تعیّن اجتماعی و تاریخی نظام دانشگاهی در ایران
تأملی در ناکارآمدی دانشگاه در تولید «علوماجتماعیاسلامی»؛
از عوامل مؤثر در پیدایش و تأسیس «دانشگاه در ایران»، حلقهای برای «مدرنیزاسیون» به تمام عیار و رسیدن به «دروازههای تمدن غرب» از سوی حاکمیت استعماری بود؛ که این امر در نگرش و گرایش ضد دینی مؤسسان و اساتید دانشگاهها به عنوان ارکان و حاملان معرفت علمی، و نیز محتوای متون درسی دانشگاهها مشهود است. برهان/ محمد آقابیگی کلاکی؛
مقدمه
یکی از دو نهاد عمدهی علم در ایران دانشگاه است که باید بار تولید علم مورد نیاز جامعه را در حوزههای مختلف به دوش بکشد. دانشگاه به عنوان نهادی مدرن در نتیجهی تماس و آشنایی ما با غرب مدرن در ایران شکل گرفته و توسعه یافته است. بر این اساس در پاسخ به این سؤال که آیا این نهاد در شکل و ساختار کنونی خود قابلیت تولید علم اجتماعی- اسلامی به عنوان ضرورت حال و آیندهی انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را دارد یا نه؛ و بررسی علل ناکامی دانشگاه در جامهی عمل پوشاندن به این مهم، مستلزم بررسی این رابطه و نیز شناخت جریانهای فکری دانشگاه در ارتباط با این ریشهی تاریخی و اجتماعی است.
از این رو در اینجا درصدد هستیم ضمن مطالعهی تعیّن اجتماعی و تاریخی نظام دانشگاهی در ایران، جریانهای فکری عمدهی دانشگاه را در ارتباط با موضوع علوم اجتماعی اسلامی مورد تحلیل و بررسی قرار داده و بر آن اساس امکان تعریف و تولید علوم اجتماعی اسلامی در دانشگاه را واکاوی نماییم. در ادامه سعی شده است تا براساس خصوصیات جریانهای فکری دانشگاه موانع تولید علوم اجتماعی- اسلامی را در این نهاد عمدهی علمی جامعه تحلیل نماییم.
تأسیس و شکلگیری دانشگاه در ایران به طور عام و رشتههای انسانی و علوم اجتماعی به طور خاص در شکل و ظاهر کنونی به برخورد و مواجههی ایران با مظاهر تمدن مدرن باز میگردد. مراودههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی شکل گرفته در دورهی قاجار با غرب مدرن، جنگهای 13 سالهی ایران و روس، سفرهای ناصرالدین شاه به اروپا و... در کنار سیر انحطاطی که بعد از صفویه دامنگیر فرهنگ و اندیشهی حاکم بر جامعه شده بود، در نهایت منجر به پیدایش نوعی خود کمبینی و خودباختگی در برابر غرب شد.
این خودباختگی و احساس رعب در برابر مظاهر غرب، در ابتدا در ظاهریترین و سطحیترین لایههای فرهنگی غرب و بدون توجه به مبانی فلسفی حاکم بر علم و تکنولوژی غرب صورت میگیرد. «آشنایی ما با غرب از نهاییترین آثار، ظاهریترین ابعاد، پایینترین لایههای تمدن و فرهنگ آن آغاز شد. ابتدا قدرت نظامی، سیاسی، اقتصادی و مظاهر مادی، نحوهی زندگی آنها را دیدیم. در بعد علمی نیز ابتدا با قدرت مادی و ابعاد کاربردی دانش آنها آشنا شدیم و در بسیاری از موارد نیز با بلاهت کودکانه و سادگی ابلهانه همان قدرت را دلیل بر کمال و بلکه تمامیت علم آنها دانستیم.»[1]
اوج این سطحینگری و سادهلوحی را میتوان در ایدههای منورالفکران عصر مشروطه مشاهده کرد: «ایدههایی نظیر تقلید در امور دیوانی از غرب، استفاده از عقل فرنگیها و واگذاری امور به کمپانیهای خارجی و حتی وارد کردن وزیر از دول خارجه (از سوی ملکم خان)، تغییر الفبا و خط (از سوی آخوندزاده و تقیزاده) و از فرق سر تا نوک پا فرنگیشدن (از سوی تقیزاده ) و ...»
این سطحیزدگی و تعجیل در پذیرش و دستیابی به مظاهر و ظواهر تمدن غرب باعث میشود تا اولین رشتههای دانشگاهی متناسب با این مظاهر و در رشتههای فنی و مهندسی شکل بگیرد. ورود رشتههای انسانی و علوم اجتماعی اما پس از چندین سال تأخیر و به تـأسیس دانشگاه تهران به دست «محمدعلی فروغی» از منورالفکران عصر مشروطه، مؤسس و استاد اعظم لژ فراماسونری «بیداری ایرانیان»، ایدئولوگ و چندین دوره رییسالوزرای رضاخان ارجاع دارد.
اولین سنگبنای دانشگاه تهران در اواخر سال 1313ه.ش. گذاشته شد و دانشکدههای حقوق، علوم سیاسی، اقتصاد، پزشکی، دندان پزشکی و داروسازی، ادبیات و علوم معقول و منقول به طور رسمی موجودیت یافتند. دانشجویانی که از سال 1307ه.ش. از طرف دولت به اروپا اعزام شده بودند، با دریافت مدارک علمی به کشور بازگشتند و کادر اولیهی استادان دانشگاه تهران را تشکیل دادند.
اگر با نگاهی جامعهشناختی به پیدایش و شکلگیری دانشگاه در جامعهی ایران پرداخته شود و بخواهیم آن را به عنوان یک پدیدهی اجتماعی در ارتباط با تحولات سیاسی و اجتماعی جامعه مورد تحلیل و بررسی و تبیین جامعهشناختی قرار دهیم، باید انتظار داشته باشیم که این پیدایش به نحوی با علایق، خواستهها و انتظارات اجتماعی باشد.
از سوی دیگر با نگاهی به تحولات سیاسی- اجتماعی آن عصر مشاهده میشود سیاستهای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعه در بستری حرکت میکند که با توسل به نیروی استبداد متکی به قدرتهای استعماری در کنار برنامهریزیهای منورالفکران غربزدهای چون محمد علی فروغی( ذکاء الملک)، اسکندر میرزا، سید حسن تقیزاده و داور به علاوهی تاریخ نگاریهای کسروی و مشیرالدوله (حسن پیرنیا) در صدد تغییر شرایط سنتی جامعهی ایران در جهت حاکم کردن شرایط فرهنگی و تمدنی غرب مدرن بر جامعهی ایران (البته سطحیترین و ظاهریترین لایهها) هستند و در این جهت از هیچ ابزاری حتی زور و قدرت نظامی فروگذار نمیکنند. خواستهی اصلی و هدف نهایی استبداد رضاخانی در این دوره سکولاریزاسیون سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه است.
این سکولاریزاسیون اگر چه از دورهی قاجاریه آغاز شده بود، اما هر چه به کودتای سیاه در اوایل قرن چهاردهم هجری نزدیک میشویم، حضور جریانهای سکولار را در عرصههای مختلف و تحولات اجتماعی بیشتر مشاهده میکنیم. از جمله مسایل قابل بررسی در ماهیت قدرت رضاخان، مسألهی سکولاریسم فرهنگی عصر پهلوی و شدت عمل رضاخان در سرکوب مذهب شیعه است. این نوع سکولاریسم در مسألهی ناسیونالیسم ایران باستان رضاخان و تغییر قوانین شرعی به قوانین عرفی و در مدرنیتهی سطحی رضاخانی به وضوح جلوهگر میشود.
افکار سکولاریسم را میتوان علاوه بر دو دههی بین مشروطه تا رضاخان، در صدر مشروطه هم دنبال کرد. در این زمینه باید یک گام تاریخی دیگر هم به عقب برگشت و با میرزا آقاخان کرمانی و قبل از او میرزا ملکمخان و میرزا فتحعلی آخوندزاده هم برخورد فکری و بررسی تاریخی کرد. قرابت و اقتباس بسیاری از افکار این چند نفر را میتوان در افکار منورالفکران دربار پهلوی شاهد بود.
استدلال نویسنده بر این است که عامل اصلی مؤثر در پیدایش و تأسیس دانشگاه در ایران به عنوان حلقهای از مدرنیزاسیون برای غربی شدن در معنای تمام عیار آن و رسیدن به دروازههای تمدن غرب از سوی حاکمیت استعماری قابل بررسی است.
این مسأله با دقت در دورهی تأسیس دانشگاه، مؤسسان دانشگاه، حاملان معرفت علمی و محتوای متون درسی این دانشگاه بیشتر آشکار میشود و با افزودن جنبهی ضد دینی مؤسسان و اساتید این دانشگاه بینیاز از استدلال بیشتر میشود. بنابراین میتوان گفت دانشگاه به عنوان نهادی مدرن، نتیجهی برخورد لایهی سیاسی جامعهی ایران با تمدن مدرن و شکلگیری نوعی خودباختگی و مرعوبیت در برابر غرب و در راستای مدرنیزاسیون جامعه، در بردارندهی محتوای مدرن میباشد.
این مسأله به ویژه در حوزهی علوم انسانی و اجتماعی قابل مشاهده است. طبیعی است چنین نهادی با چنان اهداف و محتوایی که برآمده از شرایط فرهنگی و مبانی فلسفی متفاوت و متعلق به زاد بوم دیگری است، در شرایطی میتواند کارآیی داشته باشد که علاوه بر اشتراک در هدف، مشابهتی در شرایط اجتماعی و فرهنگی نیز موجود باشد، شرایطی که به نظر نمیرسد در جامعهی آن روز (و حتی امروز) ایران فراهم بوده باشد و از این روی باید شاهد شکلگیری کجکارکردیهای این نهاد و ناهمسازیهای آن با جامعه بود.
حضور غیرنقادانهی علم غربی به وسیلهی اولین گروههایی که جهت انتقال آن اعزام میشدند و یا در اولین مراکزی که به این منظور تأسیس شدند، موجب رسوب مبانی فرهنگی و معرفتی غرب در ذهن و رفتار متعلمین میشد.
از این طریق جامعه تنشهای رفتاری و تحولات اعتقادی نوآموزان را احساس میکرد و بدین ترتیب اولین تردیدها نسبت به مراکز تعلیمی این علوم در جامعه به وجود آمد و لکن تردید کنندگان بر این گمان بودند که مشکلات فرهنگی و یا اخلاقی نوآموزان دارالفنون و دیگر مدارس مشابه، مربوط به خصوصیات اخلاقی مدیران، معلمان و یا نحوهی گزینش دانشآموزان آنهاست و به همین دلیل به قصد بدل سازی، مراکز تعلیمی مشابهی را با مراقبتهای اخلاقی ویژه و گزینش افرادی که تربیت دینی و یا حساسیتهای اسلامی داشتند، تأسیس کردند. البته این شیوه از برخورد تا مدتها تنشهای اخلاقی آن را به تأخیر میانداخت.[2]
با حاکمیت منورالفکران و تشکیل استبداد رضاخانی زاویهای که با تأسیس دارالفنون ایجاد شده بود به صورت نهاد رسمی علمی در سطح مراکز عالی دانشگاهی سازمان یافت و به این ترتیب نظام دانشگاهی شکل گرفت. دانشگاه در بدو تأسیس خود دارای دو بخش نامتجانس بود و بخشی از آن به انتقال علوم پایه و تجربی غرب مشغول بود. این بخش گر چه در مواد درسی خود تنشهای فرهنگی سریع و آشکاری را به دنبال نمیآورد، اما به طور غیرمستقیم و ناخودآگاه مبانی تئوریک و متافیزیک خود را در ذهنیت نوآموزان رسوب میداد.
بخش دیگر در دانشکدهی معقول و منقول و ادبیات مستقر است. این بخش عهدهدار انتقال مبانی فلسفی غربی به موازات علوم تجربی آنها نیست و آموزشهایی هم که به طور محدود در این بخش داده میشود، ضعیف و غیرقابل توجه است. اساتید قوی این بخش برخی از بازماندههای نهاد علمی پیشین جامعه هستند که در متن تعالیم فلسفی، کلامی و عرفانی حوزههای علمی آموزش دیدهاند و اینک در شرایط افول اجتماعی تفکر دینی و هجوم سبعانهی رضاخان به حوزههای علمی با تحمل دشواریها و بدنامیها از آخرین امکانات برای انتقال سنت فلسفی اسلامی استفاده میکنند.
استبداد استعماری نیز از تأسیس این بخش به عنوان ابزاری جهت رقابت با نظام سنتی تعلیم و تعلم و در نهایت کنترل تام نسبت به نظام آموزشی کشور استفاده میکنند. این نظام آموزشی در پی حفظ و نگهداری سنتهای دینی جامعه عمل نمیکند؛ بلکه از آن جایی که نوع نگرش خویش به سنتهای دینی را از اندیشهی قرن نوزدهمی غرب وام گرفته – که بر اساس آن دین و اندیشهی دینی جز خرافه پنداشته نمیشود که مانع هرگونه ترقی و توسعهای است – و مناسبات خویش با دین را بر آن اساس تنظیم میکند، در پی تضیف هر چه بیشتر و در نهایت حذف این اندیشه از متن جامعه و دستیابی به جامعهای سکولار است که در آرمانهای غربی به خود جامهی عمل پوشیده باشد.
اساتید بازمانده از نظام آموزشی حوزههای علمیه در چنین شرایطی و در تنگنای این شبکهی مسموم، زوال و مرگ تدریجی سنتهای دینی و فکری و به ویژه سنت فلسفی سلف صالح خود را نظاره میکنند. افرادی که هر یک از آنها در شرایط مساعد فرهنگی حوزهای عظیم را تأمین میکردند و شاگردان کثیری را پرورش میدادند.
نظام آموزشی جدید که به عنوان تنها سازمان رسمی علم در کشور به حساب میآمد با شیوهی آموزش واحدی به هدف کسب مدرک و مسایل بعدیای که در محدودهی ساختار سیاسی و اقتصادی آن معنا مییافت، شکل گرفت و این نظام آموزشی زندان علم و عالمانی بود که محیط اصلی تعلیم و تعلم خود یعنی نظام آموزشی حوزوی را در شرایط فرهنگی بعد از مشروطه و به خصوص با قدرت گرفتن استبداد منورالفکری از دست داده بودند. آنه
از عوامل مؤثر در پیدایش و تأسیس «دانشگاه در ایران»، حلقهای برای «مدرنیزاسیون» به تمام عیار و رسیدن به «دروازههای تمدن غرب» از سوی حاکمیت استعماری بود؛ که این امر در نگرش و گرایش ضد دینی مؤسسان و اساتید دانشگاهها به عنوان ارکان و حاملان معرفت علمی، و نیز محتوای متون درسی دانشگاهها مشهود است. برهان/ محمد آقابیگی کلاکی؛
مقدمه
یکی از دو نهاد عمدهی علم در ایران دانشگاه است که باید بار تولید علم مورد نیاز جامعه را در حوزههای مختلف به دوش بکشد. دانشگاه به عنوان نهادی مدرن در نتیجهی تماس و آشنایی ما با غرب مدرن در ایران شکل گرفته و توسعه یافته است. بر این اساس در پاسخ به این سؤال که آیا این نهاد در شکل و ساختار کنونی خود قابلیت تولید علم اجتماعی- اسلامی به عنوان ضرورت حال و آیندهی انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را دارد یا نه؛ و بررسی علل ناکامی دانشگاه در جامهی عمل پوشاندن به این مهم، مستلزم بررسی این رابطه و نیز شناخت جریانهای فکری دانشگاه در ارتباط با این ریشهی تاریخی و اجتماعی است.
از این رو در اینجا درصدد هستیم ضمن مطالعهی تعیّن اجتماعی و تاریخی نظام دانشگاهی در ایران، جریانهای فکری عمدهی دانشگاه را در ارتباط با موضوع علوم اجتماعی اسلامی مورد تحلیل و بررسی قرار داده و بر آن اساس امکان تعریف و تولید علوم اجتماعی اسلامی در دانشگاه را واکاوی نماییم. در ادامه سعی شده است تا براساس خصوصیات جریانهای فکری دانشگاه موانع تولید علوم اجتماعی- اسلامی را در این نهاد عمدهی علمی جامعه تحلیل نماییم.
تأسیس و شکلگیری دانشگاه در ایران به طور عام و رشتههای انسانی و علوم اجتماعی به طور خاص در شکل و ظاهر کنونی به برخورد و مواجههی ایران با مظاهر تمدن مدرن باز میگردد. مراودههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی شکل گرفته در دورهی قاجار با غرب مدرن، جنگهای 13 سالهی ایران و روس، سفرهای ناصرالدین شاه به اروپا و... در کنار سیر انحطاطی که بعد از صفویه دامنگیر فرهنگ و اندیشهی حاکم بر جامعه شده بود، در نهایت منجر به پیدایش نوعی خود کمبینی و خودباختگی در برابر غرب شد.
این خودباختگی و احساس رعب در برابر مظاهر غرب، در ابتدا در ظاهریترین و سطحیترین لایههای فرهنگی غرب و بدون توجه به مبانی فلسفی حاکم بر علم و تکنولوژی غرب صورت میگیرد. «آشنایی ما با غرب از نهاییترین آثار، ظاهریترین ابعاد، پایینترین لایههای تمدن و فرهنگ آن آغاز شد. ابتدا قدرت نظامی، سیاسی، اقتصادی و مظاهر مادی، نحوهی زندگی آنها را دیدیم. در بعد علمی نیز ابتدا با قدرت مادی و ابعاد کاربردی دانش آنها آشنا شدیم و در بسیاری از موارد نیز با بلاهت کودکانه و سادگی ابلهانه همان قدرت را دلیل بر کمال و بلکه تمامیت علم آنها دانستیم.»[1]
اوج این سطحینگری و سادهلوحی را میتوان در ایدههای منورالفکران عصر مشروطه مشاهده کرد: «ایدههایی نظیر تقلید در امور دیوانی از غرب، استفاده از عقل فرنگیها و واگذاری امور به کمپانیهای خارجی و حتی وارد کردن وزیر از دول خارجه (از سوی ملکم خان)، تغییر الفبا و خط (از سوی آخوندزاده و تقیزاده) و از فرق سر تا نوک پا فرنگیشدن (از سوی تقیزاده ) و ...»
این سطحیزدگی و تعجیل در پذیرش و دستیابی به مظاهر و ظواهر تمدن غرب باعث میشود تا اولین رشتههای دانشگاهی متناسب با این مظاهر و در رشتههای فنی و مهندسی شکل بگیرد. ورود رشتههای انسانی و علوم اجتماعی اما پس از چندین سال تأخیر و به تـأسیس دانشگاه تهران به دست «محمدعلی فروغی» از منورالفکران عصر مشروطه، مؤسس و استاد اعظم لژ فراماسونری «بیداری ایرانیان»، ایدئولوگ و چندین دوره رییسالوزرای رضاخان ارجاع دارد.
اولین سنگبنای دانشگاه تهران در اواخر سال 1313ه.ش. گذاشته شد و دانشکدههای حقوق، علوم سیاسی، اقتصاد، پزشکی، دندان پزشکی و داروسازی، ادبیات و علوم معقول و منقول به طور رسمی موجودیت یافتند. دانشجویانی که از سال 1307ه.ش. از طرف دولت به اروپا اعزام شده بودند، با دریافت مدارک علمی به کشور بازگشتند و کادر اولیهی استادان دانشگاه تهران را تشکیل دادند.
اگر با نگاهی جامعهشناختی به پیدایش و شکلگیری دانشگاه در جامعهی ایران پرداخته شود و بخواهیم آن را به عنوان یک پدیدهی اجتماعی در ارتباط با تحولات سیاسی و اجتماعی جامعه مورد تحلیل و بررسی و تبیین جامعهشناختی قرار دهیم، باید انتظار داشته باشیم که این پیدایش به نحوی با علایق، خواستهها و انتظارات اجتماعی باشد.
از سوی دیگر با نگاهی به تحولات سیاسی- اجتماعی آن عصر مشاهده میشود سیاستهای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعه در بستری حرکت میکند که با توسل به نیروی استبداد متکی به قدرتهای استعماری در کنار برنامهریزیهای منورالفکران غربزدهای چون محمد علی فروغی( ذکاء الملک)، اسکندر میرزا، سید حسن تقیزاده و داور به علاوهی تاریخ نگاریهای کسروی و مشیرالدوله (حسن پیرنیا) در صدد تغییر شرایط سنتی جامعهی ایران در جهت حاکم کردن شرایط فرهنگی و تمدنی غرب مدرن بر جامعهی ایران (البته سطحیترین و ظاهریترین لایهها) هستند و در این جهت از هیچ ابزاری حتی زور و قدرت نظامی فروگذار نمیکنند. خواستهی اصلی و هدف نهایی استبداد رضاخانی در این دوره سکولاریزاسیون سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه است.
این سکولاریزاسیون اگر چه از دورهی قاجاریه آغاز شده بود، اما هر چه به کودتای سیاه در اوایل قرن چهاردهم هجری نزدیک میشویم، حضور جریانهای سکولار را در عرصههای مختلف و تحولات اجتماعی بیشتر مشاهده میکنیم. از جمله مسایل قابل بررسی در ماهیت قدرت رضاخان، مسألهی سکولاریسم فرهنگی عصر پهلوی و شدت عمل رضاخان در سرکوب مذهب شیعه است. این نوع سکولاریسم در مسألهی ناسیونالیسم ایران باستان رضاخان و تغییر قوانین شرعی به قوانین عرفی و در مدرنیتهی سطحی رضاخانی به وضوح جلوهگر میشود.
افکار سکولاریسم را میتوان علاوه بر دو دههی بین مشروطه تا رضاخان، در صدر مشروطه هم دنبال کرد. در این زمینه باید یک گام تاریخی دیگر هم به عقب برگشت و با میرزا آقاخان کرمانی و قبل از او میرزا ملکمخان و میرزا فتحعلی آخوندزاده هم برخورد فکری و بررسی تاریخی کرد. قرابت و اقتباس بسیاری از افکار این چند نفر را میتوان در افکار منورالفکران دربار پهلوی شاهد بود.
استدلال نویسنده بر این است که عامل اصلی مؤثر در پیدایش و تأسیس دانشگاه در ایران به عنوان حلقهای از مدرنیزاسیون برای غربی شدن در معنای تمام عیار آن و رسیدن به دروازههای تمدن غرب از سوی حاکمیت استعماری قابل بررسی است.
این مسأله با دقت در دورهی تأسیس دانشگاه، مؤسسان دانشگاه، حاملان معرفت علمی و محتوای متون درسی این دانشگاه بیشتر آشکار میشود و با افزودن جنبهی ضد دینی مؤسسان و اساتید این دانشگاه بینیاز از استدلال بیشتر میشود. بنابراین میتوان گفت دانشگاه به عنوان نهادی مدرن، نتیجهی برخورد لایهی سیاسی جامعهی ایران با تمدن مدرن و شکلگیری نوعی خودباختگی و مرعوبیت در برابر غرب و در راستای مدرنیزاسیون جامعه، در بردارندهی محتوای مدرن میباشد.
این مسأله به ویژه در حوزهی علوم انسانی و اجتماعی قابل مشاهده است. طبیعی است چنین نهادی با چنان اهداف و محتوایی که برآمده از شرایط فرهنگی و مبانی فلسفی متفاوت و متعلق به زاد بوم دیگری است، در شرایطی میتواند کارآیی داشته باشد که علاوه بر اشتراک در هدف، مشابهتی در شرایط اجتماعی و فرهنگی نیز موجود باشد، شرایطی که به نظر نمیرسد در جامعهی آن روز (و حتی امروز) ایران فراهم بوده باشد و از این روی باید شاهد شکلگیری کجکارکردیهای این نهاد و ناهمسازیهای آن با جامعه بود.
حضور غیرنقادانهی علم غربی به وسیلهی اولین گروههایی که جهت انتقال آن اعزام میشدند و یا در اولین مراکزی که به این منظور تأسیس شدند، موجب رسوب مبانی فرهنگی و معرفتی غرب در ذهن و رفتار متعلمین میشد.
از این طریق جامعه تنشهای رفتاری و تحولات اعتقادی نوآموزان را احساس میکرد و بدین ترتیب اولین تردیدها نسبت به مراکز تعلیمی این علوم در جامعه به وجود آمد و لکن تردید کنندگان بر این گمان بودند که مشکلات فرهنگی و یا اخلاقی نوآموزان دارالفنون و دیگر مدارس مشابه، مربوط به خصوصیات اخلاقی مدیران، معلمان و یا نحوهی گزینش دانشآموزان آنهاست و به همین دلیل به قصد بدل سازی، مراکز تعلیمی مشابهی را با مراقبتهای اخلاقی ویژه و گزینش افرادی که تربیت دینی و یا حساسیتهای اسلامی داشتند، تأسیس کردند. البته این شیوه از برخورد تا مدتها تنشهای اخلاقی آن را به تأخیر میانداخت.[2]
با حاکمیت منورالفکران و تشکیل استبداد رضاخانی زاویهای که با تأسیس دارالفنون ایجاد شده بود به صورت نهاد رسمی علمی در سطح مراکز عالی دانشگاهی سازمان یافت و به این ترتیب نظام دانشگاهی شکل گرفت. دانشگاه در بدو تأسیس خود دارای دو بخش نامتجانس بود و بخشی از آن به انتقال علوم پایه و تجربی غرب مشغول بود. این بخش گر چه در مواد درسی خود تنشهای فرهنگی سریع و آشکاری را به دنبال نمیآورد، اما به طور غیرمستقیم و ناخودآگاه مبانی تئوریک و متافیزیک خود را در ذهنیت نوآموزان رسوب میداد.
بخش دیگر در دانشکدهی معقول و منقول و ادبیات مستقر است. این بخش عهدهدار انتقال مبانی فلسفی غربی به موازات علوم تجربی آنها نیست و آموزشهایی هم که به طور محدود در این بخش داده میشود، ضعیف و غیرقابل توجه است. اساتید قوی این بخش برخی از بازماندههای نهاد علمی پیشین جامعه هستند که در متن تعالیم فلسفی، کلامی و عرفانی حوزههای علمی آموزش دیدهاند و اینک در شرایط افول اجتماعی تفکر دینی و هجوم سبعانهی رضاخان به حوزههای علمی با تحمل دشواریها و بدنامیها از آخرین امکانات برای انتقال سنت فلسفی اسلامی استفاده میکنند.
استبداد استعماری نیز از تأسیس این بخش به عنوان ابزاری جهت رقابت با نظام سنتی تعلیم و تعلم و در نهایت کنترل تام نسبت به نظام آموزشی کشور استفاده میکنند. این نظام آموزشی در پی حفظ و نگهداری سنتهای دینی جامعه عمل نمیکند؛ بلکه از آن جایی که نوع نگرش خویش به سنتهای دینی را از اندیشهی قرن نوزدهمی غرب وام گرفته – که بر اساس آن دین و اندیشهی دینی جز خرافه پنداشته نمیشود که مانع هرگونه ترقی و توسعهای است – و مناسبات خویش با دین را بر آن اساس تنظیم میکند، در پی تضیف هر چه بیشتر و در نهایت حذف این اندیشه از متن جامعه و دستیابی به جامعهای سکولار است که در آرمانهای غربی به خود جامهی عمل پوشیده باشد.
اساتید بازمانده از نظام آموزشی حوزههای علمیه در چنین شرایطی و در تنگنای این شبکهی مسموم، زوال و مرگ تدریجی سنتهای دینی و فکری و به ویژه سنت فلسفی سلف صالح خود را نظاره میکنند. افرادی که هر یک از آنها در شرایط مساعد فرهنگی حوزهای عظیم را تأمین میکردند و شاگردان کثیری را پرورش میدادند.
نظام آموزشی جدید که به عنوان تنها سازمان رسمی علم در کشور به حساب میآمد با شیوهی آموزش واحدی به هدف کسب مدرک و مسایل بعدیای که در محدودهی ساختار سیاسی و اقتصادی آن معنا مییافت، شکل گرفت و این نظام آموزشی زندان علم و عالمانی بود که محیط اصلی تعلیم و تعلم خود یعنی نظام آموزشی حوزوی را در شرایط فرهنگی بعد از مشروطه و به خصوص با قدرت گرفتن استبداد منورالفکری از دست داده بودند. آنه