تحلیل حواس و رابطۀ امر فیزیکی با امر روانی
ملاحظات ضد متافیزیکی مقدماتی
۱) نتایج درخشان علم فیزیک در دورۀ مدرن، تنها محدود به حوزۀ فیزیک نیست، بلکه علوم دیگری را نیز -که این نتایج را به کار میبندند- در بر میگیرد. این نتایج باعث شده است که روشهای فیزیکیِ تفکر و شیوۀ فیزیکیِ فرایندها، در همۀ شاخهها از اهمیت فوقالعادهای برخوردار شوند؛ همچنین انتظار میرود که کاربست این روشها بزرگترین نیازها و توقعات را برآورده سازد. فیزیولوژی حواس، هماهنگ با تغییر و تحول پژوهشِ مدرن، تدریجاً روش پژوهشِ احساسات فینفسه را رها کرده -روشی که افرادی چون گوته، شوپنهاور و دیگران، و البته یوهانس مولر۱، با بیشترین موفقیت، دنبال میکردند- و [بدین ترتیب] شخصیتی منحصراً فیزیکی را نیز فرض کرده است. اما فیزیک، با وجود پیشرفت قابل توجه، تنها بخشی از بدنۀ مشترک و بزرگتر دانش است و با ابزارهای فکریِ محدودش -که برای اهداف و مقاصد محدود و خاصی ایجاد شده است- قادر به پرداختن به تمامی موضوعاتِ محوریِ مورد بحث نیست؛ وقتی به این امور میاندیشیم درمییابیم که این گرایش در نظر ما نباید بهکلی مناسب باشد. فیزیولوژی حواس میتواند، بدون چشمپوشی از پشتیبانی فیزیک، نهتنها روند توسعه و پیشرفت خود را دنبال کند، بلکه همچنین برای علم فیزیک دستیار قدرتمندی باشد. ملاحظات سادهای که در ادامه میآید، در خدمت روشن ساختن نسبت میان این دو خواهد بود.
۲) رنگها، صداها، دماها، فشارها، مکانها، زمانها و غیره به طرق متعددی با یکدیگر مرتبطاند و خصلتهای ذهن، عواطف و ارادهها با اینها در ارتباطاند. بیرون از این ساختار، آنچه نسبتاً باثباتتر و پایدارتر است بهنحو مشهودی در جلو قرار میگیرد؛ خودش را در حافظه حک میکند و در زبان بیان میکند. در درجۀ اول ترکیب معینی از رنگها، صداها، فشارها و غیره پایداری نسبتاً بیشتری عرضه میکنند که عملاً در زمان و مکان به هم پیوستهاند و بنابراین نامهای خاص دارند و اجسام۲ خوانده میشوند. چنین ترکیبهایی کاملاً پایدار نیستند.
میز من در این لحظه روشن و در لحظهای دیگر تاریک است؛ دمایش متغیر است؛ ممکن است یک لکه جوهر رویش بیفتد؛ یکی از پایههایش ممکن است بشکند؛ ممکن است تعمیر شود؛ برق انداخته شود و اجزای دیگری جایگزین اجزای فعلیاش شوند. اما برای من، این میز همان میزی باقی خواهد ماند که روزانه برای نوشتن از آن استفاده میکنم.
دوست من ممکن است یک کت جدید بپوشد؛ چهرهاش ممکن است حالت جدی یا شادابی به خود بگیرد؛ پوست او ممکن است در اثر نور یا عواطف، تغییر رنگ دهد؛ شکل او ممکن است در اثر حرکت دگرگون شود یا آشکارا تغییر کند. با این حال، تعداد ویژگیهای ثابتی که در او دیده میشود، در مقایسه با تعداد تغییرات تدریجی، همواره آنقدر بیشتر است که میتوان تغییرات را نادیده گرفت. این همان دوستی است که روزانه با او قدم میزنم.
کت من ممکن است لکه یا پاره شود. شیوۀ بیان این مطلب توسط من نشان میدهد که ما در اینجا با حاصلجمعِ ثبات سر و کار داریم، ثباتی که عنصری جدید به آن اضافه میشود و آنچه از آن کاسته میشود متعاقباً جدا میشود.
الفت بیشتر ما با این حاصلجمعِ ثبات، و فزونیِ اهمیت آن برای من -که در تقابل با عنصر متغیر قرار دارد- ما را به سمت اقتصادِ تصور و نامگذاریِ ذهنی سوق میدهد و این اقتصاد -همانطور که در اندیشه و سخن معمولی خودش را نشان میدهد- تا حدودی غریزی و تا حدودی ارادی و آگاهانه است. آنچه در یک تصویر واحد بازنمایانده میشود، یک برچسب واحد، یک نام واحد را دریافت میکند.
علاوه بر این، ترکیب خاطرهها و حالات و احساسها که در یک بدن معین (بدن انسان) به هم ملحق شدهاند و «من» یا «اگو»۳ نامیده میشود- خودش را بهعنوان امری نسبتاً پایدار آشکار میکند. ممکن است من درگیر این یا آن موضوع باشم؛ ممکن است آرام و شاد یا هیجانزده و بدخلق باشم. اما جدا از موارد آسیبشناسانه، ویژگیهایی برای شناسایی اگو باقی میمانند که بهاندازۀ کافی بادواماند. البته اگو نیز از ثباتی نسبی برخوردار است.
ثبات آشکار اگو عمدتاً مبتنی بر واقعیتی واحد است: تداوم و پیوستگی اگو و کندی و آهستگی تغییراتش. امور دیگری نیز در میان هستند که چارچوب اگو را تقویم میکنند: اندیشهها و نقشههای متعدد دیروز که تا امروز ادامه یافتهاند و محیط ما در ساعات بیداری بهطور مداوم آنها را به ما یادآوری میکند (زیرا در رؤیاها اگو میتواند بسیار گنگ، مضاعف یا کاملاً ناقص باشد) و عادات اندکی که بهطور ناخودآگاه و غیرارادی برای دورههای زمانی طولانی تداوم یافتهاند. تفاوتهای موجود بین اگوهای افراد مختلف بیش از تفاوت بین اگوهای یک فرد در جریان سالها حیات نیست. اگر زنجیرۀ خاطرات وجود نداشت، با صرف نظر از برخی ویژگیهایِ فردی اندک، وقتی به نوجوانیام میاندیشم، باید آن پسری که آن زمان بودم را شخص دیگری قلمداد میکردم. بارها پیش آمده است که وقتی مقالهای را میبینم که خودم بیست سال پیش نوشتهام، آنقدر به نظرم بیگانه میآید که مرا به شگفتی میاندازد. ویژگی تدریجی بودن تغییرات بدن نیز در ثبات اگو نقش دارد، اما این نقش بسیار کمتر از آن است که مردم تصور میکنند. چنین چیزهایی بسیار کمتر از اگوی عقلانی و اخلاقی تحلیل شده و مورد توجه قرار گرفته است. از حیث شخصی، مردم خود را بسیار کم میشناسند.۴ زمانی که این خطوط را در سال ۱۸۸۶ مینوشتم، کتاب کوچک و تحسینبرانگیز ریبو۵ به نام بیماریهای شخصیت۶ (ویرایش دوم، پاریس، ۱۸۸۸، شیکاگو، ۱۸۹۵) را ندیده بودم. ریبو نقش عمده را در حفظِ پیوستگیِ اگو به حساسیت عام۷ نسبت میدهد. در کل، من با نظرات او کاملاً موافقم.۸
اگو و بدن، هر دو، پایداری و ثباتِ کمی دارند. عملاً بسیار در زندگی رخ میدهد که ما از مرگ، از نابودی استمرار خویش، هراسان میشویم. آنچه برای ما باارزشترین است، در نسخههای بیشمار محفوظ میماند یا، در موارد فوقالعاده ممتاز، حتی فینفسه محفوظ میماند. اما در بهترین انسانها، خصیصههای فردیای وجود دارد که فقدان آنها نه خودشان و نه دیگران را متأسف نخواهد کرد. در واقع، گاهی مرگ، که بهمثابۀ آزادی از فردیت دیده میشود، ممکن است حتی یک فکر دلپذیر باشد. البته چنین تأملاتی، تاب آوردن مواجهه با مرگ فیزیولوژیک را آسانتر نمیکند.
پس از آنکه بازبینی اولیهای، با تشکیل مفاهیم جوهری «بدن» و «اگو» (ماده و روح)، حاصل شد، اراده وادار به بررسی دقیقتر تغییراتی میشود که در این موجوداتِ نسبتاً باثبات رخ میدهد. مؤلفۀ تغییر در بدنها و اگو، در واقع، دقیقاً آن چیزی است که اراده۹ را به این بررسی وامیدارد. در اینجا، اجزای سازندۀ ترکیب۱۰ نخست بهمثابۀ ویژگیهایش نشان داده میشود. میوه شیرین است، اما میتواند تلخ هم باشد. migna.ir همچنین، میوههای دیگر نیز ممکن است شیرین باشند. رنگ قرمزی که ما در جستوجوی آن هستیم در بسیاری از اجسام یافت میشود. مجاورت با برخی اجسامْ خوشایند و مجاورت با برخی دیگر ناخوشایند است. بنابراین، بهتدریج، ترکیبهای مختلفی یافت میشوند که از عناصر و مؤلفههای مشترک ساخته شدهاند. امرِ مشاهدهپذیر، شنیدنی و لمسکردنی از بدنها جدا است. امر مشاهدهپذیر به رنگها و شکل تجزیه میشود. همچنین، در تنوع رنگها نیز -گرچه شاید تعدادشان کمتر باشد- اجزای سازندۀ دیگری چون رنگهای اصلی و غیره دیده میشوند. ترکیبها قابل تجزیه به عناصر هستند،۱۱ یعنی به اجزای تشکیلدهندۀ نهاییشان، که تا این لحظه نتوانستهایم بیش از آن تجزیهشان کنیم. نیازی نیست که فعلاً به ماهیت این عناصر بپردازیم؛ ممکن است پژوهشهای آینده نوری بر این موضوع بیفکند. در حال حاضر این واقعیت نباید مزاحم کار ما شود که برای دانشمند، مطالعۀ نسبتهای میان نسبتهای این عناصر سادهتر از مطالعۀ نسبتهای مستقیم میان آنها است.
۳) عادت مفیدِ نامگذاری کردنِ چنین ترکیبهای نسبتاً پایداری با نامهای واحد و درک آنها با اندیشههای واحد -بدون اینکه همواره زحمت تجزیه آنها به عناصر تشکیلدهندهشان را به خود بدهیم- مستعد ناسازگاری عجیبی با تمایل به مجزا ساختن عناصر سازنده است. به نظر میرسد تصویر مبهمی که ما از یک ترکیب پایدارِ مفروض داریم -تصویری که وقتی این یا آن عنصر سازنده را جدا میکنیم بهطور قابل ملاحظهای تغییر نمیکند- چیزی است که در خودش وجود دارد. از آنجا که میتوانیم هر جزءِ سازنده را یکی پس از دیگری برداریم -بدون اینکه ظرفیت تصویر را برای اینکه نمایندۀ تمامیت باشد مخدوش کنیم و تصویر باز هم قابل تشخیص باشد- تصور میشود که میتوان تمامی اجزاء را جدا کرد و باز هم چیزی باقی بماند. بنابراین طبیعتاً مفهوم فلسفی «شیء فینفسه»، که از پدیدارش متفاوت و ناشناختنی است، به میان میآید؛ مفهومی که در ابتدا جالب توجه است ولی سپس مشخص میشود که مهیب است.۱۲
شیء، جسم و ماده چیزی جدای از عناصر تشکیلدهندهشان، یعنی رنگها، صداها و غیره، نیستند و چیزی جدای از به اصطلاح ویژگیهایشان نیستند. مسئلۀ شبه فلسفی و متلونِ شئ واحد با ویژگیهای فراوانش، کاملاً، از یک تفسیر اشتباه از این واقعیت برمیخیزد که ادراک کلی و تحلیل دقیق -گرچه هر دو عجالتاً و موقتاً برای بسیاری از مقاصدِ سودمند توجیهپذیرند- نمیتوانند بهنحوِ همزمان انجام شوند. یک بدن فقط تا زمانی که توجه به جزئیاتش غیرضروری است، واحد و تغییرناپذیر است. بنابراین، اگر از تمامی انحرافات از شکل کروی چشمپوشی کنیم و اگر دقت بیشتری ضروری نباشد، هم زمین و هم توپ بیلیارد کره هستند. اما زمانی که مجبور باشیم تحقیقاتمان را در کوهشناسی یا مطالعات میکروسکوپی پیش بریم، هردوِ این اجسام دیگر کروی نیستند.
۴) انسان به نحو بارزی این قدرت را دارد که بهنحو ارادی و آگاهانه دیدگاه خویش را تعیین کند. او میتواند در یک زمان، مهمترین ویژگیهای یک شیء را نادیده بگیرد و بلافاصله پس از آن به ریزترین جزئیاتش توجه کند، برای مثال یک جریانِ ثابت را در نظر بگیرید، مهم نیست جریان چه چیزی (گرمای هوا، الکتریسیته یا یک مایع)، سپس عرض خط فرانهوفر را در اسپکتروم اندازهگیری کنید؛ انسان میتواند اراده کند که به کلیترین انتزاعات بپردازد یا خودش را درگیر ریزترین جزئیات کند. درجۀ بهرهمندی حیوانات از این قابلیت بسیار کمتر است. آنها یک دیدگاه را مفروض نمیگیرند، بلکه معمولاً بسته به انطباعات حسیشان دیدگاهی بر آنها تحمیل میشود. نوزادی که پدرش را با کلاه نمیشناسد و سگی که اگر صاحبش کت جدیدی بپوشد گیج میشود، هر دو تسلیمِ ناسازگاری و تقابل دیدگاهها هستند. چه کسی چنین موقعیت بغرنجی را تجربه نکرده است؟ حتی فیلسوف هم گاه تسلیم نمایشها میشود، مثل مسئلۀ مضحکی که در بالا بدان اشارت رفت.
در این مورد اخیر، به نظر میرسد شرایطْ زمینهای واقعی برای توجیه ایجاد میکنند. رنگها، صداها و بوی اجسام ناپایدارند، اما محسوس بودنشان -بهمثابۀ نوعی هستۀ ثابت که بهراحتی در معرض نابودی نیست- در پشت باقی میماند و بهمثابۀ وسیلهای برای حمل ویژگیهای فرّار و ناپایدارتری به نظر میرسد که به آن منضم شده است. بنابراین، عادتِ فکر ما را محکم به این هستههای مرکزی منضم میکند، حتی زمانی که تشخیص میدهیم که دیدن، شنیدن، بوییدن و لمس کردن بسیار به هم شبیهاند. یک ملاحظۀ دیگر این است که پیشرفت فراوان و عجیب و غریب فیزیکِ مکانیکی نوعی واقعیت برتر را به امور زمانی و مکانی در مقایسه با رنگها، صداها و بوها اختصاص داده است؛ و موافق با این موضوع، اتصالات مکانی و زمانیِ رنگها، صداها و بوها واقعیتر از خود رنگها، صداها و بوها به نظر میرسند؛ گرچه فیزیولوژی حواس نشان میدهد که مکانها و زمانها ممکن است همانقدر بهدرستی احساس نامیده شوند که رنگها و صداها. دربارۀ این موضوع بعداً بحث میکنم.
۵) نهتنها رابطۀ بدنها و اگو، بلکه خود اگو نیز موجب پدید آمدن شبه مسائل مشابهی میشود که ویژگی آنها را میتوان مختصراً به طریق زیر نشان داد:
بیایید عناصری را که در بالا به آنها اشاره شد با حروف A B C…, K L M…, α β γ... بنامیم و آن ترکیبهای رنگها، صداها و غیره را که عموماً بدن [جسم] خوانده میشوند، به خاطر روشنی و وضوح بیشتر با A B C ..نشان دهیم؛ ترکیبی که بهعنوان بدنمان شناخته شده است (که بخشی از یک ترکیب قبلی است که با خصیصههای معینی متمایز شده است) را میتوانیم با... K L M نشان دهیم؛ ترکیب تشکیلشده از ارادهها، تصاویرِ حافظه و بقیه را با... α β γ نشان میدهیم. معمولاً ترکیب α β γ...K L M…، که اگو را میسازند در تضاد با ترکیب...... A B C هستند که جهان اشیای فیزیکی را میسازند؛ همچنین گاهی α β γ... بهمثابۀ اگو در نظر گرفته میشود و K L M…A B C… بهمثابۀ جهان اشیای فیزیکی. حال در نظر اول، A B C… مستقل از اگو و در تضاد با آن بهعنوان یک موجود جداگانه به نظر میرسند. اما این استقلال و عدم وابستگی تنها یک امر نسبی است و با توجه بیشتر و دقیقتر از بین میرود. ممکن است تغییرات زیادی در ترکیب... α β γ رخ دهد، بدون اینکه تغییر محسوسی در... A B C صورت گیرد و بالعکس. اما تغییرات زیادی در... α β γ صورت میگیرد از طریق تغییرات در... K L M به... A B C و بالعکس (مثل زمانی که ایدههای قدرتمند به عرصۀ عمل وارد میشوند یا زمانی که محیطِ ما تغییرات قابل توجه در بدن ما ایجاد میکند). در عین حال به نظر میرسد که گروه... K L M به نحو نزدیکتری با... α β γ و... A B C مرتبط است تا آخری با دو گروه دیگر، و نسبت میان آنها خود را در گفتار و اندیشۀ متعارف اظهار میکند.
اما اگر به نحو دقیقتر نظر شود، به نظر میرسد که گروه... A B C همواره باK L M متعین میشود. یک مکعب وقتی نزدیک به ما و در دستان ما است بزرگ به نظر میرسد و وقتی دور است کوچک به نظر میرسد؛ تصویرش برای چشم راست با تصویری که چشم چپ از آن دریافت میکند متفاوت است؛ گاهی اوقات دو برابر به نظر میرسد و وقتی چشمانمان را میبندیم ناپدید میشود. بنابراین، به نظر میرسد ویژگیهای یک شیء با بدن خود ما تغییر میکند. اما حال همان شئ کجاست که این چنین متفاوت به نظر میرسد؟ همۀ آنچه میتوان گفت این است که با هر K L M متفاوتی، ... A B C متفاوتی متناظر میشود.۱۳
یک طریق متداول و عامِ اندیشیدن و سخن گفتنْ در تقابل قرار دادن «پدیدار» با «واقعیت» است. مدادی که روبروی ما است به نظر صاف است؛ اگر آن را در آب فروبریم، شکسته به نظر میرسد. در این حالت میگوییم مداد خمیده به نظر میرسد اما در واقعیت صاف است. اما چه چیزی قانعمان میکند که یک حالت و نه حالت دیگر را بهعنوان واقعیت در نظر بگیریم و دیگری را به سطح ظاهر و پدیدار تنزل دهیم؟ در هر دو مورد، ما با اموری سر و کار داریم که ترکیبهای مختلفی از عناصر را به ما ارائه میکنند، ترکیباتی که در دو مورد بهطور مختلف مشروط شدهاند. مدادِ فرورفته در آب دقیقاً به خاطر محیطش خمیده دیده میشود اما از حیث بساوایی و از لحاظ متریک صاف است. یک تصویر در یک آینۀ مقعر یا تخت فقط قابل مشاهده است، در حالی که تحت شرایط دیگر، و در شرایط عادی، یک جسم محسوس هم متناظر با تصویر مشهود است. یک سطح درخشان در کنار یک سطح تیره درخشانتر به نظر میرسد و در کنار یک سطح درخشانتر از خود تیرهتر به نظر میرسد. مطمئناً زمانی که به شرایط توجه کافی نداریم و موارد مختلف ترکیب را جایگزین یکدیگر میکنیم، انتظارات ما گمراه میشود و ما دچار خطای طبیعیِ انتظار آنچه به آن عادت کردهایم میشویم، گرچه ممکن است این مورد یک مورد غیر معمول باشد. در این موارد، سخن گفتن از «پدیدار» ممکن است یک معنای عملی داشته باشد، اما نمیتواند دارای معنای علمی باشد. بهطور مشابه، این سؤالِ رایج و متداول که آیا جهان واقعی است یا تنها در رویای ما است، خالی از هرگونه معنای علمی است. حتی وحشیترین رویای ما به اندازۀ هر چیز دیگری واقعیت دارد. اگر رؤیاهای ما قاعدهمندتر و مرتبطتر و باثباتتر بودند، برای ما دارای اهمیت عملی بیشتری نیز میبودند. در ساعات بیداری ما، رابطۀ میان عناصر و مؤلفهها با یکدیگر در مقایسه با آنچه در رؤیا دیدهایم، بسیار تقویت میشود. ما رؤیا را به خاطر آنچه که هست تشخیص میدهیم. وقتی فرایند برعکس میشود، میدان دید روانی محدود میشود؛ تضاد و تقابل تقریباً بهطور کامل مفقود است. جایی که هیچ تضاد و تقابلی وجود ندارد، تمایز بین رؤیا و بیداری، بین پدیدار و واقعیت، کاملاً غیر ضروری و بیارزش است.
مفهوم متداولِ آنتیتز بین پدیدار و واقعیت تأثیر بسیار زیادی بر تفکر علمی و فلسفی گذاشته است. این مطلب را مثلاً در اسطورۀ غنی و شاعرانۀ غار افلاطون ملاحظه میکنیم، که در آن پشتمان به آتش است و تنها سایۀ آنچه را که میگذرد میبینیم (Republic, vii. I). اما به لوازم نتایج نهایی این تصور بهطور کامل اندیشه نشده است؛ این اسطوره تأثیر نامناسبی بر ایدههای ما دربارۀ جهان گذاشته است. جهان - که ما نیز جزئی از آن هستیم - کاملاً از ما جدا میشود و در فاصلۀ بینهایت دور قرار میگیرد. بهطور مشابه، وقتی یک مرد جوان، برای نخستین بار، دربارۀ انکسار نور ستارگان میشنود، فکر میکند که باید به تمام علم نجوم شک کند، در حالی که تمام آنچه مورد نیاز است این است که اصلاحهای کوچک و تأثیرگذاری انجام شود تا دوباره همهچیز درست شود.
۶) ما یک شیء را مشاهده میکنیم که نقطۀS روی آن است. اگر نقطه ٔS را لمس کنیم - یعنی آن را به بدنمان متصل کنیم - تیزیای را حس میکنیم. ما میتوانیم نقطۀS را بدون احساس تیزی ببینیم. اما به محض آنکه تیزی را حس کنیم، نقطۀ S را روی پوست خود مییابیم. بنابراین، نقطۀ قابل مشاهده هستۀ ثابتی است که تیزی بر حسب شرایط، و بهمثابۀ چیزی تصادفی، به آن ضمیمه شده است. در نتیجۀ تکرار رخدادهای مشابه سرانجام خودمان را عادت میدهیم که تمام ویژگیهای اجسام را بهمثابۀ «تأثیراتی» در نظر بگیریم که از هستههای ثابت ناشی میشوند و از طریق واسطۀ بدن به اگو منتقل میشوند؛ آنچه تأثیر میگذارد را احساسات۱۴ مینامیم. البته در این فرایند، این هستهها از کل محتوای حسی خود محروماند و به سمبلهای ذهنی صرف تبدیل میشوند. پس این اظهار درست است که جهان فقط از احساسات ما تشکیل میشود. در هر مورد ما فقط به احساسات علم داریم و فرضِ هستههایی که به آنها اشاره شد، یا کنش متقابل بین آنها که فرایند احساس از آنجا آغاز میشود، تبدیل به چیزی کاملاً بیهوده و زائد میشود. چنین دیدگاهی تنها میتواند با یک رئالیسم یا نقد فلسفی سرسری متناسب باشد.
۷) معمولاً ترکیب α β ϒ…K L M… بهمثابۀ اگو با ترکیب A B C… مقایسه میشود. در آغاز عادت میشود که فقط آن عناصری از A B C… که با شدت بیشتری α β ϒ… را بهعنوان یک تیزی -یک درد- دگرگون میکنند بهعنوان مؤلفههای اگو در نظر گرفته شوند. اما سپس از طریق مشاهداتی از آن دست که الساعه به آنها اشاره شد، به نظر میرسد که حق الحاق کردن A B C… به اگو در هیچ کجا متوقف نمیشود. مطابق این دیدگاه، اگو میتواند آنقدر بزرگ شود که در نهایت همۀ جهان را در بر بگیرد.۱۵ مرزهای اگو دقیقاً خطکشی شده نیست؛ حدود آن بسیار مبهم است و بهطور دلبخواهی تغییر میکنند. تنها با ندیده گرفتن این واقعیت و با محدود کردن ناخودآگاهِ آن حدها و توسعۀ همزمان آنها است که، در تعارض دیدگاهها، مشکلات متافیزیکی در این رابطه رخ میدهند.
به محض اینکه دریافتیم وحدتهای مفروض «بدن» و «اگو» موقتی و درگذرند و برای جهتگیریهای موقت و اهداف عملی معینی طراحی شدهاند (به این ترتیب میتوانیم بر بدنها تأثیر بگذاریم و در برابر درد و ...از خودمان مراقبت کنیم)، در بسیاری از تحقیقات پیشرفتهتر علمی، خود را ملزم به رها کردن آنها بهمثابۀ اموری ناکافی و نامناسب مییابیم. در نتیجه، آنتیتز بین اگو و جهان، بین احساس (نمود) و شیء از بین میرود و باید تنها با ارتباط میان عناصر α β γ ...A B C ...K L M ...، سر و کار داشته باشیم، که این آنتیتز تنها یک بیان نسبتاً مناسب و ناکامل آن است. این ارتباط چیزی کمتر یا بیشتر از ترکیب عناصری که در بالا به آنها اشاره شد با عناصر مشابه دیگر (زمان و مکان) نیست. علم باید این ارتباط را بهسادگی بپذیرد و قبل از آنکه بخواهد وجودش را تبیین کند، جایگاه و حالاتش را در علم معین کند.
در یک آزمون سطحی، به نظر میرسد که ترکیب... α β γ از عناصری بسیار ناپایدارتر از... A B C و... K L M، ساخته شده است که در آخری عناصر ظاهراً با ثبات بیشتر و در حالت پایدارتری با یکدیگر پیوند دارند (چنانکه گویی به هستههای جامد پیوستهاند). گرچه در بررسی دقیقتر، ثابت میشود که عناصر تمامی ترکیبها، همگن هستند، اما حتی زمانی که این امر تشخیص داده شد، مفهوم قبلی یک آنتیتز بدن و روح دوباره بهآسانی ظاهر میشود. روحباورِ فلسفی اغلب از دشواری اعطای دوام و استحکام مورد نیاز، به جهان اجسامی که ساختۀ ذهن اوست، آگاه است؛ ماتریالیست هنگامی که میخواهد احساس را به جهان ماده اعطا کند، با یک کمبود و فقدان مواجه است. دیدگاه مونیستی که گسترش یافته است، بهسادگی تحت تأثیر مفاهیم غریزی قدیمیتر و قدرتمندتر ما قرار میگیرد و توسط آنها تیره و مبهم میگردد.
۸) مشکلی که به آن اشاره شد، مخصوصاً وقتی حس میشود که مورد زیر را در نظر بگیریم. در ترکیب... A B C، که آن را جهان ماده نامیدهایم، ما نهتنها بدن خودمان را (K L M . . .) بلکه بدن اشخاص دیگر و یا حیوانات را (K’ L’ M’ . . ., K” L” M” . . .) بهعنوان بخشی از آن مییابیم، که با تمثیل α’ β’ γ’ . . ., α’’ β’’ γ’’ ... دیگری مشابه α β γ را تصور میکنیم که به آن ضمیمه شده است. تا زمانی که با K’ L’ M’ سروکار داریم، خود را در قلمرویی کاملاً آشنا مییابیم که هر نقطۀ آن برای حواسمان قابل دسترسی است. گرچه، هنگامی که در جستوجوی احساسات یا عواطفی که به بدن... K’ L’ M’ تعلق دارند برمیآییم، دیگر آنها را در قلمرو حس نمییابیم: آنها را به اندیشه میافزاییم. نهتنها قلمرویی که اینک واردش شدیم، بسیار کمتر برایمان آشناست، بلکه گذار به درون آن نسبتاً ناامن است. احساسمان بهگونهای است که گویا در حال سقوط به پرتگاه بودیم.۱۶ افرادی که تنها این طریق اندیشیدن را میپذیرند، هرگز کاملاً از حس ناامنی رها نمیشوند و این یکی از سرچشمههای زایندۀ مشکلات توهمی است.
اما، ما تنها به این مسیر محدود نیستیم. بیایید نخست روابط دو جانبۀ مولفههای ترکیب A B C . . . را بدون توجه به K L M … (بدنمان) در نظر بگیریم. همۀ پژوهشهای فیزیکی از این سنخاند. توپ سفیدی به یک توپ برخورد میکند؛ صدایی شنیده میشود. توپ در مقابل یک لامپ سدیم زرد میشود، در مقابل لامپ لیتیوم قرمز میشود. در اینجا به نظر میرسد که عناصر (A B C ...) فقط با یکدیگر مرتبطاند و از بدن ما (K L M ...) مستقلاند. اما اگر سانتونین۱۷ را انتخاب کنیم، توپ مجدداً زرد میشود. اگر یک چشم را از پهلو فشار دهیم، دو توپ را میبینیم. اگر کلاً چشمان خود را ببندیم، اصلاً هیچ توپی در آنجا نیست. اگر عصب شنوایی را قطع کنیم، هیچ صدایی شنیده نمیشود. بنابراین عناصر A B C … نهتنها با یکدیگر مرتبطاند بلکه با K L M نیز در ارتباطاند. تا این حد، و فقط تا همین حد، A B C … را احساسمیخوانیم، و A B C را متعلق به اگو قلمداد میکنیم. در آنچه پیش روست، هر کجا خواننده اصطلاحات «احساس»، «ترکیب احساس» را مییابد -که در کنار یا بهجای عبارات «عنصر»، «ترکیب عناصر» به کار میروند- باید در نظر بگیرد که عناصر فقط در ارتباط و نسبت مورد بحث -فقط در وابستگی کارکردیشان- است که احساساتاند. آنها در یک نسبت کارکردی دیگر همزمان ابژههای فیزیکیاند. ما فقط اصطلاح افزودۀ «احساسات» را به کار میبریم تا عناصر را توصیف کنیم، چون اغلب مردم با عناصر مورد بحث بیشتر بهمثابۀ احساسات (رنگها، اصوات، فشارها، مکانها، زمانها و غیره) آشنا هستند، در حالیکه بر حسب تصور عمومی این اجزاء ماده است که بهعنوان عناصر فیزیکی در نظر گرفته میشود، که عناصر، در معنایی که در اینجا به کار میرود، بهعنوان «ویژگیها» یا «اثرات» به آن منضم میشوند.۱۸
نتیجتاً، در این شیوه، ما شکافی بین بدنها و احساسات فوق الذکرنمییابیم، بین چیزی که در بیرون است و چیزی که در درون است، بین جهان مادی و جهان روحی.۱۹ همۀ عناصر A B C …، K L M …، فقط جرمی منسجم و منفرد را تقویم میکنند، که در آن، وقتی هر یک از عناصر مختل میشود، همه به حرکت میافتند؛ جز اینکه اختلالی در K L M … کنشی گستردهتر و عمیقتر از اختلال در A B C … دارد. یک آهنربا در همسایگی ما اجزاء آهن نزدیک خود را آشفته میکند؛ یک سنگ در حال سقوط زمین را میلرزاند؛ اما قطع شدن یک عصب منتهی به حرکت کل سیستم عناصر میشود. این نسبت اشیاء کاملاً بهصورت غیر ارادی از تصویر یک جرم چسبناک حکایت میکند، که در مکانهای معین (مثلاً در اگو) منسجمتر از مکانهای دیگر است. من اغلب از این تصویر در سخنرانیها سود جستهام.
۹) بدین ترتیب، خلیج بزرگ بین پژوهش فیزیکی و روانشناختی فقط وقتی بر جا میماند که مفاهیم کلیشهایِ همیشگی را بپذیریم. رنگ ابژهای فیزیکی است، بهمحض اینکه وابستگی آن را در نظر آوریم، بهعنوان مثال وابستگیاش به منبع درخشندهاش را، وابستگیاش به دیگر رنگها را، وابستگیاش به دماها را، وابستگیاش به مکانها را و غیره. اما وقتی وابستگیاش را به شبکیۀ چشم (عناصر K L M …) در نظر بگیریم، ابژهای روانشناختی، [یعنی] یک احساس، است. نه موضوع، بلکه جهت پژوهش ما در دو حوزه متفاوت است. (Cp. also Chapter II., pp. 43, 44.)
هم در استنتاج احساسات دیگر افراد یا حیوانات از مشاهدۀ بدنهای آنها و هم در پژوهش تأثیر بدن خودمان بر احساسات خودمان، باید واقعیات مشاهدهشده را با تمثیل تکمیل کنیم. این امر وقتی مثلاً فقط با فرایندهای عصبی مرتبط میشود که نمیتوان آنها را بهتمامه در بدنهای خودمان مشاهده کرد -یعنی وقتی در حوزهای آشناتر و فیزیکیتر انجام میشود- با آسایش و یقین بیشتر تکمیل میشود تا وقتی که به حوزۀ روانی گسترش مییابد، به احساسات و اندیشههای دیگر مردم. در غیر این صورت هیچ تفاوت ماهوی وجود ندارد.
۱۰)
شکل شمارۀ ۱
ایدههایی که ارائه شد شدت و سرزندگی بیشتری خواهند یافت وقتی همانها را نهتنها به شکلی انتزاعی بیان کنیم، بلکه مستقیماً واقعیاتی را که ظاهر میشوند مجسم کنیم. مثلاً من بر روی یک مبل لم میدهم و چشم راستم را میبندم؛ بدین ترتیب چشم چپ من تصویری را تمهید میکند که در شکل شمارۀ ۱ نمایانده شده است. در قابی که توسط مرز ابروانم، بینی و سبیلم شکل گرفته است، بخشی از بدن من - تا جایی که قابل رؤیت است - با پیرامونش نمایان میشود.۲۰ بدن من با بدن دیگران تفاوت دارد، همراه با شرایطی که هر ایدۀ محرک سرزندهتر بلادرنگ در حرکت بدن میگریزد، و اینکه لمس آن [بدن] تغییرات قابل ملاحظهتری را مشروط میکند تا لمس بدنهای دیگر. در این شرایط است که [بدن] قطعهقطعه، و بهویژه بدون سر دیده میشود. اگر من عنصر A را در درون میدان بصری خود مشاهده کنم، و ارتباطش را با دیگر عنصر B در درون همان میدان بررسی کنم، از حوزۀ فیزیک به حوزۀ فیزیولوژی یا روانشناسی خارج میشوم، بهشرط آنکه B، اگر از گفتۀ مناسب یکی از دوستانم۲۱ پس از دیدن این نقاشی استفاده کنم، از [روی] پوست من عبور کند.تأملاتی از قبیل تأملاتی که برای میدان بصری صورت گرفته است ممکن است در خصوص قلمرو لامسه و حوزههای ادراکی دیگر حواس نیز صورت بگیرد.۲۲
۱۱) ارجاع از پیش به ویژگی متفاوت گروههای عناصر دلالت شده توسط A B C … و α β ϒ…انجام شده است. در واقع امر، وقتی درخت سبزی را در مقابل خود میبینیم، یا درخت سبزی را به یاد میآوریم، یعنی، درخت سبزی را برای خودمان حاضر میسازیم، کاملاً به تفاوت این دو نوع واقفیم. درخت حاضرشده صورتی کمتر معین و ناپایدارتر دارد؛ سبزیاش بسیار کمرنگتر و فرّارتر است؛ و چیزی که نیازمند توجه ویژه است، آشکارا در دامنهای متفاوت ظاهر میشود. حرکتی که میخواهیم انجام دهیم هرگز چیزی بیش از یک حرکت حاضرشده نیست، و در دامنهای متفاوت از حرکت انجام شده ظاهر میشود که همواره وقتی اتفاق میافتد که تصویر به اندازه کافی زنده است. اکنون این اظهار که عناصر A و α در دامنههای متفاوت ظاهر میشوند، اگر به کنه آن برویم، بهسادگی به این معنی است که این عناصر با دیگر عناصر متحد میشوند. بنابراین تا اینجا به نظر میرسد که مؤلفههای بنیادی A B C…، α β ϒ… یکی باشند (رنگها، اصوات، مکانها، زمانها، احساسات حرکتی...)، و فقط ویژگی پیوندشان متفاوت است.
لذت و درد معمولاً متفاوت از احساسات لحاظ میشوند. با این حال نهتنها احساسات بساوایی، بلکه همۀ انواع دیگرِ احساسات، ممکن است بهتدریج به لذت و درد ملحق شوند. لذت و درد نیز ممکن است بهدرستی احساسات نامیده شوند. فقط آنها چندان خوب تحلیل نمیشوند و چندان شناخته شده نیستند، و نیز شاید مانند احساسات عادی به اعضای اندکی محدود نمیشوند.فیالواقع احساسات لذت و درد، هرچقدر که خفیف باشند، در واقع یک بخش اساسی محتوای همۀ به اصطلاح عواطف را تشکیل میدهند. وقتی متأثر از عواطفیم هر عنصر اضافی که درون آگاهی ظاهر میشود ممکن است بهعنوان احساسات کمابیش پراکنده و نه احساسات صراحتاً موضعی شده توصیف شوند. ویلیام جیمز۲۳ و پس از او تئودول ریبو۲۴ مکانیسم فیزیولوژیک عواطف را مطالعه کردهاند: آنها معتقدند چیزی که اساسی است تمایلات هدفمند بدن برای کنش است-تمایلاتی که متناظر است با شرایط و در ارگانیسم بیان میشود. فقط بخشی از اینها در آگاهی ظاهر میشود. جیمز میگوید ما غمگینیم چون گریه میکنیم، و نه برعکس. و ریبو بهدرستی ملاحظه میکند که یک دلیل وضعیت عقبماندۀ شناخت ما از عواطف این است که ما همواره مشاهدۀ خود را به اکثر این فرآیندهای فیزیولوژیک آنگونه که در آگاهی ظاهر میشوند محدود کردهایم. همزمان، او پیشتر میرود وقتی ادعا میکند که هر چیز روانی را برای امر فیزیکی صرفاً امر مضاعف۲۵ در نظر میگیرد، و مدعی است که فقط امر فیزیکی است که تأثیرات را ایجاد میکند. چنین تمایزاتی برای ما برقرار نیست.
بنابراین ادراکات، تصورات، ارادهها، و عواطف، خلاصه کلّ جهان درونی و بیرونی از تعداد کمی عناصر مشابه در پیوندی فرّارتر و استوارتر گرد هم میآیند. معمولاً این عناصر احساسات نامیده میشوند. اما همانطور که بقایای یک نظریۀ یکجانبه همواره در آن اصطلاح وجود دارد، ترجیح میدهیم صرفاً از عناصر سخن بگوییم، همانطور که پیشتر انجام دادهایم. مقصود کل پژوهش روشن ساختن حالت پیوند این عناصر است.۲۶ اگر این پژوهش ثابت کرد که حل این مسئله با فرض یک مجموعه از چنین عناصری ناممکن است، آنگاه بهناچار بیش از یک [مجموعه] فرض خواهد شد.اما برای پرسشهای مورد بحث نامناسب خواهد بود که مقدمتاً با انجام فرضهای پیچیده آغاز کنیم.
۱۲) پیشتر اشاره شد که در این مجموعه عناصر -که اساساً فقط یکی است- نمیتوان مرزهای بدنها و اگو را به شیوهای مشخص و بسنده برای همۀ موارد مستقر کرد. آشتی دادن عناصری که پیوند نزدیکی با لذت و درد دارند در یک واحد روانیاقتصادی، یعنی اگو، مهمترین وظیفۀ کار عقل در خدمت ارادۀ [معطوف] به جلوگیری از درد و خوشگذرانی است. بدین ترتیب تعیین حدود اگو بهطور غریزی انجام میشود، آشنا میشود، و احتمالاً از طریق وراثت تثبیت میشود. به دلیل اهمیت زیاد عملی آنها، نهتنها برای افراد بلکه برای کلِ گونه، ترکیبهای «اگو» و «بدن» بهطور غریزی بهخوبی ادعاهای خود را مطرح میکنند و خودشان را با نیروی ابتدایی اظهار میکنند. اما در موارد ویژه -که در آن غایات عملی مورد توجه نیست بلکه شناختْ غایتی فینفسه است- ممکن است ثابت شود که تعیین حدود مورد نظر ناکافی، بازدارنده و غیر قابل دفاع است.۲۷
واقعیت اولیه اگو نیست، بلکه عناصر (احساسات) است. چیزی که پیشتر [در صفحۀ ۲۱ ترجمه انگلیسی و صفحۀ ۱۷ آلمانی] بهعنوان اصطلاح «احساسات» گفته شد باید در ذهن زاده شود. عناصری که «من» را تقویم میکنند. من احساس سبز دارم دلالت دارد بر اینکه عنصر سبز در ترکیب مفروضی از دیگر عناصر (احساسات، خاطرات) رخ میدهد. وقتی من از داشتن احساس سبز دست میکشم - وقتی من میمیرم - عناصر دیگر در همنشینی معمولی و آشنا رخ نمیدهند. کل مسئله این است. فقط یک وحدت اقتصادیـروانی مثالی، نه یک وحدت واقعی، از وجود داشتن دست کشیده است. اگو وحدتی معین، لایتغیر و آشکارا کرانمند نیست. هیچکدام از این ویژگیها مهم نیستند، چون همگی حتی در درون سپهر حیات فردی نیز تغییر میکنند؛ در واقع دگرگونی آنها مطلوب امر فردی است. پیوستگی بهتنهایی مهم است. این دیدگاه به طرز شگفتآوری با موقعیتی که وایزمان با پژوهشهای بیولوژیک بدان دست یافته است هماهنگ است.۲۸ اما پیوستگی فقط وسیلۀ مهیا ساختن و حفظ چیزی است که در اگو مستمر میشود. این محتوا، و نه اگو، چیز اصلی است. اما این محتوا به امر فردی منحصر نمیشود، [بلکه] به استثنای برخی خاطرات شخصیِ بیاهمیت و بیارزش، در دیگران حتی پس از مرگ امر فردی نیز به جا میماند. عناصری که آگاهیِ یک امر فردیِ مفروض را میسازند، سرسختانه، با فرد دیگر متصلاند، اما با آگاهیهای فرد دیگر بهصورت خفیف متصلاند و این پیوند فقط بهصورت علّی آشکار است. اما محتواهای آگاهی، که اهمیت عام دارند، بر این محدودیتهای امر فردی غلبه میکنند و البته مجدداً به افراد منضم میشوند و میتوانند -مستقل از شخصیتی که از طریق آن بسط مییابند- از وجود پیوستۀ امری غیر فردی، نوعی فراشخصی، برخوردار شوند. مشارکت در این امر بزرگترین خوشبختی هنرمند، دانشمند، مخترع، مصلح اجتماعی و غیره است.
اگو باید رها شود. تا حدی ادراک این واقعیت و تا حدی ترس از آن است که به بیشترین افراطهای بدبینی و خوشبینی و به پوچیهای فراوان دینی، زاهدانه و فلسفی انجامیده است. در درازمدت قادر نخواهیم بود که چشمان خود را به این حقیقت ساده -که پیامد بیواسطۀ تحلیل روانشناختی است- ببندیم. پس ما دیگر چنین جایگاه والایی به اگو نخواهیم داد، که حتی در طی حیات فردی بسیار دگرگون میشود و در خواب یا در طی جذب در برخی تصورات، درست در خوشبختترین لحظات ما، ممکن است نسبتاً یا کاملاً غایب باشد. پس ما مایل خواهیم بود که از نامیرایی فردی چشمپوشی کنیم۲۹ و ارزش بیشتری به عناصر فرعی در مقایسه با عناصر اصلی ندهیم. بدین طریق ما به دیدگاهی آزادتر و روشنتر در باب حیات دست خواهیم یافت که از نادیده گرفتن دیگر اگوها و دست بالا گرفتنِ اگو خودمان ممانعت به عمل خواهد آورد. ایدئال اخلاقیِ مبتنی بر این دیدگاه در باب حیات به یک اندازه از ایدئال زاهدانه دور خواهد شد، که از حیث بیولوژیک برای کسی که به آن عمل میکند باورکردنی نیست و همزمان با نامرئی شدنش ناپدید میشود و از ایدئال ابرانسان بسیار مغرور نیچهای نیز دور است که نمیتواند بهوسیلۀ همنوعانش تحمل شود و امیدوارم نشود.۳۰
اگر شناختِ پیوند عناصر (احساسات) برای ما کافی نباشد و بپرسیم چه کسی دارای این پیوند احساسات است و چه کسی آن را تجربه میکند؟ آنگاه تسلیم عادت قدیمیِ قرار دادن هر عنصر (هر احساس) ذیل برخی ترکیبات تحلیل نشده میشویم و در حال عقبنشینی نامحسوس به دیدگاهی قدیمیتر، ضعیفتر و محدودتریم. اغلب اشاره میشود که یک تجربۀ روانی، که تجربۀ یک سوژۀ مشخص نیست، غیر قابل تصور است و ادعا شده است که در این طریقْ بخش اساسی، که توسط وحدت آگاهی بازی شده است، نشان داده میشود. اما آگاهی اگو میتواند درجات بسیار متفاوتِی از خاطرات تصادفی متکثر باشد. ممکن است کسی بگوید یک فرآیند فیزیکی که در یک محیط یا محیط دیگری، یا لااقل جایی در جهان، رخ نمیدهد غیر قابل تصور است. در هر دو مورد برای شروع پژوهشمان باید مجاز باشیم تا از محیط انتزاع کنیم، که در خصوص تأثیرش در موارد متفاوت ممکن است متفاوت باشد و در موارد خاص ممکن است به حداقل کاهش یابد. احساسات حیوانات پستتر را در نظر بگیرید، که سوژهای با ویژگیهای معین را بهسختی بتوان به آن منسوب کرد. سوژه از احساسات ساخته میشود و وقتی ساخته شد بیشک سوژه بهنوبت به احساسات واکنش نشان میدهد.
عادت رفتار با مجموعهاگوی تحلیل نشده بهمثابۀ وحدتی نامشهود بارها صورتهای قابل ملاحظه در علم را فرض میکند. نخست، سیستم عصبی از بدن بهعنوان جایگاه احساسات جدا میشود. در سیستم عصبی نیز مغز بهعنوان عضوی که بیشترین شایستگی را برای این غایت دارد برگزیده میشود و سرانجام، برای حفظ وحدت روانی، نقطهای در مغز بهعنوان جایگاه روح جستوجو میشود. اما چنین تصورات خامی بهسختی حتی برای خبر دادن از زمختترین طرحهای کلیای که پژوهش آتی برای پیوند امر فیزیکی و روانی انجام خواهد داد مناسب است. این واقعیت که بخشها و عضوهای متفاوتِ سیستم عصبی از حیث فیزیکی به یکدیگر متصلاند و میتوانند بهسادگی توسط یکدیگر برانگیخته شوند شاید علت و منشأ مفهوم «وحدت روانی» باشد.
یکبار پرسشی شنیدم که بهشدت مورد بحث قرار گرفت، «ادراک یک درخت بزرگ چگونه میتواند در سر کوچک یک انسان جا بگیرد؟» باری، اگر چه این «مسئله» یک مسئله نیست، با این حال بهوضوح میتواند ما را از پوچیِ اندیشیدن به احساسات از حیث مکانی درون مغز ملتفت سازد. وقتی از احساسات شخص دیگری سخن میگویم، البته آن احساسات در فضای بصری یا فیزیکی من نموده نمیشوند؛ آنها دو به دو به هم ملحق میشوند و آنها را بهصورت علّی دریافت میکنم، نه بهصورت مکانی؛ آنها بهصورت منظم شده به مغز مشاهده میشوند یا به عبارت دقیقتر به صورت کارکردی ارائه میشوند. وقتی از احساسات خودم حرف میزنم، این احساسات بهصورت مکانی در سرم وجود ندارند، بلکه «سر» من در همان میدان مکانی با آنها سهیم است؛ همانطور که در فوق توضیح داده شد. (مقایسه کنید با ملاحظات مربوط به شکل ۱.)۳۱
وحدت آگاهیْ استدلالی در خور نیست. چون آنتیتز آشکارِ بین جهان واقعی و جهان داده شده از طریق حواس کاملاً در حالت نگاه ما قرار دارد و هیچ شکاف بالفعلی بین آنها وجود ندارد؛ فهم محتوای پیچیده و به طرق مختلف درهمتنیدۀ آگاهی دشوارتر از فهم در هم تنیدگی پیچیدۀ جهان نیست.
اگر اگو را بهمثابۀ وحدتی واقعی در نظر بگیریم، در دوراهی زیر گرفتار میشویم: یا باید جهانی از موجودات نادانستنی را در مقابل اگو قرار دهیم (که کاملاً بیاساس و بیهوده است) یا باید کل جهان، [یعنی] اگوهای دیگر افراد مشمول، را در مقایسه با اگو خودمان در نظر بگیریم (گزارهای که پذیرش آن دشوار است).
اما اگر اگو را بهسادگی بهعنوان وحدتی عملی فرض کنیم، روی هم رفته برای ارزیابی موقت، یا بهعنوان مجموعهای بهشدت چسبناک از عناصر، که با شدت کمتری با دیگر گروههایی از این نوع پیوند دارند، پرسشهایی مانند آن پرسشهایی که در فوق مورد بحث قرار گرفتند بر نخواهد خواست و پژوهشْ آیندهای غیر مسدود خواهد داشت.
لیشتنبرگ در نکات فلسفیاش میگوید: «ما از تصورات معینی آگاه میشویم که وابسته به ما نیستند؛ از دیگرانی که لااقل فکر میکنیم وابسته به ما هستند. مرز کجاست؟ ما فقط وجود احساسات، تصورات و اندیشههایمان را میدانیم. ما باید بگوییم، فکر میکند، درست همانطور که میگوییم، میدرخشد. گفتن کوژیتو بسیار راهگشا است، اگر کوژیتو را به میاندیشم ترجمه کنیم. فرض یا اصلِ اگو یک ضرورت عملی صرف است.» اگر چه روشی که لیشتنبرگ به این نتیجه دست یافت به نحوی متفاوت از روش ما است، با این حال ما باید نتیجۀ او را بهطور کامل بپذیریم.
۱۳) بدنها احساسات را تولید نمیکنند بلکه ترکیبات عناصر (ترکیبات احساسات) بدنها را میسازند. اگر، برای فیزیکدان، بدنها [اموری] واقعی، [یعنی] وجودهایی دائمی، به نظر میرسند، در خلال مدتی که «عناصر» صرفاً بهعنوان ظهور گذرا و فانی در نظر گرفته میشوند، فیزیکدان در فرض چنین دیدگاهی فراموش میکند که همۀ بدنها چیزی بهجز سمبلاندیشههایی برای ترکیبات عناصر نیستند (ترکیبات احساسات). در اینجا نیز عناصر مورد بحث بنیاد واقعی، بیواسطه و غایی را شکل میدهند، بنیادی که وظیفۀ پژوهش روانشناختیـفیزیکی پژوهش در آنها است. با بازشناسی این واقعیت، بسیاری از وجوه فیزیولوژی و فیزیک صورتهای متمایزتر و اقتصادیتری را فرض میکنند و [بدین ترتیب] از شر مسائل جعلی زیادی خلاص میشویم.
بنابراین برای ما جهان متشکل از موجودات مرموزی نیست که با تعاملشان با موجود دیگری که به همان اندازه مرموز است، [یعنی] اگو، احساساتی را که بهتنهایی قابل حصولاند تولید میکند. برای ما رنگها، اصوات، مکانها، زمانها... موقتاً عناصر نهاییاند و کار ما پژوهش پیوند مفروض آنها است.۳۲ اکتشافِ واقعیت دقیقاً مبتنی بر این مطلب است. در این پژوهش نباید به خودمان اجازه دهیم که تلخیصها و تحدیدهایی مانند بدن، اگو، ماده، روح و غیره - که برای مقاصد ویژه و عملی و با اهدافی کاملاً موقت و محدود شکل گرفتهاند - برای ما به مانعی بدل شود. برعکس، مناسبترین صورتهای اندیشه باید در خود این پژوهش و توسط آن ایجاد شود، درست همانطور که در هر علم ویژهای انجام میشود. به جای راههای سنتی و غریزی اندیشه، باید بهطور کلی دیدگاهی آزادتر و تازهتر جایگزین شود که با تجربۀ پیشرفته سازگار است و فراتر از حیات عملی میرود.
۱۴) سرچشمۀ علم همواره در سازگاری اندیشه با قلمرو معینی از تجربه قرار دارد. نتایج این سازگاریْ عناصر اندیشه است که قادر به بازنمایی کل قلمرو است. البته پیامد، بر حسب کاراکتر و گسترۀ این قلمرو، متفاوت است. اگر قلمرو تجربه گسترش یابد یا اگر قلمروهای متعددِ تا کنون ناپیوسته متحد شوند، عناصر اندیشۀ سنتی و آشنا دیگر برای قلمرو گسترده شده کفایت نمیکنند. در نبرد عادت اکتسابی با تقلای پس از سازگاری، مسائلی به وجود میآید که وقتی سازگاری حاصل شد ناپدید میشوند و برای مسائل دیگری که در این حین به وجود آمدهاند جا باز میکنند.
برای فیزیکدان -از این حیث که فیزیکدان است- تصور یک «بدن» بیآنکه موجب آشفتگی بشود تسهیلی واقعی ایجاد میکند. بدین ترتیب کسی که غایات صرفاً عملی دارد، از حیث مادی با ایدۀ من یا اگو پشتیبانی میشود. زیرا مسلماً هر صورت اندیشه که عامدانه یا غیر عامدانه برای منظور خاصی ساخته شده باشد، برای آن منظور ارزشی پابرجا دارد. اما وقتی فیزیک و روانشناسی به هم میرسند، معلوم میشود که ایدههایی که در یک حوزه وجود دارد در حوزۀ دیگر غیر قابل دفاع است. از تلاش برای سازگاریِ متقابلْ نظریههای اتمی و تکینۀ متعددی به وجود میآید که با این حال هرگز به سرانجامشان نمیرسند. اگر احساسات را - در معنایی که در فوق تعریف شدند - بهعنوان عناصر جهان در نظر بگیریم، به نظر میرسد مشکلاتی که بدانها اشاره شد از بیخ و بن رفع میشوند و اولین و مهم ترین نتیجه متعاقباً تحت تأثیر قرار میگیرد. این دیدگاه بنیادی (بدون آنکه خود را بهعنوان فلسفهای ابدی جا بزند) میتواند در حال حاضر وفادار به همۀ قلمروهای تجربه باشد و نتیجتاً دیدگاهی است که خود را با کمترین هزینۀ انرژی وفق میدهد، یعنی اقتصادیتر از هر دیدگاه دیگری است، یعنی [خود را] با وضعیت جمعی و گذرای شناخت کنونی [وفق میدهد]. بهعلاوه، در آگاهی از کارکرد صرفاً اقتصادیاش این دیدگاه بنیادی بهشدت اهل مدارا است. این دیدگاه خود را به قلمروهایی که در آنها تصورات کنونی هنوز بسندهاند تحمیل نمیکند. این دیدگاه حتی آماده است که بر حسب گسترشهای متعاقب قلمرو تجربه در مقابل تصوری بهتر عقبنشینی کند.
۱۵) تصورات و مفاهیم انسانِ معمولی از جهان نهتنها از طریق آرزوی کامل و صرف برای شناخت، بهعنوان غایتی فینفسه، بلکه از طریق نبرد برای سازگار کردن همدلانۀ خود با شرایط حیات شکل میگیرد و تفوق مییابد. نتیجتاً آنها از دقت کمتری برخوردارند، اما هم زمان محفوظ از هیولاهای بی شاخ و دمی هستند که بهسادگی از تعقیب یکطرفه و پرشور دیدگاهی علمی یا فلسفی نتیجه میشوند. انسان بیتعصب و با رشد روانشناختیِ نرمال عناصری را اتخاذ میکند که ما آنها را A B C … نامیدهایم و از حیث مکانی مجاور و خارج از عناصر K L M … هستند، و آنها این دیدگاه را بلادرنگ کسب میکند، و نه از طریق فرآیند فرافکنی روانشناختی یا برساخت یا استنباط منطقی؛ حتی اگر چنین فرآیندی وجود داشته باشد او یقیناً از آن آگاه نیست. پس او «جهانی خارجی»A B C … را میبیند که متفاوت از بدنش K L M … است و خارج از آن وجود دارد. همانطور که او در ابتدا وابستگی A B C … به K L M … را مشاهده نمیکند (که همواره خودشان را به همان طریق تکرار میکنند و نتیجتاً توجهی را جلب نمیکنند)، اما همواره به اتصال ثابت A B C … با یکدیگر فکر میکند، به نظرش میرسد که جهانی از اشیاء مستقل از اگوی او وجود دارد. این اگو با مشاهدۀ ویژگیهای مخصوص شیء جزئی K L M … شکل میگیرد که درد، لذت، احساس، اراده و غیره عمیقاً به آنها پیوسته است. مضاف بر اینکه، او ملتفت اشیاء خارجیK' L' M', K" L" M"میشود که به شیوهای کاملاً مشابه با K L M رفتار میکنند و بهمحض اینکه به عواطف و احساسات مشابهی فکر کند رفتارشان را تمام و کمال میفهمد و همین که خودش را منضم و محصور در این عواطف و احساسات مشاهده کرد به همان طریق منضم و محصور در آنها میشود. شباهتی که بهناچار وی را به این نتیجه سوق میدهد همان است که وی را به این تصمیم سوق میدهد، وقتی مشاهده میکند که یک سیم دارای کل ویژگیهای یک رسانا است که با جریان الکتریکی شارژ شده است، به جز یکی که هنوز مستقیماً به نمایش درنیامده است، نتیجه میگیرد که سیم دارای این یک ویژگی نیز هست. بنابراین چون او احساسات همنوعانش یا احساسات حیوانات را دریافت نمیکند بلکه صرفاً با تمثیل و شباهت آنها را تکمیل میکند، در حالیکه او از رفتار این همنوعان استنباط میکند که آنها در همان موقعیت مقابل او قرار دارند، او به این امر سوق داده میشود که به احساسات، خاطرات و غیره یک A B C…K L M … ویژه با یک ماهیت متفاوت را منسوب کند، که همواره بر حسب درجۀ فرهنگ وی بهصورت متفاوت درک میشود؛ اما این فرآیند -همانطور که در فوق نشان داده شد- غیر ضروری است و در علمْ منجر به هزارتویی از خطاها میشود، اگرچه این امر برای زندگی عملی اهمیت کمی دارد.
این عوامل -که چشمانداز عقلی مردم ساده را تعیین میکنند- بهتناوب و بر حسب نیازهای زندگی عملی نمودار میشوند و در یک حالت تقریباً توازن پایدار باقی میمانند. اما تصور علمی از دنیا گاه بر یکچیز تأکید میکند و گاه بر چیزی دیگر؛ گاه نقطه شروعش را بر یکچیز قرار میدهد و گاه بر چیز دیگر، و، در نبردش برای دقت، وحدت و سازگاری بیشتر، تلاش میکند، تا جایی که ممکن به نظر میرسد. بدین طریق سیستمهای ثنوی و وحدتگرا به وجود میآیند.
انسان ساده با کوری و ضعف آشنایند، و بر حسب تجربۀ روزانهاش میداند که دیدن اشیاء متأثر از حواس او است؛ اما هرگز برایش رخ نمیدهد که کل جهان را مخلوق حواسش در نظر بگیرد. او یک سیستم ایدئالیستی یا یک سیستم سولیپسیستیِ هیولاوار را در عمل غیر قابل تحمل خواهد یافت.
وقتی مفهومی که سازگار با مقاصد خاص و اکیداً محدود است به چنان سطحی ارتقاء مییابد که شالودۀ کل پژوهشها در نظریهپردازی علمیِ بیتعصب شود، ممکن است بهسادگی به عنصری مزاحم بدل شود. مثلاً این امر وقتی اتفاق میافتد که همۀ تجربهها بهمثابۀ «تأثیرات» یک جهان خارجیِ ممتد در درون آگاهی لحاظ شود. این تصور ملغمهای از مشکلات متافیزیکی به ما میدهد که حل آنها ناممکن به نظر میرسد. اما این شبح وقتی ناپدید میشود که به موضوعاتْ در پرتو ریاضیات بنگریم و برای خودمان روشن کنیم که همۀ آنچه برای ما ارزشمند است کشف روابط بنیادی است و چیزی که میخواهیم بدانیم صرفاً وابستگی تجربهها به یکدیگر است. پس آشکار میشود که ارجاع به متغیرهای ناشناختۀ بنیادی که داده نشدهاند (اشیاء فینفسه) صرفاً موهوم و زائد است. اما حتی اگر این توهمِ بهراستی غیر اقتصادی بتواند وجود داشته باشد، میتوانید مجموعههای مختلف وابستگی را در بین عناصر «واقعیات آگاهی» متمایز کنید؛ و برای ما فقط همین مهم است.
سیستم عناصر در جدول فوق نشان داده شده است. در فضایِ محصور با یک خطِ مجزا عناصری قرار دارند که متعلق به جهان محسوساند، عناصری که پیوند منظمشان و بستگی خاصشان به یکدیگر، هم، بیانگر اجسام فیزیکی (بیجان) است و، هم، بیانگر بدن انسانها، حیوانات و گیاهان. باز هم همۀ این عناصر در یک رابطۀ وابستگی کاملاً ویژه با عناصر KLM …، یعنی اعصاب بدن ما، قرار دارند، که توسط آنها تأثیرات فیزیولوژی حس بیان میشود. فضای محدود شده با خط مضاعف حاوی عناصر متعلق به حیات روانی بالاتر است، تصاویر حافظه و تصورات، حاوی آن چیزهایی که از حیات روانی همنوعانمان میسازیم. میتوان اینها را با تأکید از هم متمایز کرد. این تصورات اگرچه به شیوهای متفاوت (تداعی، خیال)بهمثابۀ عناصر حسی ABC…KLMبا یکدیگر پیوند دارند، اما نمیتوان تردید کرد که آنها پیوستگی بسیار نزدیکی با دومی دارند، و دست آخر رفتارشان توسط ABC…KLM (کل جهان فیزیکی) تعیین میشود، و بهویژه با بدن و سیستم عصبی ما. تصورات α’ β’ γ’ از محتواهای آگاهیِ همنوعان ما برای ما بخشی از جانشینیهای بیواسطه را بازی میکند، که بهوسیلۀ آن رفتار همنوعان ما -رابطۀ کارکردی K' L' M' با ABC- قابل فهم میشود، تا آنجا که در و برای خود (از نظر فیزیکی) تبیین نشده باقی بماند.
بنابراین برای ما مهم است که تشخیص دهیم در همۀ پرسشهای مربوطه -که میتوان بهصورت قابل فهم پرسید و میتواند برای ما جالب باشد- ملاحظۀ متغیرهای بنیادی متعدد و روابط وابستگی متعدد وارد میشود. این نکتۀ اصلی است. هیچچیز در واقعیات بالفعل یا در روابط کارکردی تغییر نخواهد کرد؛ خواه همۀ دادهها را بهمثابۀ محتواهای آگاهی در نظر بگیریم؛ خواه بخشی از آنها را اینگونه در نظر بگیریم؛ خواه آنها را کاملاً بهمثابۀ اموری فیزیکی لحاظ کنیم.۳۳ کارکرد بیولوژیک علم این است که برای انسانِ کاملاً رشد یافته تا جای ممکن یک جهتگیری کامل تمهید کند. هیچ ایدئال علمی دیگری نمیتواند محقق شود و هر چیز دیگری باید بیمعنا باشد.
دیدگاه فلسفیِ انسان معمولی -اگر بتوان این اصطلاح را برای واقعگرایی سادهلوحانۀ او به کار برد- مدعی بالاترین ارزش و اعتبار است.این امر در طی زمان طولانی و غیر قابل اندازه گیری بدون مشارکتِ قصدی انسان صورت گرفته است و محصول طبیعت است و توسط طبیعت حفظ میشود. هر چیزی که فلسفه انجام داده است -اگرچه ممکن است که توجیه بیولوژیک هر پیشرفتی را تصدیق کنیم حتی هر خطا را- در مقایسه با آن، چیزی بهجز یک محصول نامهم و زودگذر هنر نیست. واقعیت این است که هر متفکری، هر فیلسوفی، لحظهای که به خاطر ضرورت عملی مجبور به ترک اشتغال فکریاش شود، بلادرنگ، به دیدگاه عام نوع بشر برمیگردد. پروفسور X که از حیث نظری معتقد است یک سولیپسیست است، یقیناً در عمل اینگونه نیست، وقتی که ناچار است از یک وزیر برای اعطاء نشان خدمت تشکر کند یا وقتی که برای مخاطب سخنرانی میکند. شکاکی که در Moliere's Le Manage Forc'e مورد حمله قرار گرفته است نخواهد گفت «به نظر میرسد که مرا کتک زدی»۳۴، بلکه این کتک را بهصورت واقعی دریافت میکند.
مقصود این «ملاحظات مقدماتی» این نیست که دیدگاه انسان معمولی را بیاعتبار کند. وظیفهای که خود را مقید بدان میدانیم صرفاً نشان دادن این است که چرا و برای چه منظوری به این دیدگاه در بیشتر جریان زندگی خود معتقدیم و چرا و به چه منظوری موقتاً ناچار به تعلیق آن میشویم. هیچ دیدگاهی اعتبار مطلق و همیشگی ندارد. هر دیدگاهی فقط برای غایت مفروضی مهم است.
در باب عقاید پیشاندیشیده۳۵
۱) فیزیکدان موقعیتهای زیادی برای مشاهدۀ این امر دارد که تا چه حد دانش ما در برخی حوزههای پژوهشی ممکن است با مانع مواجه شود، وقتی، به جای تحقیقات عاری از تعصب در یک حوزه، دیدگاههایی که در بخشهای دیگر دانش ساخته و پرداخته شدهاند وارد آن حوزه میشوند. یک امر بسیار جدیتر، سردرگمیای است که از انتقال عقاید پیش اندیشیده از حوزۀ فیزیک به حوزۀ روانشناسی رخ میدهد. بگذارید این موضوع را با چند مثال، روشن کنیم.
فیزیکدان تصویر وارونهای را روی شبکیۀ چشم مشاهده میکند و بهطور طبیعی این سؤال را از خود میپرسد که چگونه نقطهای که در فضا در پایین قرار دارد، روی عنبیه در بالا منعکس میشود؟ او به این سؤال با هدف مطالعاتی در زمینۀ انکسار نور پاسخ میدهد. حال اگر این سؤال، که در حیطۀ علم فیزیک سؤالی کاملاً مجاز است، وارد حوزۀ روانشناسی شود، تنها ابهام ایجاد خواهد کرد. این سؤال که چرا ما تصویرهای وارونۀ شبکیه را وارونه نمیبینیم، بهعنوان یک سؤال روانشناسانه، بیمعنا است.احساسهای نور در قسمتهای مختلف شبکیه با احساسهای فضا از همان آغاز با یکدیگر در ارتباطند و ما نام «بالا» را به آن نقاطی در فضا میدهیم که با نقاطی که در پایین شبکیه منعکس شدهاند، متناظر هستند. در مورد موضوعِ داشتن احساس، چنین سوالی نمیتواند مرتبط باشد.
همین امر در رابطه با نظریۀ معروف فرافکنی بیرونی نیز برقرار است. مسئلۀ فیزیکدان یافتن نقطۀ بیرونیِ متناظر با نقطۀ روی تصویر شبکیه از طریق امتداد دادن پرتوی است که از نقطۀ روی تصویر و مرکز چشم میگذرد. وقتی موضوع پژوهش داشتن احساس است این مسئله مطرح نیست، زیرا احساسهای نور از آغاز با احساسهای مکان معین مرتبط است. کل نظریۀ منشأ روانشناسانۀ جهان خارج توسط فرافکنی احساسات به سمت بیرون، تنها، بر مبنای کاربرد اشتباه دیدگاههای فیزیکی ایجاد شده است. حواس بصری و بساوایی ما با احساسات مختلف و متعدد مکان محصور میشود؛ یعنی آنها در کنار یکدیگر و بیرون از یکدیگر وجود دارند. به عبارت دیگر آنها در یک قلمرو مکانی وجود دارند که بدن ما تنها بخشی از آن را اشغال کرده است. پس بدیهی است که میز، خانه و درخت بیرون از بدن من هستند. مسئلۀ فرافکنی هرگز خودش را عرضه نمیکند و هرگز آگاهانه یا ناخودآگاهانه حل نمیشود.
فیزیکدانی به نام ماریوت۳۶ کشف کرد که نقطۀ معینی در شبکیه کور است. فیزیکدان عادت دارد که هر نقطۀ مکانی را با نقطهای بر روی تصویر شبکیه متناظر کند و همچنین به هر نقطۀ روی تصویر شبکیه نیز یک احساس [انطباع] را متناظر کند. حال این سؤال مطرح میشود که متناظر با نقطۀ کور چه میبینیم و چگونه این شکاف پر میشود؟ وقتی صورت غیر مُجاز طرح پرسش با اصطلاحات فیزیکی از تحقیقات روانشناسانه حذف میشود، درمییابیم که اصلاً هیچ پرسشی در اینجا وجود ندارد. ما هیچ چیز در ناحیۀ کور نمیبینیم، شکاف در تصویر پر نمیشود یا به عبارت دیگر شکافی حس نمیشود؛ به این دلیل ساده که فقدان احساس نور در نقطۀ کور از آغاز همانقدر غیر قابل توجه است که کوریِ پوست کمر میتواند موجب ایجاد شکافی در میدان دید شود.
من عمداً مثالهای ساده و واضح را انتخاب کردهام، زیرا آنها به بهترین نحو نشان میدهند که چه سردرگمی غیرضروریای با انتقال یک تصور یا شیوۀ تفکر، که با بی فکری صورت می گیرد، میتواند به وجود بیاید؛ تصور یا شیوهای که در یک زمینه معتبر و کارامد است، در یک حوزۀ دیگر میتواند مشکلساز باشد.
اخیراً در یکی از آثار یک قومنگار معروف آلمانی این جملات را خواندم: «این قبیله به علت در پیش گرفتن آدمخواری، عمیقاً، تنزل یافته است.» در کنار این کتاب، کتاب دیگری از یک محقق انگلیسی بود که به همین امر پرداخته بود. محقق انگلیسی در این کتاب پرسیده بود چرا برخی از ساکنان جزایر دریای جنوب آدمخوارند و در تحقیقات خود دریافته بود که اجداد خود ما در ابتدا آدمخوار بودهاند. او تلاش کرده بود که موقعیت هندوهای مورد بحث را درک کند، دیدگاهی که پسر پنج سالۀ من نیز هنگام خوردن یک تکه گوشت ناگهان ابراز کرد. او ناگهان از خوردن بازایستاد، شوکه شد و گریه کنان گفت «ما نسبت به حیوانات آدمخوار هستیم». «تو نباید انسانها را بخوری» یک قانون تحسین برانگیز است، اما هنگامی که از دهان یک قوم شناس بیرون میآید حس خوشایند آزادی از پیشفرضها را، که نشانۀ یک محقق واقعی است، نابود میکند. و اگر یک قدم جلوتر بگذاریم، باید بگوییم «انسان نباید از نسل میمون باشد»، «زمین نباید بگردد»، «ماده نباید بهطور پیوسته فضا را پر کرده باشد»، «انرژی باید ثابت باشد» و .... به عقیدۀ من، وقتی برای نظریههایی که در حوزۀ فیزیک به آنها دست یافتهایم، ادعای اعتبار مطلق داریم و آنها را بدون ارزیابی کاراییشان وارد حوزۀ روانشناسی میکنیم، روال کار ما تنها از لحاظ کمیت و درجه، و نه نوع و کیفیت، با آنچه توصیف کردم تفاوت دارد. در چنین مواردی، ما تسلیم حکم جزمی شدهایم، گرچه دگماتیسمی که اسیرش شدهایم، مثل احکام جزمی حکمت مدرسی، از بیرون بر ما تحمیل نشده است بلکه ساختۀ خود ماست. چه نتیجۀ تحقیقی وجود دارد که نتواند طی عادات طولانی به عقیدۀ جزمی تبدیل شود. مهارتی که برای پرداختن به موقعیت های فکری که بهطور مکرر و ثابت رخ می دهند کسب کردهایم، ما را از تازگی و باز بودن ذهن، که در موقعیت های جدید بسیار به آن نیازمندیم، محروم میکند.
پس از این ملاحظات کلی، ممکن است بتوانم موضع خود را در رابطه با ثنویت امر فیزیکی و روانی توضیح دهم. این ثنویت به نظر من مصنوعی و غیرضروری است.
۲) در تحقیق در زمینۀ فرایندهای فیزیکی محض، عموماً، از مفاهیم بسیار انتزاعی استفاده میکنیم و بهمثابۀ یک قاعده بسیار شتابزده و بی دقت به احساساتی (عناصر) که در بنیاد آنها قرار دارد توجه میکنیم یا کاملاً آنها را نادیده میگیریم. برای مثال، زمانی که این واقعیت را درمییابم که یک جریان الکتریسیته با شدت جریان ۱ آمپر، ۱۰.۵ سانتی متر مکعب گاز اکسید هیدروژن در صفر درجۀ سانتیگراد و ۷۶۰ میلی متر فشار جیوه در یک دقیقه ایجاد میکند. به سهولت آمادهام تا به اشیاء واقعیتی کاملاً مستقل از احساسات من منسوب کنم. اما من مجبورم برای رسیدن به آنچه تعریف کردهام، برای وجود چیزی که احساسات من تنها ضامن من هستند، در یک سیم مدور با شعاع معین جریان برق را برقرار سازم، به طوری که جریان، با فرض شدت مغناطیس زمین، سوزن مغناطیسی را تا زاویۀ معینی نسبت به نصف النهار بچرخاند. تعیین شدت مغناطیسی، تعیین حجم گاز اکسیهیدروژن و ...کمتر پیچیده نیست. تمام این گفتهها مبتنی بر یک سلسله تقریباً بیپایان از احساسات است، بهویژه اگر تنظیم تجهیزات را در نظر بگیریم که بر آزمایش عملی سبقه دارد. حال، به راحتی ممکن است برای فیزیکدانی که روانشناسی اعمالش را مطالعه نکرده است، پیش بیاید که (برعکس یک گفتۀ معروف) درخت را به خاطر شاخه نبیند (آنقدر درگیر کلیات باشد که جزئیات را نبیند) و از عناصر حسی که بنیاد کارش هستند، غفلت ورزد. من عقیده دارم که هر مفهوم فیزیکی چیزی جز نوع معین و خاصی از پیوند عناصر حسی که آنها را با A B C . . .نشان دادهام، نیست. این عناصر، که هنوز هیچ تحلیل دقیقتری از آنها داده نشده است، سادهترین موادی هستند که جهان فیزیکی و روانی از آنها ساخته شده است.
تحقیق فیزیولوژیک نیز می تواند ویژگی کاملاً فیزیکی داشته باشد. من میتوانم جریان یک فرایند فیزیکی را، در حالی که خودش را از طریق یک عصب حسی به سوی اندام مرکزی گسترش میدهد، دنبال کنم؛ سپس میتوانم آن را از آنجا تا ماهیچه ها از طریق مسیرهای گوناگون ردیابی کنم که انقباض آنها تغییرات جدید فیزیکی در محیط ایجاد میکند. با انجام چنین کاری، از فکر کردن به هر احساسی که توسط انسان یا حیوان تحت مشاهده حس میشود، جلوگیری میشود؛ و آنچه در حال بررسی آنم تبدیل به یک ابژۀ فیزیکی محض میشود. امور بسیاری در ادراک کامل ما از جزئیات این فرایند، غایباند و اطمینان از اینکه همه چیز بستگی به «حرکت مولکولها» دارد نمیتواند مرا، با توجه به نادانیام، دلگرم کند یا فریب دهد.
مدتها پیش از پیشرفت روانشناسیِ علمی، مردم دریافته بودند که رفتار یک حیوان را تحت تاثیرات فیزیکی، میتوان درستتر پیشبینی کرد؛ یعنی میتوان آن را بهتر فهمید، اگر ما احساسات و خاطرات حیوانات را شبیه به خودمان بدانیم. تا آنجا که من مشاهده کردهام، باید بهصورت ذهنی احساسات یک حیوان را که در میدان حواس خودم یافت نمیشوند، تأمین کنم. این آنتیتز برای آن پژوهشگر علمی که در مورد فرایند عصبی با استفاده از مفاهیم انتزاعی بی رنگ، تحقیق میکند و باید به آن فرایند، برای مثال احساس سبز را بهطور ذهنی اضافه کند، غیرمنتظرهتر خواهد بود. این امر ممکن است عملاً چیزی کاملاً جدید و عجیب به نظر برسد و ما از خود بپرسیم چگونه است که این چیز معجزه آسا از فرایندهای شیمیایی، جریانهای برق و امثالهم تولید شده است.
۳) تحلیل روانشناسانه به ما آموخته است که این شگفتزدگی ناموجه است، زیرا فیزیکدان همواره با احساسات سر و کار دارد. همچنین یک تحلیل مشابه نشان میدهد که فرایند تکمیل ذهنیِ ترکیبهای احساسات بر حسب تمثیل و بهوسیلۀ عناصری که در آن لحظه دیده نمیشوند یا ممکن نیست مشاهده شوند، موضوعی است که فیزیکدان ها روزانه به آن می پردازند؛ برای مثال هنگامی که او ماه را یک جرم محسوس، ساکن و سنگین تصور میکند. در نتیجه ویژگی کاملاً عجیب موقعیت عقلی که در بالا توصیف شد یک توهم است.
ملاحظۀ دیگری نیز وجود دارد که توهم را از میان بر میدارد، ملاحظهای که بر قلمرو حسی مرا محدود میکند. مقابل من برگ یک درخت قرار دارد. سبزی (A) برگ با یک احساس بصری معین از فضا (B)، با یک احساس بساوایی(c) و با روئتپذیری خورشید یا لامپ (D) در ارتباط است. اگر زردی (E) یک شمع سودیمی جای خورشید را بگیرد، سبزی (A) به قهوهای (f) تبدیل میشود. اگر دانههای کلروفیل با الکل از بین بروند (فرایندی که میتوان آن را مانند همین فرآیندی که در جریان است با عناصر نشان داد)، سبزی (A) به سفیدی (G) تبدیل میشود. تمامی این مشاهدات، مشاهدات فیزیکی هستند. اما رنگ سبز (A) همچنین با فرایند معینی در شبکیۀ من مرتبط است. هیچ چیز نمیتواند مرا اصولاً از پژوهش در خصوص این فرایند در چشم خودم و تقلیل آن به عناصرX Y Z . . . ،درست به همان نحوی که در موارد قبلی گفته شد، باز دارد. اگر انجام این آزمایش روی چشم خودم سخت باشد، می توانم آن را روی شخص دیگری آزمایش کنم و شکاف موجود، دقیقاً مانند تحقیقات فیزیکی دیگر، با استفاده از مقایسه حل خواهد شد. (A) از نظر وابستگیاش به B C D یک عنصر فیزیکی است، در وابستگیاش به X Y Z یک احساس است و همچنین میتواند بهمثابۀ یک عنصر روانی هم در نظر گرفته شود. اما سبز (A) به هیچ وجه به خودی خود تغییر نمیکند، خواه توجهمان را به یک شکل وابستگی معطوف کنیم یا به دیگر شکل وابستگی. در نتیجه تقابلی میان امر فیزیکی و روانی وجود ندارد، بلکه با توجه به این عناصر تنها اینهمانی وجود دارد. در محدودۀ حسی آگاهی من، هر چیزی همزمان هم فیزیکی و هم روانی است. (cp. P. 17)
۴) ابهام این وضعیت ذهنی تنها از انتقال یک گرایش فیزیکی به حوزۀ روانشناسی ناشی میشود. فیزیکدان میگوید: من در همه جا تنها بدنها و حرکت بدنها را میبینم و نه احساسات را؛ پس احساسات باید چیزی کاملاً متفاوت از ابژههای فیزیکی باشند که من با آنها سر و کار دارم. روانشناس بخش دوم این سخن را میپذیرد. در نظر او، و بهدرستی، احساسات دادههای اولیهاند؛ اما متناظر با آنها یک امر فیزیکی رازآلود وجود دارد که، مطابق با این گرایش، باید چیزی کاملاً متفاوت از احساسات باشد. اما آنچه واقعاً رازآلود است چیست؟ امر فیزیکی است یا روانی؟ یا شاید هر دو؟ تقریباً این چنین به نظر میرسد، زیرا در این لحظه امر فیزیکی و در لحظۀ دیگر امر روانی است که دسترسی ناپذیر و دشوار و مبهم به نظر میرسد. یا یک روح شیطانی ما را گرفتار دور باطل کرده است؟
گمان میکنم که دومی درست است. به نظر من عناصر A B C... بیواسطه و بدون شک داده شدهاند و هرگز نمیتوانند پس از این با ملاحظاتی که نهایتاً همواره مبتنی بر وجودشان است تغییر داده شوند.
وظیفۀ تحقیقات تخصصی در قلمرو حسیِ فیزیکی-روانی، که در این بررسی به اجمال بدان پرداخته شد، باید روش خاص ترکیب A B C ها را مشخص کند. این امر را میتوان به نحو نمادین اینگونه بیان کرد که موضوع این تحقیقِ ویژه یافتن معادلاتی بهصورت زیر است:
f(A B C...) = 0 (zero).
منبع: سايت ترجمان
این مقاله ترجمهای است از:
Mach, Ernst, Sidney Waterlow, and Thomas S. Szasz. The Analysis of Sensations Ant Th
Relation of the Physical to the Psychical. Edited by C. M. Williams. Dover, 1959. Pp. 1-46
پینوشتها:
[۱] Johannes Peter Müller (1801-1858)
[۲] bodies
[۳] ego
[۴] یک بار زمانی که مرد جوانی بودم، در خیابان به نیمرخی از یک چهره برخوردم که برایم بسیار ناخوشایند و آزارنده بود. لحظهای بعد بسیار تحیر کردم چون متوجه شدم آن چهره، چهرۀ خودم بوده و زمانی که از مقابل یک مغازۀ آینهفروشی میگذشتم، از دو آینه که با زاویۀ مناسبی نسبت به هم قرار گرفته بودند منعکس شده است.
چند وقت پیش، بعد از سفری شبانه با قطار، وقتی بسیار خسته بودم، وارد یک اتوبوس شدم. درست در همان زمان مرد دیگری در آنسوی اتوبوس پدیدار شد. با خودم گفتم چه معلم ژولیده و ژنده پوشی! آن مرد خودم بودم: در مقابل من آینهای قدی قرار داشت. بر این اساس، من به چهرهشناسیِ طبقۀ خودم، بهتر از چهرهشناسی خودم علم داشتم.
[۵] Théodule Ribot
[۶] The Diseasesof Personality (second edition, Paris, 1888, Chicago, 1895)
[۷] general sensibility
[۸] Cp. Hume, Treatise on Human Nature, Vol. I. part iv,.P. 6; Gruithuisen, Beitrage sur Physiognosie und Eautognosie, Munich, 1812, pp. 37-58
[۹] نه به معنای متافیزیکی آن
[۱۰] complex
[۱۱] اگر این فرایند بهمثابۀ انتزاع در نظر گرفته شود، همانطور که خواهیم دید، عناصر سازنده به هیچ وجه اهمیت خود را از دست نمی دهند
Cp. The subsequent discussion of concepts in Chapter xIV
[۱۲] مقایسه کنید با جدال Schuppe با Ueberweg که در این کار Brasch به آن اشاره شده است:
Welt-iind Lebensanschauung Ueber-wegs, Leipzig, 1889; F.J. Schmidt,
Das Aergernis der Philosophic: eine Kantstudie, Berlin, 1897.
[۱۳] مدت ها پیش (در Vierteljahrsschrift fur Psychiatrie, Leipzig and Neuwied, 1868, art. ‘’Ueber die Abhangigkeit der Netzhautstellen von einander’’) من این فکر را اینگونه بیان کردم: عبارت «توهم حسی» اثبات میکند که ما کاملاً آگاه نیستیم یا حداقل هنوز وارد کردن واقعیت در زبان معمولی در نظرمان ضروری نیست، اینکه حواس چیزها را نه درست و نه غلط ارائه میکند. همۀ آنچه که می توان بهدرستی در مورد ارگان های حسی گفت این است که تحت شرایط مختلف حس ها و ادراک های مختلفی تولید میکنند. در حالی که همۀ این «شرایط»، که بسیار با یکدیگر متفاوتند، می توانند تا حدودی بیرونی باشند (مربوط به اشیا باشند)، تا حدودی درونی باشند (در ارگانهای حسی باشند) و تا حدودی داخلی باشند (در ارگانهای مرکزی فعالیت داشته باشند)، ممکن است گاهی وقتی ما فقط به شرایط بیرونی توجه داریم چنین به نظر برسد که گویی آن اندام حسی تحت شرایط یکسان متفاوت عمل میکند. و این متداول است که تأثیرات نامعمول را فریب یا توهم بنامیم.
[۱۴] sensation
[۱۵] وقتی من میگویم، میز، درخت و... احساسات من هستند، این جمله که در تضاد با شیوۀ بیان یک انسان معمولی است، در گسترش واقعی اگوی من دخیل است. همچنین در جنبۀ عاطفی نیز چنین گسترشهایی رخ میدهد. مثلاً در مورد نوازندۀ حرفهای که در نواختن سازش همانقدر استاد است که بر بدنش تسلط دارد؛ یا یک سخنور حرفهای که همۀ شنوندگان به او خیره شدهاند و او فکر همه را کنترل میکند؛ یا سیاستمداری که حزب خویش را با مهارت هدایت میکند و... . از طرف دیگر، در هنگام افسردگی، همانطور که افراد عصبی اغلب از آن رنج میبرند، اگو کوچک و منقبض میشود. گویی یک دیوار او را از جهان جدا میکند.
[۱۶] زمانی که یک پسر بچۀ چهار، پنج ساله بودم و برای اولین بار از روستا به وین آمدم، پدرم مرا به بالای دیوارهای برج و باروی شهر برد. من از آنجا مردم را که آن پایین بودند نگاه میکردم و بسیارشگفت زده بودم و نمیتوانستم بفهمم که چگونه آنها توانستهاند از اینجاکه من هستم، به آن پایین بروند، زیراهیچ راه دیگری برای پایین رفتن به ذهنم نمیرسید. یک دفعۀ دیگر، من متوجه همان نوع شگفتزدگی در پسرم شدم و آن زمانی بود که به همراه پسر سه سالهام روی دیوارهای پراگ قدم میزدیم. هر زمان که در متنی عمیق میشوم، این احساس را به یاد میآورم و صادقانه اعتراف میکنم که این تجربۀ تصادفی به من در پذیرش عقیدهام در این موضوع کمک کرد. عادت ما در اینکه همیشه از یک مسیر تبعیت کنیم، چه مادی و چه روانی، بسیار مستعد آن است که زمینۀ بررسی ما را آشفته کند. یک بچه ممکن است در حالیکه مشغول سوراخ کردن دیوار خانهای است که مدت ها در آن زندگی کرده، وسعت یافتن جهانش را تجربه کند و، به همین طریق، یک اشارۀ علمی جزئی ممکن است اغلب روشنگری بزرگی به همراه داشته باشد.
[۱۷] جوهر درمنه، جوهر کرمکه از تخم درمنه میگیرند
[۱۸] برداشتی از این نکتۀ بنیادی را، که در مبانی اینهمان است، اما صورتی را میگیرد که شاید برای دانشمندان قابل قبولتر باشد، میتوان در این کتاب من یافت:
Erkenntnis und Irrtum, Leipzig, 1905 (2nd edition,Leipzig, 1906.)
[۱۹] مقایسه کنید با:
Grundlinien der Lehre von den Bewegungsempfindimgen,Leipzig, Engelmann, 1875, p. 54.
من در آنجا برای نخستین بار بهطور مختصر دیدگاهم را بیان کردم، اما صراحتاً در این کلمات: «میتوان نمود را به عناصر تقسیم کرد، تا جایی که آنها با فرآیندهای خاص بدنهای ما مرتبطند، و میتوان آنها را چنان در نظر گرفت که توسط این فرآیندها مشروط شدهاند، که آنها را احساسات مینامیم.»
[۲۰] بحثی دربارۀ قلمرو دوچشمیِ دیدن، با ویژگیهای سه بعدی خاص خودش، در اینجا حذف شده است، چون اگرچه برای همه آشناست، چندان برای توصیف ساده نیست، و نمیتوان با طرحی ساده آن را بیان کرد.
[۲۱] J. Popper of Vienna
[۲۲] حدود سال ۱۸۷۰ بود که ایدۀ این نقاشی از طریق یک اتفاق بامزه به ذهنم خطور کرد. آقای آل نامی که مدت مدیدی است مرده است و غرابت فراوانش به وسیلۀ شخصیت حقیقتاً شیرینش مرا رستگار کرد، وادارم کرد تا یکی از نوشتههای سی افکراوس را بخوانم که در آن چنین چیزی اتفاق میافتد:
«مسئله: انجام دادن خود-بازرسی اگو.
راه حل: بلافاصله انجام میشود.»
برای نمایش این هیاهوی فلسفی دربارۀ هیچ به شیوهای مضحک و همزمان نشان دادن اینکه خود-بازرسی اگو چگونه میتواند واقعاً انجام شود، به نقاشی فوق مبادرت کردم. مصاحبت با آقای الآموزندهترین و محرکترین برای من بود، به سبب سادگیای که او با آن مفاهیم فلسفی را ادا میکرد که مستعد نادیده گرفته شدن محتاطانه در سکوت یا درگیر در ابهام بود.
[۲۳] W. James, Psychology', New York, 1890, II., p. 442
[۲۴] Th. Ribot, La psychologic des sentiments, 1896. (English translation,
The Psychology of'the Emotions> 1897.)
[۲۵] surajouté
[۲۶] این نکته را با نتیجۀ این رسالۀ من مقایسه کنید:
Die Geschichte und die Wurzel des Satzes der Erhaltung der Arbeit, Prague, Calve,
1872. {History and Root ofthe Principle, ofthe Conservation of Energy.
Translated and annotated by P. E. B. Jourdain, Chicago, Open Court
Publishing Co., 1911.)
[۲۷] بهطور مشابه، آگاهی طبقاتی، تبعیض طبقاتی، احساس ملیت، و حتی متعصبانهترین وطن پرستی محلی ممکن است برای اهداف خاص اهمیت به سزایی داشته باشد. اما چنین رویکردهایی بین پژوهشگران آزاد اندیش مشترک نخواهد بود، لااقل نه در لحظات پژوهش. کل چنین دیدگاه های خودبینانهای فقط برای اهداف عملی کافی است. البته حتی این پژوهشگر نیز ممکن است مقهور عادت شود. فضل فروشیهای بی اهمیت و بحثهای بی معنی، تصرف زیرکانۀ اندیشههای دیگران همراه با سکوت جفاکارانه نسبت به منابع، وقتی کلمۀ تأیید باید داده شود دشواری پذیرفتن شکست یک نفر، و هم زمان اشتیاق عمومی به ملاحظۀ موفقیت رقیب در نوری غلط: همۀ اینها به وفور نشان میدهد که دانشمند و دانشور نیز ناچارند برای بقا بجنگند و حتی راههای علم نیز منجر به دهان میشود و محرک محض به سمت شناختها هنوز ایدهآلی در شرایط فعلی اجتماعی ماست.
[۲۸] "Zur Frage der Unsterblichkeit der Einzelligen," Biolog.
Centralbl.^ Vol. IV., Nos. 21, 22 ;
به ویژه مقایسه کنید با صفحات ۶۵۴ و ۶۵۵ که در آنها از تقسیم امر فردی به دو نیمه برابر صحبت میشود.
[۲۹] در آرزوی حفظ خاطرات شخصیمان پس از مرگ، ما مانند اسکیموی زیرکی رفتار میکنیم که، با تشکر، از پذیرش هدیۀ نامیراییِ بدون فوکها و شیرماهیها سر باز زد.
[۳۰] هر چقدر فاصله فهم نظری از رفتار عملی زیاد باشد، باز هم دومی نمیتواند در دراز مدت در مقابل اولی مقاومت کند.
[۳۱] همزمان با نوشتههاییوهانس مولر، میتوانیم از پیش تمایلی به دیدگاههایی از این نوع بیابیم، اگر چه گرایش متافیزیکی او مانع آن رساندن آنها به نتایج منطقیشان توسط وی میشود. اما هرینگ (Hermann's Handb^tch der Physiologic, Vol. III., p. 345)) چنین قطعۀ ویژهای دارد: «مادهای که ابژههای بصری از آن تشکیل میشوند احساسات بصری است. غروب آفتاب بهعنوان یک ابژۀ بصری قرصی صاف و مدور است که متشکل است از رنگ سرخ زردفام، یعنی متشکل است از یک احساس بصری. بنابراین ممکن است آن را مستقیماً بهعنوان یک احساس مدور، سرخ و زردفام توصیف کنیم. این احساس را در همان مکانی داریم که خورشید برای ما ظاهر میشود.» باید اعتراف کنم که، تا آنجا که به آزمایشها مربوط است و من موقعیت سخن گفتن داشتهام، اغلب مردم که با اندیشۀ جدی به این پرسشها به سکونتگاهها نزدیک نشدهاند، این طریق نگریستن به موضوع را اعلام خواهند کرد تا بیشتر مته به خشخاش بگذارند. البته چیزی که اساساً مسئول برآشفتگی آنهاست آشفتگی عمومی بین مکان محسوس و مفهومی است. اما هر کسی که موضعش را مشخص میکند همانطور که من در خصوص کارکرد اقتصادی علم می کنم، که در خصوص آن چیزی مهم نیست مگر چیزی که بتواند مشاهده شود یا دادهای برای ما باشد، و هر چیز فرضی، متافیزیکی و زائد باید حذف شود، باید به همان نتیجه برسد. من فکر میکنم که دیدگاه مشابهی باید به آوناریوسمنتسوب شود، زیرا در کتاب مفهوم جهانی انسانی (Der menschlicheWeltbegriff, p. 76) او قطعۀ زیر به چشم میخورد: «مغز مکان سکونت نیست، جایگاه یا مولد اندیشه نیست؛ مغز ابزار یا عضو نیست، وسیله یا زیرلایۀ اندیشه نیست و غیره.» «اندیشه مقیم یا فرمانده نیست، اندیشه جنبه یا نیمۀ دوم نیست و فیره، همچنین اندیشه یک محصول نیست؛ حتی یک کارکرد روانی مغز نیست، اصلاً حالتی از مغز هم نیست.» من قادر نیستم یا نمیخواهم همۀ آنچه که آوناریوس میگوید یا هر تفسیری از آنچه وی میگوید را تأیید کنم، بلکه فقط به نظرم میرسد که تصور او نزدیکی و شباهت بسیاری با تصور خود من دارد. روشی که او «طرد درون فکنی (introjection)» مینامد فقط صورت خاصی از حذف امر متافیزیکی است.
[۳۲] من همواره این را بهعنوان خوششانسی ویژه تلقی کردهام که - در اوایل زندگی و در حدود سن پانزده سالگی - در کتابخانۀ پدرم توسط یک کپی از پیشگفتار برای هر متافیزیک آیندۀ کانت روشن شدم. کتاب در آن زمان تأثیری قدرتمند و ماندگار بر من گذاشت و چیزی شبیه آن را در هیچ یک از خوانشهای فلسفیام هرگز پس از آن تجربه نکردم. تقریباً دو یا سه سال بعد نقش بیش از اندازهای را که «شیء فی نفسه» ایفا کرده بود ناگهان به ذهنم خطور کرد. در یک روز درخشان تابستانی در هوای آزاد، جهان همراه با اگوی من ناگهان برای من بهمثابۀ یک تودۀ همگنِ احساسات ظاهر شد، فقط بهصورت شدیدتر در اگو. اگر چه تکمیل واقعی این اندیشه تا دورهای بعد رخ نداد اما این لحظه برای کل دیدگاه من تعیین کننده بود. پیش از توانایی برای حفظ تصور جدید در مورد سوژۀ جدیدم هنوز باید تلاش سخت و درازی میکردم. همراه با بخشهای ارزشمند نظریههای فیزیکی ضرورتاً مقدار زیادی متافیزیک غلط را جذب میکنیم که جستجوی آن از آنچه شایستۀ حفظ شدن است بسیار دشوار است، به خصوص وقتی آن نظریهها برای ما به اموری بسیار آشنا بدل شده باشند. گاه گاه نیز دیدگاه های سنتیِ غریزی با قدرت فراوان و قرار دادن موانعی بر سر راه من سبز میشوند. فقط با تناوب مطالعات فیزیک و فیزیولوژی حواس، و با پژوهشهای تاریخیـفیزیکی (از سال ۱۸۶۳)، و پس از تلاشهای بیهوده برای فیصله دادن به منازعات با یک مونادولوژی فیزیکیـروانشناختی (در سخنرانیهایم در باب امر فیزیکیـروانی درHeilkunde, Vienna, 1863, p. 364Zeitschriftfiirpraktische) به ثباتی قابل ملاحظه در دیدگاههایم دست یافتهام. من در مقام فیلسوف هیچ خودنمایی نمیکنم. فقط تلاش میکنم تا در فیزیک دیدگاهی را اتخاذ کنم که نیازمند تغییر نیست لحظهای که نظر ما به حوزۀ علم دیگری انتقال داده میشود؛ زیرا سرانجام همه باید یک کل را شکل بدهند. فیزیک مولکولی امروز یقیناً با این نیاز مواجه نیست. احتمالاً من اولین کسی نبودهام که این مطلب را گفتهام. من نیز تمایل ندارم این تفسیر را بهعنوان یک دستاورد ویژۀ خودم عرضه کنم. باور من این است که هر کسی که بررسی دقیقی از بدنۀ گستردۀ معرفت انجام دهد به دیدگاهی مشابه خواهد رسید. آوناریوس که با کارهایش در سال ۱۸۸۳ آشنا شدم، به دیدگاه من نزدیک میشود (Philosophic alsDenken der Welt nachdemPrincip des kleinstenKraftmasses, 1876). هرینگ نیز در مقالهاشدربارۀ حافظه (Almanack der Wiener Akademie, 1870, p. 258 ; English translation, O. C. Pub. Co., Chicago, 4th edition, enlarged, 1913)، و جی. پوپر در کتاب زیبایش، Das Rchtezuleben und die Pflichtzusterben (Leipzig, 1878, p.62، اندیشههای مشابهی را گسترش دادهاند. همچنین مقایسه کنید با Ueber die okonomischeNatur der physikalischenForschung {Almanack der Wiener Akademie, 1882, p. 179, note ; English translation in my Popular Scientific Lectures, Chicago, 1894). سرانجام اجازه دهید در اینجا نیز به مقدمۀ و. پریر بر ReineEmpfindungshhre, to Riehl'sFreiburgerAntrittsrede, p. 40, and to R. Wahle'sGehirn und Bewusstsein, 1884 اشاره کنم. در سالهای ۱۸۷۲ و ۱۸۷۵ بهصورت مختصر به دیدگاههای اشاره شده است، و تا سالهای ۱۸۸۲ و ۱۸۸۳ بهصورت مفصل تشریح نشدند. اگر شناخت من از این ادبیات گستردهتر بود شاید موضوعات دیگری که کمابیش مشابه این خط فکری هستند را برای ذکرکردن داشتم.
[۳۳] نگاه کنید به مقالۀ جی پتزولد:
"Solipsismus auf praktischemGebiet" ( Vierteljahrsschriftfiirwissentschaftliche Philosophic, XXXV. ,3> P- 339) Schuppe," Der Solipsismus" (Zeitschr fUr immanentePhilosophie, Vol. III., p. 327).
[۳۴] II me semblequevous me battez
[۳۵] preconceived
[۳۶] Mariotte