از دیرباز «مرگ» پدیدههای بوده که بشر در مقابل آن ناچار به تسلیم است. سرنوشتی محتوم که خارج از ارادة انسان بوده و هیچ نیروی بازدارندهای را تاب مقاومت در برابر آن نیست. «زنده کننده» (المحیی) و «میراننده» (الممیت)دو نام از نامهای خداوند است که برخی عرفا تقریراتی در باب این دو اسم داشتهاند. چنانکه احمد سمعانی(1) در کتاب روح الأرواح فی شرح الاسماء الملک الفتاح ذیل دو اسم «المحیی و الممیت» چنین از مردن یاد می کند که: «قال عزّ ذکره: «هُوَ الَّذی یُحْیی وَ یُمیت.(2) عزیز بود که مرد در خود از خودیِ خود مرده گردد و از حق در حق با حق زنده شود و علی الحقیقه حیات آن است که فتوح دهد نه روح نهد، و موت آن موت است که ربودن ایمان دهد نه بردن جان. اگر همه جانهای عالمیان به تو دهند چون روح فتوح ایمان نداری مردهای، و اگر هزار سال بر خاک تو برآمده است چون ریحانِ توحیدِ رحمان در روضة روحِ تو برسته است سرِ همه زندگان تویی».(3) همین عبارت کوتاه به آسانی مینماید که مرگ چه مفهومی نزد عرفا داشته و آنان به مرگ نه آنگونه که افراد عادی بلکه به شیوهای متمایز و گیرا تعبیر میکنند.
ایمان در نگاه عرفا سبب زنده بودن و نشاط روح بوده و غیر از این مُردگی است. در مقالات شمس تبریزی میخوانیم که او دنیا را همچون بسیاری از عرفا، زندانی میداند که مومن در آن اسیری بیش نیست و مرگ را راه خلاصی آدمی از زنجیر اسارت میداند. مرگ در نظرگاه او گسستن این زنجیرها و فراری عظیم است. فَفِرُّوا إِلَى اللَّه(4) «یکی میگریست که برادرم را کشتند تتاران. دانشمند بود. گفتم که اگر دانش داری، دانی که تتار او را به زخم شمشیر زندة ابد کرد. آخر الدنیا سجن المؤمن میفرماید».(5) اندوه بازماندگان برای شمس بیمعنی است و با لحنی متعجب و پرسشگر آنان را خطاب قرار داده میگوید:«یکی از زندان بجست، بر او بباید گریست که دریغ چرا جَست از این زندان؟ زندان را تتاران سوراخ کردند یا سبب دیگر، او برون جَست».(6) روبرو شدن انسان با پدیده مرگ و نهایتا تسلیمِ آن شدن علل مختلفی دارد. گاهی اوقات افسوس آدمیان از کیفیت موت است؛ از اینکه به چه سببی موجبات هجرت از این عالم به عالمی دیگر برای انسان فراهم میآید. در این باره آدمی به طرح مسایل گوناگون میپردازد.
شمس، وقایع مختلفی که موجب وقوع این حقیقت همیشگی میشود را تنها بهانهای میداند و چون و چرای بشر را مذمّت نموده، میگوید: «تو میگریی که دریغ- آن تیر بر آن دیوارِ زندان چرا زدند، بر آن سنگ چرا زدند؟ دریغ نیامدشان از آن مرمرِ لطیف؟ یا کُندهای بر پایِ او بود، بریدند، او جَست. تو فریاد میکنی و بر سر و روی میزنی و میگریی که دریغ- آن کُنده را چرا بریدند؟»(7) استعاراتی که شمس در این عبارات کوتاه به کار میبرد به نحوی موجز تلقی وی را از مرگ مینمایاند. اشارات او به دنیا همانند زندان، کُنده(غل و زنجیر) و یا استفاده از تعبیر «قفس»(دنیا) و مرغ(انسان) و رهایی(مرگ) در این عبارت که میآورد: «یا قفس شکستند و میزاری که آن قفس را چرا شکستند تا آن مرغ رهایی یافت؟ یا دُنبَلی را شکافتند تا چرکها و پلیدیها برون رفت، نوحه آغاز کردی که دریغ آن چرکها چرا رفت؟»(8) تمامی این اشارات گویای فهم عمیق و درک درست عارفی شوریده و به کمال رسده است که دوران زندگی آدمی در جهان فانی و آلوده شدن او به زنگار گناهان را به رشد و نمو دُمَلی چرکین میداند؛ در واقع معاصی، ساحت پاک وجود انسان را به موضعی چرکین بدل میکنند و تنها مرگ است که موجب شکافته شدن این دمل گردیده و پلیدیها را میزداید.
در جایی دیگر میآورد که: این دنیا همچون خانهای تنگ و تاریک است که آدمی توان دستیابی به روشنایی را ندارد. اما آن جهان آنچنان که در قرآن و احادیث آمده سرایی بزرگ و تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهار(9) است که نام مرگ بر آن نشاید نهاد.(10) شمس پس از بیان تعابیر خود از پدیده مرگ، مرگ حقیقی را غفلت از حق میداند. او معتقد است انسان با فرصتی که در این چند روزه عمر به او عطا شده میباید تمام کوشش خود را مصروف رسیده به حق نماید. معنای واقعی زندگی همین کوشش است.
همانگونه که خداوند در قرآن میفرماید: «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیه»(11): اى انسان، حقّاً كه تو به سوى پروردگار خود به سختى در تلاشى و او را ملاقات خواهى كرد. همه خوب میدانیم که هر چیزی به اصل خود رجوع میکند؛ تصییر كلّ فرع الى اصل. هدف روح انسانی رسیدن به اصل خود یعنی حی لایموت است. شمس، مردگان را زندگان حقیقی میپندارد و بازماندگان در این دنیا را نهیب میزند که به خود گریه کنید نه بر رفته.(12) «شمس خجندی بر خاندان میگریست، ما بر وی میگریستیم. بر خاندان چه گرید؟ یکی به خدا پیوست(13) بر او میگرید، بر خود نمیگرید. اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی- بل که همة قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را و زار زار بگریستی بر خود».(14) در جایی دیگر این عارف مسلمان پروسه مرگ را رسیدنِ به نور تلقی میکند.
نوری که تاریکی در پی نداشته و ظلمت را بدان راه نباشد و یا ذوقی مدام و جاودانه: «مردن آن باشد که باز تاریکی پیش ناید، آن ذوق پیوسته باشد».(15) او بر فیلسوفان خرده میگیرد و تقریر آنان را از عذاب قبر و عوالم پس از مرگ مورد انتقاد قرار میدهد. شمس میگوید فیلسوف (البته وی در این عبارت از اصطلاح مفلسف فلسفی به جای فیلسوف یاد میکند) عذاب قبر و پس از آن را به طریق عقلانی تفسیر میکند و خو کردن تن و جان و اشتغال به امور دنیوی همچون زن و فرزند و انواع لذات دیگر همگی موانعی هستند که مرگ را در نظر آدمی امری دهشتناک قلمداد مینماید؛ «اگر نامِ مرگ بگویند پیش او، او را هزار مرگ باشد»(16). در حالی که اگر انسان این دنیا را تنها گذرگاهی به سوی دنیای جاویدان و وصال معشوق حقیقی بداند دچار این تألمات هم نخواهد شد. نوشیدن جام شوکران از دست معشوق بسی شیرین تر از شکّر به دهان میآید.(17) چه بسا اشتیاق به مرگ چونان در جان آدمی شعله میکشد که گویی آن مرگ، مرگ نیست بلکه حیاتی ابدی است. وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ كانُوا یَعْلَمُونَ(18). در پایان توصیههای شمس تبریزی را برای به سلامت گذشتن از این سرای و شتافتن به دارالقرار میآوریم که میگوید: «پس این سخن همچو آینه است روشن. اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاق مرگ میباشی، مبارکت باد! ما را هم از دعا فراموش مکن! و اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تدارک بکن و بجو وجهد کن که قرآن خبر میدهد که اگر بجویی، چنین حالت بیابی، پس بجوی! فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقین(19). هر حالی و هر کاری که در آن حال و آن کار مرگ را دوست داری، آن کار نکوست. پس میانِ هر کاری که متردّد باشی، در این آینه بنگر که از آن دو کار، با مرگ کدام لایقتر است؟».(20)
پی نوشت:
*. كارشناس ارشد عرفان اسلامی 1. شهاب الدین احمد بن منصور سمعانی،487 -534 ق. 2. الغافر، 68. 3. سمعانی، احمد بن منصور، رَوح الارواح فی شرح الاسماء الملک الفتاح، به اهتمام و تصحیح نجیب مایل هروی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، 1389، ص484. 4. الذاریات، 50. 5. شمس تبریزی، محمد بن علی، مقالات شمس، تهران: نشر مرکز، چاپ نهم، 1387، ص10. مولوی در غزلی چنین میگوید: مرگ ما شــادی و ملاقاتست گر تو را ماتمست رو زینجا چون که زندان ماست این دنیا عیش باشد خراب زندانهــا آنک زندان او چنین خوش بود چون بود مجلس جـهان آرا تو وفا را مجو در این زندان که در اینجـــا وفا نکرد وفا (غزل شماره:246 ). 6. همان. 7. همان. 8. همان. 9. البقرة، 25. 10. رک: مقالات شمس: ص 27. 11. الانشقاق، 6. 12. همان، ص 11؛ الزمر30: إِنَّكَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُون. 13. البقرة، 156: الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ . 14. مقالات شمس، ص 11. 15. همان، ص 23. 16. همان، ص 27. 17. چنانکه مولوی جلال الدین محمد بلخی در غزلی شیوا میسراید: چون جان تو میستانی چون شکّر است مردن با تو زجان شیرین، شیرین تر است مردن. (غزل شماره: 2037) 18. العنکبوت، 64. 19. البقرة، 94. 20. مقالات شمس، ص 28.
ایمان در نگاه عرفا سبب زنده بودن و نشاط روح بوده و غیر از این مُردگی است. در مقالات شمس تبریزی میخوانیم که او دنیا را همچون بسیاری از عرفا، زندانی میداند که مومن در آن اسیری بیش نیست و مرگ را راه خلاصی آدمی از زنجیر اسارت میداند. مرگ در نظرگاه او گسستن این زنجیرها و فراری عظیم است. فَفِرُّوا إِلَى اللَّه(4) «یکی میگریست که برادرم را کشتند تتاران. دانشمند بود. گفتم که اگر دانش داری، دانی که تتار او را به زخم شمشیر زندة ابد کرد. آخر الدنیا سجن المؤمن میفرماید».(5) اندوه بازماندگان برای شمس بیمعنی است و با لحنی متعجب و پرسشگر آنان را خطاب قرار داده میگوید:«یکی از زندان بجست، بر او بباید گریست که دریغ چرا جَست از این زندان؟ زندان را تتاران سوراخ کردند یا سبب دیگر، او برون جَست».(6) روبرو شدن انسان با پدیده مرگ و نهایتا تسلیمِ آن شدن علل مختلفی دارد. گاهی اوقات افسوس آدمیان از کیفیت موت است؛ از اینکه به چه سببی موجبات هجرت از این عالم به عالمی دیگر برای انسان فراهم میآید. در این باره آدمی به طرح مسایل گوناگون میپردازد.
شمس، وقایع مختلفی که موجب وقوع این حقیقت همیشگی میشود را تنها بهانهای میداند و چون و چرای بشر را مذمّت نموده، میگوید: «تو میگریی که دریغ- آن تیر بر آن دیوارِ زندان چرا زدند، بر آن سنگ چرا زدند؟ دریغ نیامدشان از آن مرمرِ لطیف؟ یا کُندهای بر پایِ او بود، بریدند، او جَست. تو فریاد میکنی و بر سر و روی میزنی و میگریی که دریغ- آن کُنده را چرا بریدند؟»(7) استعاراتی که شمس در این عبارات کوتاه به کار میبرد به نحوی موجز تلقی وی را از مرگ مینمایاند. اشارات او به دنیا همانند زندان، کُنده(غل و زنجیر) و یا استفاده از تعبیر «قفس»(دنیا) و مرغ(انسان) و رهایی(مرگ) در این عبارت که میآورد: «یا قفس شکستند و میزاری که آن قفس را چرا شکستند تا آن مرغ رهایی یافت؟ یا دُنبَلی را شکافتند تا چرکها و پلیدیها برون رفت، نوحه آغاز کردی که دریغ آن چرکها چرا رفت؟»(8) تمامی این اشارات گویای فهم عمیق و درک درست عارفی شوریده و به کمال رسده است که دوران زندگی آدمی در جهان فانی و آلوده شدن او به زنگار گناهان را به رشد و نمو دُمَلی چرکین میداند؛ در واقع معاصی، ساحت پاک وجود انسان را به موضعی چرکین بدل میکنند و تنها مرگ است که موجب شکافته شدن این دمل گردیده و پلیدیها را میزداید.
در جایی دیگر میآورد که: این دنیا همچون خانهای تنگ و تاریک است که آدمی توان دستیابی به روشنایی را ندارد. اما آن جهان آنچنان که در قرآن و احادیث آمده سرایی بزرگ و تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهار(9) است که نام مرگ بر آن نشاید نهاد.(10) شمس پس از بیان تعابیر خود از پدیده مرگ، مرگ حقیقی را غفلت از حق میداند. او معتقد است انسان با فرصتی که در این چند روزه عمر به او عطا شده میباید تمام کوشش خود را مصروف رسیده به حق نماید. معنای واقعی زندگی همین کوشش است.
همانگونه که خداوند در قرآن میفرماید: «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیه»(11): اى انسان، حقّاً كه تو به سوى پروردگار خود به سختى در تلاشى و او را ملاقات خواهى كرد. همه خوب میدانیم که هر چیزی به اصل خود رجوع میکند؛ تصییر كلّ فرع الى اصل. هدف روح انسانی رسیدن به اصل خود یعنی حی لایموت است. شمس، مردگان را زندگان حقیقی میپندارد و بازماندگان در این دنیا را نهیب میزند که به خود گریه کنید نه بر رفته.(12) «شمس خجندی بر خاندان میگریست، ما بر وی میگریستیم. بر خاندان چه گرید؟ یکی به خدا پیوست(13) بر او میگرید، بر خود نمیگرید. اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی- بل که همة قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را و زار زار بگریستی بر خود».(14) در جایی دیگر این عارف مسلمان پروسه مرگ را رسیدنِ به نور تلقی میکند.
نوری که تاریکی در پی نداشته و ظلمت را بدان راه نباشد و یا ذوقی مدام و جاودانه: «مردن آن باشد که باز تاریکی پیش ناید، آن ذوق پیوسته باشد».(15) او بر فیلسوفان خرده میگیرد و تقریر آنان را از عذاب قبر و عوالم پس از مرگ مورد انتقاد قرار میدهد. شمس میگوید فیلسوف (البته وی در این عبارت از اصطلاح مفلسف فلسفی به جای فیلسوف یاد میکند) عذاب قبر و پس از آن را به طریق عقلانی تفسیر میکند و خو کردن تن و جان و اشتغال به امور دنیوی همچون زن و فرزند و انواع لذات دیگر همگی موانعی هستند که مرگ را در نظر آدمی امری دهشتناک قلمداد مینماید؛ «اگر نامِ مرگ بگویند پیش او، او را هزار مرگ باشد»(16). در حالی که اگر انسان این دنیا را تنها گذرگاهی به سوی دنیای جاویدان و وصال معشوق حقیقی بداند دچار این تألمات هم نخواهد شد. نوشیدن جام شوکران از دست معشوق بسی شیرین تر از شکّر به دهان میآید.(17) چه بسا اشتیاق به مرگ چونان در جان آدمی شعله میکشد که گویی آن مرگ، مرگ نیست بلکه حیاتی ابدی است. وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ كانُوا یَعْلَمُونَ(18). در پایان توصیههای شمس تبریزی را برای به سلامت گذشتن از این سرای و شتافتن به دارالقرار میآوریم که میگوید: «پس این سخن همچو آینه است روشن. اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاق مرگ میباشی، مبارکت باد! ما را هم از دعا فراموش مکن! و اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تدارک بکن و بجو وجهد کن که قرآن خبر میدهد که اگر بجویی، چنین حالت بیابی، پس بجوی! فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقین(19). هر حالی و هر کاری که در آن حال و آن کار مرگ را دوست داری، آن کار نکوست. پس میانِ هر کاری که متردّد باشی، در این آینه بنگر که از آن دو کار، با مرگ کدام لایقتر است؟».(20)
پی نوشت:
*. كارشناس ارشد عرفان اسلامی 1. شهاب الدین احمد بن منصور سمعانی،487 -534 ق. 2. الغافر، 68. 3. سمعانی، احمد بن منصور، رَوح الارواح فی شرح الاسماء الملک الفتاح، به اهتمام و تصحیح نجیب مایل هروی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، 1389، ص484. 4. الذاریات، 50. 5. شمس تبریزی، محمد بن علی، مقالات شمس، تهران: نشر مرکز، چاپ نهم، 1387، ص10. مولوی در غزلی چنین میگوید: مرگ ما شــادی و ملاقاتست گر تو را ماتمست رو زینجا چون که زندان ماست این دنیا عیش باشد خراب زندانهــا آنک زندان او چنین خوش بود چون بود مجلس جـهان آرا تو وفا را مجو در این زندان که در اینجـــا وفا نکرد وفا (غزل شماره:246 ). 6. همان. 7. همان. 8. همان. 9. البقرة، 25. 10. رک: مقالات شمس: ص 27. 11. الانشقاق، 6. 12. همان، ص 11؛ الزمر30: إِنَّكَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُون. 13. البقرة، 156: الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ . 14. مقالات شمس، ص 11. 15. همان، ص 23. 16. همان، ص 27. 17. چنانکه مولوی جلال الدین محمد بلخی در غزلی شیوا میسراید: چون جان تو میستانی چون شکّر است مردن با تو زجان شیرین، شیرین تر است مردن. (غزل شماره: 2037) 18. العنکبوت، 64. 19. البقرة، 94. 20. مقالات شمس، ص 28.