وطن پرست بر خود و ایرانی بودنم بالیدم ، خداوند بزرگ نگهدار شما باشد . چرا در آن برنامه تاریخ هیچ مقطعی بیان نمیشود ، و از وجود خانمتان و پسر نازنین تان خبری نبود .؟
ر.رحمانی
Iran, Islamic Republic of
با عرض سلام و احترام به استادی که هم درس زندگی میدهد هم درس پزشکی ، من دختری هستم فارغ التحصیل کارشناسی ارشد با ذهنی پر از رویاهای قشنگ که هر روز به امید آنها زندگی را آغاز میکنم ،برنامه شما رو دیروز ۱۶ تیر ۹۹ دیدم و سر از پا نمیشناختم که شما رو ببینم ،، چقدر حس خوبی بود چقدر خداروشکر میکنم کشورم انسانهایی چون شما دارد شما تنها نیستید وچشم امید جوانهای این سرزمین به استادانی چون شماست تا به رویاهای خود رنگ امید دهند ،،آقای دکتر من دوست دارم در کنار شما علم کسب کنم آیا منو یاری میکنید لطفا به ایمیل من پاسخ دهید ،،با تشکر ر.رحمانی
United Kingdom
سلام اقای پرفسور هزینه ثبت نام دانشگاه 5 تومان بود نه 50تومان
Iran, Islamic Republic of
سلام و خدا قوت خدمت پرفسور رضا شیخ نژاد کاسف داروی ضد سرطان، همت بلندو تلاشهای خستگی ناپذیر شما برای خدمت به جامعه بشریت واقعا قابل تقدیر و تشکرمیباشد،جنابعالی الگوی خوب برای جوانان استان پهناور سیستان و بلوچستان وحتی کشور عزیزمون ایران و جهان میباشید که با توکل به خداوند متعال تا رسیدن به هدف و مطلوب نباید مأيوس ونااميد شد،زيرا ( ان مع العسر یسرا) یعنی با هر سختی آسایشی هست ،و یا (نابرده رنج گنج میسر نمی شود /مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد) ،صلوات ، ارادتمند شما پسر عمویت عزیزاله شیخ
Iran, Islamic Republic of
سلام جناب پورفسوراحسنت ودست مریزاد به این همت حضرتعالی من کاملا شناخت از شما وخانواده عزیزتان دارم خدا پدر ومادرتان را بیامرزد که دوباره به این مرز بوم مادری برگشتی تا خدمت نماید از خداوند برای شما آرزوی سلامتی وتندرستی مسألت میکنم
رضا تهرانی
Iran, Islamic Republic of
با سلام و عرض احترام
من هم بچه زاهدان و بزرگ شده ی خیابان امیرمعزی زاهدان هستم. شما و دکتر حبیب‌الله دهمرده از بهترین های سیستان هستید و من باشنیدن اسامی شما خوشحال می شوم و افتخار می کنم که یک ایرانی هستم. هوش و استعداد اهمیت فوق العاده ای دارد ولی تعهد ارزشمندتر است و حس مسئولیت فردی را نشان می دهد که بسیار برجسته است.
Iran, Islamic Republic of
باسلام واحترام به پروفسور شیخ نژاد خداقوت .شما افتخار ایران وجهان هستید .همچنین اساتید دیگری که سعی میکنن مشکلات سخت بیماری بخصوص سرطان را اسانتر وحل کنند.من سرطان رکتوم‌دارم وبعداز پرتودرمانی وخوردن قرصهای شیمی درمانی .دکترم‌ فرمودند باید جراحی بشم وکیسه لوستومی دائم بذارم .البته الان خوب خوب شدم ولی میگن اگه چراحی نکنم بعد ازچندماه سرطان فعال میشه ودرمان سختتر واحتمال فوت هست ..استادعزیز .ویا اساتید دیگر اگر این متن رو میخونید.راهنمایی کنید .دارویی هست .که جراحی نکنم یا متخصص دیگری پیشنهاد کنین ...بخاطر کار خیر وخداوند.اگر پیشنهاد درمانی دارید .پیام یا تماس بگیرین .خیلی خیلی ممنون.میشم.راننده اتوبوس شهری هستم.مشهد.۰۹۳۷۴۳۲۶۹۰۹
Iran, Islamic Republic of
سلام جناب پروفسور خیلی مشتاق دیدار شما شدم بعداز خواندن زندگی نامه شما بنده همکار فرهنگی شما هستم برای مشورت در باره بیماری لوسمی ازنزدیک خدمت برسم خوشحال میشم مرا بپز یری ۰۹۱۷۳۶۸۱۹۴۲
Iran, Islamic Republic of
سلام جناب پروفسور
سالم وتندرست باشید همانطور که سلامت انسانها برای شما مهم است
S.P.A
Iran, Islamic Republic of
سلام و درود به پرفسور عزیز

آشنایی که بین بنده و شما ایجاد شده باعث افتخار بندست

کوچیک شما سینا و سیمین
ایجاد هر خاطره جدید به مغز آسیب می‌زند!
مطالعه نشانگر عصبی بالقوه برای آسیب اجتماعی در اختلالات روانی را نشان می دهد!
۱۰ شگرد رسانه‌ای برای اثرگذاری بر باورهای مخاطب
پنج اقدامی که والدین باید در مواجهه با کودکان کابوس زده انجام دهند!
«آلیس در سرزمین عجایب»؛ اختلال روانی عجیب
سندروم مسأله با پدر / آسیب‌های بی‌مهری پدران به دختران
روانشناسی که دنیای سرمایه گذاری را ۱۸۰ درجه تغییر داد
چرا گاهی نمی‌توان بخشید و فراموش کرد؟!
مغز چطور خاطرات ماندگار می‌سازد؟
روانشناسی جمع‌آوری اشیا و یا کلکسیونر شدن
دربارۀ تاثیرات عجیب «ترس از پشیمانی»
چگونه با ذهن آگاهی حواس کودکان مان را جمع کنیم؟
برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.