ميگنا : پايگاه خبری روانشناسی و بهداشت روان 31 فروردين 1395 ساعت 20:38 https://www.migna.ir/news/36639/چرا-افزایش-درآمد-سبب-شادی-نمی-شود -------------------------------------------------- درآمد مالی و شادکامی عنوان : چرا افزایش درآمد سبب افزایش شادی نمی شود؟ -------------------------------------------------- پژوهشگران می گویند پولدارتر بودن، انسان را شادتر نمی کند، اما آیا می دانید پژوهشگران چقدر پول در می آورند؟ متن : این متن، ترجمه دومین سخنرانی پروفسور ریچارد لایرد، پژوهشگر شادکامی است که در سخنرانی های یادبود لیونل رابینز به تاریخ 3 تا 5 می 2003 در لندن ارائه شده است. این سخنرانی ها تحت عنوان «آیا علوم اجتماعی راهگشا هستند؟: درآمد و شادکامی: بازنگری در رویه اقتصادی» ایراد شده است. در این بحث، پروفسور لایرد ابتدا به تناقض موجود میان شادکامیِ جوامع و شادکامی افراد اشاره می کند. سپس توضیح می دهد که چرا افزایش درآمد، سبب شادکام تر شدن ما نمی شود و عواملی چون خوگیری، رقابت، تلویزیون و ژنتیک را در این مسئله ذی ربط می داند. قسمت هایی از این سخنرانی – که مربوط به مباحث تخصصی در سیاست گذاری اقتصادی بوده و صرف نظر کردن از آنها آسیبی به فهم باقی مطالب نمی زند – حذف گردیده اند. روز گذشته نشان دادم که در کشورهای پیشرفته با وجود رشد بی سابقه درآمد، شادکامی افزایشی نداشته است. امروز می خواهم سعی کنم دلیل این مسئله را واکاوی کنم و چند نتیجه در مورد سیاست گذاری از آن استخراج نمایم. اما در ابتدا لازم است بحثم را با یک تذکر شروع کنم. همانطور که کلفر می گوید «پژوهشگران می گویند پولدارتر بودن، انسان را شادتر نمی کند، اما آیا می دانید پژوهشگران چقدر پول در می آورند؟». از یک جهت، گلفر به نکته درستی اشاره می کند. دو واقعیت هست که باید آن را توضیح دهیم. اول اینکه در هر دوره ای، ثروتمندان به طور میانگین شادتر از فقرا بوده اند. اما با این حساب در طول زمان، جوامع پیشرفته هر چقدر هم ثروتمندتر می شدند، رشدی در میزان شادکامی شان نداشته اند. آنچه رخ می دهد، در جدول شماره 1 به تصویر کشیده شده است. در 1975، افراد ثروتمند (یک چهارم بالایی جامعه) شادتر از فقرا (یک چهارم کف جامعه) بودند. همین وضعیت در 1998، وقتی هر دو گروه ثروتمندتر از سابق بودند نیز (خصوصا در گروه ثروتمند) برقرار بود اما در 1998 با وجود افزایش درآمد، هیچ گروهی شادتر از قبل نبود. چالش و پارادوکس در همین جاست. جدول شماره 1 شادکامی در آمریکا: بر اساس درآمد (1) این الگو به صورت ثابت در تمام کشورها برقرار است. حتی ما دریافتیم که اگر به جای مقایسه یک کشور در دو زمان، دو کشور مختلف، یکی ثروتمندتر از دیگری را در یک زمان مقایسه کنیم، نتیجه همان است. (2) پس قضیه از چه قرار است؟ از یک سو، اگر یک فرد معین در یک کشور معین درآمدش افزایش یابد، شادتر می شود و به همین دلیل هم هست که مردم می خواهند ثروتمندتر شوند اما از آن طرف، هنگامی که کل جامعه ثروتمندتر می شود، کسی شادتر از سابق به نظر نمی رسد. واضح است که مردم درآمدشان را با نورم هایی مقایسه می کنند (سطوحی از انتظارات) و آن نورم ها همراه با افزایش درآمد حقیقی افراد، بالاتر می آیند. شما می توانید این را در جدول پایین که نتیجه نظرسنجی موسسه گالوپ در آمریکا طی سال هایی طولانی است، مشاهده کنید. آنها از مردم پرسیدند «کمترین پولی که یک خانواده چهار نفره برای زندگی در این جامعه نیاز دارد چقدر است؟» همانطور که نمودار شماره 1 نشان می دهد، عدد اعلام شده در جواب ها به موازات افزایش درآمد حقیقی، افزایش یافته است. نمودار شماره 1 درآمد واقعی مورد نیاز (3) و متوسط درآمد حقیقی (100 =  1952) واقعیت ناامیدکننده دیگر حاکی از آن است که این مکانیزم، در مسئله شغل هم صادق است. از 1972 آمریکایی ها نسبت به رضایت شان از وضعیت مالی خود مورد پرسش قرار گرفتند. لیکنه با وجود افزایش 50 درصدی شاخص درآمد حقیقی، نسبت افرادی که از وضعیت مالی خود اظهار رضایت کردند، عملا با کاهش روبرو بوده است. (4) این افزایش نورم انتظارات، از دو جا ناشی می شود: نخست خوگیری و دوم رقابت. در ابتدا چیزهایی که دارم را با آنچه می خواستم داشته باشم، مقایسه می کنم (طی فرآیند خوگیری). هر چه تصورم از یک زندگی مناسب را بالا می برم، میزان لذتی که از یک سطح معیشتی خاص دریافت می کنم، کاهش می یابد. در مرتبه دوم، آنچه دارم را با آنچه دیگران دارند مقایسه می کنم (طی فرآیند رقابت). اگر دیگران وضع شان بهتر شود، دیگر از وضعیت فعلی خود راضی نخواهم بود و بیشتر می خواهم. بنابراین ما دو مکانیزم دارم تا تبیین کنیم چرا تمام تلاش های ما برای ثروتمند  شدن، در مقیاس کل جامعه، باعث کاهش سطح شادکامی می شوند. قصد دارم این دو تاثیر را به ترتیب مورد بحث قرار دهم و سپس دلالت های آنها در سیاست گذاری را بررسی کنم. (5) بحث را با خوگیری یا آن طور که روانشناسان آن را می نامند، «انطباق» آغاز می کنم. خوگیری خصیصه کلیدی هر ارگانیسم موفقی، قابلیت انطباق آن با محیط پیرامون خود است و انسان ها موجوداتی فوق العاده انطباق پذیرند. این خصیصه، هم یک نقطه قوت و هم یک نقطه ضعف است. عادی شدن مشکلات، از یک سو انسان را از خرد شدن زیر بار آنها نجات می دهد اما از سوی دیگر مانع رشد او می شود. در جهت منفی ماجرا کسانی که در این سیر آسیب می بینند، بلافاصله پس از لطمه ای که می خورند، درد آنی زیادی را متحمل می شوند اما پس از مدتی، شادکامی آنها فقط کمی پایین تر از متوسط جامعه قرار می گیرد. (6) همین مسئله در جهت مثبت ماجرا هم صادق است؛ مثلا وقتی مردم ازدواج می کنند. (7) لذا وقتی کیفیت زندگی ما بهبود می یابد، ابتدا از این مسئله خوشحال می شویم اما سریعا برای مان عادی می شود و تفاوت اندکی نسبت به قبل احساس می کنیم. اما در عین حال برای مان بسیار دشوار خواهد بود که به شرایط قبلی خود عقبگرد کنیم. من تا قبل از 40 سالگی، سیستم گرمایش مرکزی در خانه ام نداشتم، در حالی که الان به سختی می توانم زندگی بدون آن را تصور کنم. منابع بسیاری وجود دارند که شواهدی از خوگیری در اختیار ما می گذارند. یک رویکرد، مقایسه افرادِ دارای درآمدهای مختلف است. (8) در یک نظرسنجی از افراد پرسیده شده «درآمد خالص شما، برای خانواده تان چگونه است؟ خیلی کم، کم، ناکافی، کافی، خوب، خیلی خوب؟» از جواب این افراد، اینطور برمی آید که آنها عموما درآمد خود را بین متوسط کافی و ناکافی ارزیابی می کنند. درآمدی که هر فرد احساس می کند به آن نیاز دارد، تا حد زیادی به موازات درآمد واقعی او تغییر می کند: 10 درصد افزایش در درآمد واقعی، حدود 5 درصد افزایش در درآمد مورد نیاز ایجاد می کند. (9) راه دیگر این است که نگاهی به شادکامی گزارش شده در طول زمان بیندازیم. بر اساس مطالعات گروهی روی افراد در انگلستان، سطح دستمزدها هیچ تاثیری روی رضایت شغلی نداشته و تنها نرخ رشد دستمزدها بر رضایت شغلی افراد موثر بوده. این امر دلالت می کند بر اینکه خوگیری افراد به حقوق فعلی خود، تا چه حد اثر منفی بر میزان شادکامی آنها دارد. (10) در سطحی فراگیرتر، دی تللا، مک کالچ و من در مطالعه ای گروهی بر روی تعدادی از کشورها متوجه شدیم که ثبات درآمد، دو سوم شادکامی که افزایش درآمد برای شما ایجاد کرده بود را از بین می برد. (بدین صورت که افزایش یکنواخت درآمد، شادکامی را تا حدی بالا می برد اما در یک دوره زمانی، تغییرات دیگری نظیر افزایش طلاق، جرم و غیره این تاثیر را خنثی می کنند.) بنابراین مردم وضعیت شان را تا حد زیادی با ارجاع به جایی که اخیرا در آن بوده اند می سنجند [نه وضعی که از آن شروع کردند]. آنها بر روی آنچه روانشناسان «تردمیل لذت» می نامند قرار دارند، بدین صورت که سعی می کنند به نقطه جلویی برسند اما در دور بعد که آن نقطه، دیگر به زیر تردمیل رفته، باز هم همان را هدف خود قرار می دهند. «عادت کردن» ذاتا مشکل ساز است؛ چرا که استانداردهای گذشته مردم برای زندگی، تاثیر منفی روی میزان شادکامی که از استانداردهای کنونی زندگی شان دریافت می کنند می گذارد. بدینسان، قضیه درست شبیه عادت به سیگار است. اگر ما به همه چیز به طور یکسان عادت می کردیم، شاید بحث تمام بود و دلالت خاصی هم در راستای سیاست گذاری به دست نمی آمد اما همان طور که رابرت فرنک قویا استدلال کرده است، این دارایی های مادی ما نظیر ماشین و خانه هستند که به آسانی برای مان عادی می شوند و متوجه وجودشان نمی شویم اما این مطلب در مورد باقی ابعاد زندگی مان، نظیر زمانی که با خانواده سپری می کنیم، کیفیت و امنیت شغلی مان صادق نیست. (11) اگر با چگونگی فرآیند خوگیری به داشته های مادی مان آشنایی نداشته باشیم، مجبور می شویم هزینه سنگینر را در راه به دست آوردن آنها بپردازیم. هزینه ای که به قیمت از دست رفتن آسایش مان تمام می شود. شواهد زیادی وجود دارد مبنی بر اینکه مردم فرآیند خوگیری را دست کم می گیرند (12) (برای مثال، تصور دانشگاهیان از خوشحالی که در اثر ارتقای علمی به دست می آورند، بیشتر از آن چیزی است که در واقعیت نصیب شان می شود). نتیجه این امر، غافل شدن ما از زندگی و غرق شدن در کار و فراموش کردن باقی چیزهایی است که باید به دنبال آنها باشیم. من حتی می خواهم تاکید کنم که این غفلت، مهمتر از خطاهایی است که ما در محاسبه هزینه و پس اندازمان مرتکب می شویم. راه حل طبیعی جبران این غفلت، وضع مالیات است که سبب خنثی کردن اثر منفی کار می شود. (درست مانند مالیاتی که بر سیگار وضع می شود) رقابت حال اجازه دهید به سراغ عامل دومی بروم که پارادوکش درآمد و شادکامی را تبیین می کند: پدیده رقابت. بیایید با یک سوال ساده آغاز کنیم. شما کدام یک از این دو جهان را ترجیح می دادید (به شرط برابر بودن قیمت ها)؟ شکل 1 کدام جهان را ترجیح می دادید؟ الف) شما 50 هزار دلار در سال درآمد دارید و دیگران نصف این مبلغ ب) شما 100 هزار دلار در سال درآمد دارید و بقیه بیش از دو برابر آن (قیمت ها در هر دو یکسان هستند.) در یک پژوهش جدید، همین سوال از فارغ التحصیلان پزشکی عمومی دانشگاه هاروارد پرسیده شده بود (13). اکثریت، جهان اول را ترجیح دادند. آنها راضی بودند به اینکه وضع خودشان پایین تر باشد اما جایگاه شان نسبت به دیگران بالاتر باشد. تحقیقات بسیار دیگری نیز به همین نتیجه رسیده اند که مردم به همان اندازه که به درآمد خودشان اهمیت می دهند، به درآمد دیگران هم توجه دارند.  (14) همه ما وقتی دیگران ارتقایی می یابند و خودمان نه، آشفته می شویم. ما تنها وقتی یک محرومیت را می پذیریم که بر دیگران نیز تحمیل شود. به همین دلیل است که نارضایتی اقتصادی بسیار کمی در جنگ جهانی دوم وجود داشت. در حالی که تورم بزرگ دهه 1970 نارضایتی کلانی را به وجود آورد؛ چرا که در تمام طول سال، دستمزدهای عده ای به سرعت افزایش می یافت، در حالی که دستمزد دیگران ثابت بود. (15) مردم معمولا دستمزدهای شان را با هم ردیفان خودشان مقایسه می کنند تا با ستارگان سینما یا با فقرا. مهم این است که در «طبقه مرجع شما» (16) چه رخ می دهد؛ چرا که آنچه طبقه شما به آن می رسد، برای شما نیز قابل وصول است، در حالی که آنچه برای دیوید بکام میسر است، برای شما نیست. از این رو بیشتر رقابت های حساس و درون شرکت ها و درون خانواده هاست. در شرکت ها، اغلب تنها با پنهان نگه داشتن میزان حقوق هاست که می توان جو را آرام نگه داشت. در خانواده ها مشخص شده که هر چه درآمد همسر شما بیشتر شود، رضایت شما از شغل خودتان کمتر می شود.  (17) در میان خانم ها، اگر همسر خواهر شما بیشتر از همسر خودتان درآمد داشته باشد، رغبت بیشتری به رفتن به سر کار نشان خواهید داد. (18) به بیان دیگر، برای انسان ها علاوه بر سطح درآ»د خودشان، میزان درآمد نزدیکان شان نیز دارای اهمیت است. آنها می خواهند خودشان را هم سطح بقیه نگاه دارند و اگر ممکن باشد، از آنها سبقت بگیرند. اگر مردم گروه مرجع خود را عوض کنند، این مسئله می تواند تغییر بزرگی در شادکامی آنها ایجاد کند. بگذارید دو نمونه به شما نشان دهم که در هر دو، وضعیت بیرونی مردم بهتر شد اما از درون احساس بدتر شدن داشتند. یک مورد آلمان شرقی است که از 1990 سطح زندگی افراد شاغل رشد چشمگیری داشت، در حالی که سطح شادکامی آنها کاهش یافته بود؛ زیرا آنها خود را بیشتر با سکنه آلمان غربی مقایسه می کردند تا سایر کشورهای بلوک شرق. مورد دیگر، زنان می باشند که حقوق و فرصت های آنان به طور قابل ملاحظه ای نسبت به مردان افزایش داشته است، اما سطح شادکامی آنها نه. در واقع در آمریکا، شادکامی زنان در مقایسه با مردان افول هم داشته است؛ شاید به این دلیل که آنها خودشان را بیش از سابق با مردان مقایسه می کنند و لذا بیش از سابق به شکاف هایی که هنوز وجود دارند، آگاه شده اند. وجود رقابت و اینکه ما دنبال به دست آوردن میز خودمان هستیم، خیلی عجیب نیست. ثروتمندان از فقرا شادترند، زیرا از بالای برج عاجی که آنها را دارند، وقتی خودشان را با دیگران مقایسه می کنند، گروه بزرگی از مردم را می بینند که از ایشان پایین ترند. برعکس این نیز در مورد آنهایی که در کف جامعه قرار دارند صادق است. اما در مورد یک جامعه به عنوان یک »کل»، دلالت ها کلان هستند. موردی افراطی را تصور کنید که مردم تنها به درآمد اطرافیان شان توجه می کنند و درآمد خودشان را نمی بینند. نتیجه این است که رشد اقتصادی نمی تواند مردم را خشنودتر کند. مگر اینکه مردم، خود را با گروه های پایین تر از خود مقایسه کنند. اما چنانچه گروه های مرجع ثابت بمانند و درآمد نزدیکان نیز تغییری نکند، شادکامی تمام افراد، همانطور باقی می ماند. هر چند یک نمونه مطالعاتی دلالت بر این دارد که اوضاع در این حد هم بد نیست. اگر ما ایالت های آمریکا را با یکدیگر مقایسه کنیم، متوجه می شویم که چنانچه بقیه مردم در ایالت شما درآمد بیشتری نسبت به شما داشته باشند، حس خوبی نخواهید داشت. (19) اما چنانچه افزایش درآمد شما به اندازه دیگران باشد، این حسی منفی آنقدری نخواهد بود که شما را کاملا دلسرد کند. پس بالاخره امیدی هست. به بیان دقیق تر، اگر درآمد من افزایش یابد، فقدان شادی در دیگران، حدود 30 درصد افزایش شادی در من خواهد بود. (20) این نوعی آلودگی است و برای جلوگیری از آلودگی بیشتر، آلوده کننده باید به خاطر زیانی که ایجاد کرده غرامت بدهد. پس آلوده کننده باید به ازای هر 100 پنی که به دست می آورد، 30 پنی غرامت دهد؛ یعنی مالیاتی 30 درصدی بر روی هر درآمد اضافی. البته با در نظر گرفتن این حقیقت که عواید این مالیات، از طریق خدمات عمومی به خود شخص باز خواهند گشت. او کمتر کار خواهد کرد و عناصر مضر در کار هم از بین خواهند رفت، اما برای اینکه این نتیجه گیری درست باشد، شرط دیگری نیز باید تامین گردد: اگرچه مردم «درآمد» خود را با دیگران مقایسه می کنند، «فراغت»شان را نباید مقایسه کنند اما آیا در واقع به این صورت عمل می کنیم؟ برای روشن شدن مسئله، لازم است نگاهی بیندازیم به دومین سوالی که از دانشجویان هاروارد پرسیده شده بود. به آنها دو جهان ممکن دیگر عرضه شد تا بین شان انتخاب کنند؛ جهان ج و د. شکل 2 کدام جهان را ترجیح می دهید؟ ج) شما دو هفته تعطیلات دارید و بقیه نصف شما د) شما چهار هفته تعطیلات دارید و بقیه دو برابر شما تنها 20 درصد دانشجویان، جهان ج را انتخاب کردند. بنابراین اکثر مردم، نگاه رقابتی به میزان فراغت خود ندارند. نتیجه این است که اوقات فراغت خیلی کمی را سپری می کنیم. مگر اینکه سیاست گذاری های اجتماعی، این رویه را اصلاح کنند. در پاسخ به این استدلال، لیبرال ها اغلب اعتراض می کنند که فرد رقابت طلب، خودش مقصر است و نباید به خاطر او، دیگران را نسبت به پول درآوردن بی انگیزه کرد اما این بی انصافی است؛ شاید قادر باشیم ذات بشر را اصلاح کنیم اما نمی توانیم ماهیت موجودمان را نابود سازیم و لیبرال ها باید این را بهتر از همه درک کنند، چرا که نقطه عزیمت شان همین مسئله است. (21) تغییر ارزش ها تا بدینجا ارزش های انسان ها را ثابت فرض کردیم و به این اندیشیدیم که چطور می توان با نگه داشتن همین ارزش ها، زندگی بهتری داشت. این اولین گام منطقی است که روش متداول اقتصاددانان نیز هست اما البته ارزش ها مسلم و ثابت نیستند و جامعه تاثیر کلانی بر آنها دارد. لذا می خواهم این سخنرانی را با این بحث ادامه دهم که اولا تا چه اندازه صفات رقابت جویانه ما می توانند و باید اصلاح شوند و در ثانی آیا وضعیت موجود، به سمت تشدید کردن این صفات پیش می روند یا خیر؟ بدیهی است که حدی از رقابت جویی در ژن های ما جاسازی شده است. در میان میمون ها، نرهای برتر صاحب ماده ها می شوند. در نتیجه میمون هایی که سائق بیشتری برای پیروزی در رقابت دارند، بیشتر تولید مثل می کنند و تکثیر می شوند و از این طریق، سائق رقابت جویی در تمام گونه گسترش می یابد. مکانیزمی که این سائل را تولید می کند، جالب است. آنقدری که «میل به پیروزی در رقابت» شدت دارد، میل به «تکثیر شدن» ندارد. سروتونین هورمونی است که حس خوشی را به همره دارد. مکگایر و همکارانش در UCLA تحقیقاتی داشتند در این خصوص که سطح سروتونین، چگونه در میمون ها تغییر ایجاد می کند. (22) وقتی یک میمون در رقابت پیروز می شود، سطح سروتونین او به اوج می رسد اما چنانچه آزمایشگران به طور آزمایشی جایگاه او را از آن موقعیت افول دهند، سطح سروتونینش شدیدا پایین می آید. (23) تاثیرات مشابهی در انسان ها نیز مشاهده شده؛ افرادی که برنده جایزه اسکار می شوند، به طور متوسط 4 سال بیشتر از کسانی که نامزد شده اند ولی شکست خوردند، عمر می کنند. (24) بنابراین به نظر می رسد میل به شأن و جایگاه، در گونه ما و دیگر حیوانات شبیه به ما نیز فراگیر است. واضح است که این غریزه رقابت جویی، طی فرآیند بقای اصلح، در دنیای جانداران افزایش می یابد. لیکن از وقتی زندگی ما آسان تر شده، ما در مورد وضعیت مان تجدید نظر کرده ایم. ما اکنون از اعضای ضعیف تر گونه خود که ممکن بود لای چرخ های پیشرفت خرد شوند، مراقبت می کنیم. پس بالاخره با غریزه رقابت جویی خود چه کنیم؟ پرسش از غریزه رقابت، مساوی کمونیست بودن نیست. همه ما می دانیم که زندگی موقعی بهتر می شود که اکثریت مردم، بیشترین تدبیر را در ارضای نیازهای خود به کار برند. در این صورت است که نظام بازار آزاد، به سمت بهترین تولیدات و استقلال شخصیِ بیشتر سوق می یابد. تلویزیون همانطور که به خاطر دارید، ما قصد داریم این واقعیت را تبیین کنیم که چرا شادکامی افزایشی نداشته است و در مقابل، افسردگی، می خوارگی و جرم و جنایت رشد کرده اند؟ به خصوص در دوره طلایی رشد اقتصادی سال های 1950 تا 1973. این اشتباه است که به طور کلی رشد اقتصادی را مقصر بدانیم؛ چرا که در دوره های پیشین رشد اقتصادی نظیر دوره 1850 تا 1914، می خوارگی و جرم و جنایت هر دو کاهش داشتند. پس چه اتفاق جدیدی در جهان پساجنگ رخ داده است؟ مشهودترین دگرگونی در زندگی ما، ظهور تلویزیون بوده که به ساده ترین شکل نحوه زندگی انسان های دیگر را برای ما به نمایش می گذارد. زمانی انسان ها خود را فقط با اطرافیان خویش مقایسه می کردند، اما الان می توانند خود را با هر کسی در هر نقطه از زمین مقایسه کنند. اگر این مقایسه ها شما را دلسرد نکند، عجیب خواهد بود. تلویزیون از دو نظر با تمام رسانه های ارتباطی پیش از خود متفاوت است. نخست، بی واسطگی و دوم میزان بالای آشکارگی آن است. در انگلستان، مردم عادی روزی سه ساعت و نیم و حدود 25 ساعت در هفته به تماشای تلویزیون می پردازند. (25) مدت زمانی که یک انگلیسی معمولی در طول عمر خود به تماشای تلویزیون می پردازد، بیش از زمانی است که به کار مشغول است. در بیشتر کشورهای اروپایی این میزان کمتر است و تقریبا بیش از دو ساعت در طول روز است. (26) پس جای تعجب نیست اگر فرض کنیم تلویزیون تاثیر عمیقی بر زندگی و شادکامی ما داشته است. اکثر بحث های مطرح شده تلویزیون، بر سکس و خشونت متمرکز شده اند. این پژوهش به طور کلی به تایید دیدگاه رایجی می پردازد (بر دیدگاه رایجی صحه می گذارد) مبنی بر اینکه پخش مداوم خشونت در تلویزیون، باعث عادی سازی رفتارهای خشونت آمیز، و نمایش مکرر روابط نامشروع جنسی سبب قبح زدایی از این مسئله می شود. برای مثال در دهه 1950 تلویزیون با تأخر زمانی متفاوت وارد ایالت های آمریکا می شد و تحقیقات برآورد می کردند در سالی که تلویزیون وارد یک ایالت می شد، آمار سرقت را 5 درصد افزایش می داد. حال در نظر بگیرید تاثیرات تراکمی بعدی چه می تواند باشد. (27) اما پژوهش فوق در رابطه با اثر مستقیم تلویزیون بر شادکامی به میزان اندکی سخن می گوید؛ لذا ما مجبوریم بر تخمین و استنتاج غیرمستقیم تکیه کنیم. پژوهش ذیل می باید راهگشا باشد. در یک مجموعه آزمایشات روانشناختی روی زنان، کنریک به آنها تصاویری از زن های مدل را نشان داد. (28) او وضعیت روحی آنها را قبل و بعد این کار مورد ارزیابی قرار داد. بعد از دیدن مدل ها، زنان حس بدی پیدا کرده بودند. حال در نظر بگیرید تلویزیون تا چه اندازه بر وضعیت روحی زنانی که آن را تماشا می کنند، اثر می گذارد؟ امکان ندارد یک زن در طول 3 ساعت تماشای روزانه تلویزیون، از جولان زنان زیبا در آن احساس درماندگی و شکست نکند. واضح است که این مسئله ، روحیه آنها را بهتر نمی کند. در مورد مردان چطور؟ کنریک تصاویری از مدل ها را به مردها نیز نشان داد و احساس آنها در مورد زنان خودشان را قبل و بعد از تماشای مدل ها ارزیابی کرد. بعد از تماشای مدل ها، اکثر مردان حس مثبت کمتری نسبت به همسران شان داشتند. (29) این پژوهش، سرنخ هایی را برای طرح نظریات جامع دیگری به دست می دهد. تلویزیون با بمباران ما توسط تصاویر خوش اندام ها، ثروتمندان و چیزهایی که نداریم، در ما نارضایتی پدید می آورد. این اتفاق، هم توسط فیلم های تلویزیونی می افتد و هم به واسطه تبلیغات. در میان تاثیرپذیرترین مخاطبان تبلیغات، کم سن و سال ها قرار دارند که هدف اصلی تبلیغ کنندگان هستند. از آنجایی که همه کودکان، تبلیغات تلویزیونی یکسانی را تماشا می کنند، همگی باید یک سطح از امکانات [چیزهایی که تلویزیون تبلیغ می کند] را دارا باشند تا بتوانند در جمع همسالان شان باقی بمانند و طرد نشوند. این فشار که به خودی خود روی انسان ها قرار دارد، به واسطه تلویزیون افزایش می یابد. در کشور نروژ و سوییس، تبلیغاتِ معطوف به کودکان زیر 12 سال ممنوع است. چرا نباید در سایر جاها اینطور باشد؟ و چرا نباید تبلیغات صرفا به اطلاع رسانی منحصر شود؟ ژن ها ما با مقایسه هم نوعان مان دریافته ایم که انسان ها متفاوت به دنیا می آیند و این تفاوت ها با تجارب بعدی، تشدید می شوند. بنابراین شادکامی ما به ژن های ما و همچنین تجربه زندگی (گذشته و حال) نیز بستگی دارد. هر مصلح اجتماعی، علاقه مند به نقشی است که تجربه در زندگی ما ایفا می کند. چرا که این تنها چیزی است که قادر به تغییر آن هستیم اما هیچ گاه موفق به درک این جزء نمی شویم، مگر اینکه تمام واقعیت را درک کنیم و قسمتی از واقعیت، نقش اساسی ژن ها در ماست. جدول شماره 2 نسبت رفاه در جفت های دوقلو   در اینجا نمونه ای داریم از مطالعات میسوتا بر روی دوقلوهای میانسال. در هر نمونه، پژوهشگران در نظر داشتند که دوقلوهای یکسان یا غیریکسانند و اینکه در کنار هم بزرگ شدند یا بعد از تولدشان از یکدیگر جدا شدند. بنابراین چهار گروه وجود داشتند (جدول 2). هر شخص در مورد سطح رفاه خود توسط آزمون چند بعدی شخصیت (MPQ) مورد ارزیابی قرار گرفت (30) سپس پژوهشگران، در درون هر گروه، رفاه یک جفت را با جفت دیگری درهمان گروه، همبسته کردند. همبستگی به ازای دوقلوهای همسان، 0.4 و به ازای دوقلوهای ناهمسان، تقریبا صفر بود و اینکه دوقلوهای با هم و یا جدای از هم بزرگ شدند، تفاوت زیادی در نتیجه ایجاد نمی کرد. من گمان می کنم این برای والدین مهم است که متوجه باشند قسمتی از ذات ما، به ژن های ما وابسته است و این مسئله در مورد بیماری های روانی اهمیت دو چندانی دارد؛ می دانیم که وراثت، نقشی اصلی در اسکیزوفرنی، افسردگی و خصوصا افسردگی حاد دارد. کسانی مانند رونی لاینگ که اشتباهات رفتاری والدین [و نه ژنتیک] را عامل تمام مشکلات فرزندان می دانند، باعث ایجاد اندوه فراوانی در جهان می شوند. پس از تمام حرف هایی که گفته شد، می خواهم به نکته ای فوق العاده اساسی اشاره کنم. اگرچه شادکامی به ژنوم و محیط پیرامون وابسته است و بهبود محیط سبب افزایش شادکامی می شود، سهم وراثت همچنان به جای خود باقی است. برای پیدا کردن نقش وراثت، سطوح مختلف شادکامی فردی را در نظر می گیرند و سپس بررسی می کنند که این اختلاف ها، تا چه حد بر اساس تفاوت در ژن ها قابل تبیین هستند. درست است که اگر بهبود محیط بتواند همه را شادتر کند، همچنان سهم وراثت به جای خود باقی خواهد بود اما بالاخره آن تغییر محیطی توانسته نقش مثبتی در زندگی مردم بازی کند.  این دقیقا نظیر اتفاقی است که برای قد انسان ها رخ داده. در قرن گذشته، میانگین قد انسان ها چندین سانتیمتر افزایش داشته است اما تا آنجایی که ما می دانیم، تغییرات ژنتیکی نقش بسیار کمی در این رشد داشته اند [و تغییرات محیطی باعث این افزایش قد شده]. حتی اگر بپذیریم که وراثت، نقش فوق العاده مهمی در شادکامی دارد، این به آن معنی نیست که ما کار دیگری برای افزایش میانگین شادکامی نمی توانیم بکنیم. منتها به شرطی که به جای چیزهای غیرقابل تغییر، بر روی چیزهایی تمرکز کنیم که قادر به تغییر آن هستیم. من معتقدم کار بزرگی که می توانیم انجام دهیم، دست برداشتن از این تفکر است که جامعه خوب، جامعه ای است که همه شادکام باشند. منبع * مقاله حاضر ترجمه ای است از: Layard, Richard (2003) Has social science a clue?: Income and happiness: ethinking economic policy. In: Lional Robbins memorial lecture service, 03-05 Mar. 2003, London, UK. پی نوشت ها 1. Source: General Social Survey tapes. People over 16. 2. اگر ما تندرستی را در نظر بگیریم و کشورهای ثروتمند و فقیر را با یکدیگر مقایسه کنیم (در سیستم سابق آ.ای.سی.دی) مجددا به همین نتیجه می رسیم: درون هر کشور، افراد ثروتمندتر سلامت تر از افراد فقیر هستند، اما چنانچه کشورها را با یکدیگر مقایسه کنیم، میزان سلامتی در کشورهای فقیر و ثروتمند، به یک اندازه است. حداقل این مسئله در مورد امید به زندگی صادق است. یعنی بهترین معیاری که تاکنون برای اندازه گیری سلامت در دست داریم. (Wilkinson, 1996) 3. منظور از «درآمد مورد نیاز» در اینجا، درآمدی است که فرد احساس می کند به آن نیاز دارد – مترجم. 4. GSS data. See Lane (2000) p. 25. 5. بخش مربوط به سیاست گذاری اقتصادی، حذف گردیده است – مترجم. 6. Brickman et al. (1979). 7. Kahnemann. 8. Van Praag and Frijters (1999). 9. نتایج مشابهی در 9 کشور دیگر یافت شده اند. «درآمد مورد نیاز» همچنین به موازات تعداد افراد خانواده نیز تغییر می کند. 10. Clark (1999) 11. Frank (1999), chapter 8. 12. see Loewenstain and Schkade (1999), and Loewenstain et al (2000) 13. Scinick and Hemanway (1998) 14. Clark and Oswaid (1996). Runcliman (1966) 15. Ashenfelter and Layard (1983) 16. طبقه شما که خودتان را با آنها مقایسه می کنید – مترجم. 17. Clark (1996) 18. Neumark and Postiewaite (1998) 19. Blanch-Hower and Oswaid (2000) 20. یعنی مثلا اگر 100 دلار به حقوق من اضافه شود، برای دیگران مثل این می ماند که 30 دلار از حقوق شان کم شده، نه 100 دلار – مترجم. 21. لیبرال ها معتقدند حس رقابت جویی، گرایش مفیدی در انسان است که باعث می شود شرکت ها در اثر رقابت با یکدیگر، محصول بهتر و جدیدتری تولید کنند و همین، عامل پیشرفت است. از نظر آنان، دولت نباید در اقتصاد دخالت کند و باید بگذارد بازنده ها خودشان از گردونه رقابت خارج شوند. لذا لیرد در اینجا به تناقض لیبرال ها اشاره می کند که از یک سو، رقابت طلبی را مفید می دانند و از سوی دیگر، فرد را به خاطر رقابت طلب بودن مقصر می دانند – مترجم. 22. McGuire et al (1993). 23. منظور این است که وقتی میمون به پیروزی می رسد، سروتونین در او ترشح می شود که حسی خوشی را در او ایجاد می کند. این امر باعث می شود او نسبت به پیروزی در رقابت، شرطی شود و انگیزه بیشتری نسبت به آن پیدا کند لذا پس از مدتی، طبق فرآیند بقای اصلح، میمون هایی باقی می مانند و تکثیر می شوند که حس رقابت جویی بیشتری دارند – مترجم. 24. Radelmaier and Singh (2001) 25. Smith (1995) 26. اگرچه این آمارها تا حدی قدیمی هستند و همچنین ظاهرا تفاوت فاحشی با کشورهای جهان سوم دارند، اما به نظر می رسد استدلالات و نتایجی که بر مبنای آنها مطرح شده اند، همچنان صادق باشند – مترجم. 27. Hennigan et al (1982) 28. Kenrick et al (1993) 29. Kenrick et al (1989). See also James (1998) 30. Lykhan and Tellegen (1996), Table 1. 31. یعنی 0.4 دوقلوها، میزان شادکامی یکسانی را گزارش دادند. به این معنی که اگر ژن د نفر یکسان باشد، به احتمال 40 درصد، شادکامی شان هم برابر خواهد بود. چه در کنار هم و در شرایط محیطی برابر بزرگ شوند و چه جدای از هم و در شرایط متفاوت و این نشانگر نقش اساسی ژن ها در میزان شادکامی است – مترجم.