جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 29 Mar 2024
تاریخ انتشار :
يکشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ / ۲۲:۳۲
کد مطلب: 52613
۱
۱

امان از خاطرات و حافظه!

امان از خاطرات و حافظه!
آنچه ما با خیال راحت اسمش را حافظه می‌گذاریم در واقع شکلی از داستان‌گویی است که بی‌وقفه در ذهن جریان دارد و اغلب وقتی تعریفش می‌کنیم تغییر می‌کند.
ویلیام مکسول، نویسنده، ویراستار و خاطره‌نویس

۱- در ایران کار ثبت اسناد تاریخ و وقایع تاریخی، با بی‌نظمی‌های زیادی همراه است. از سوی دیگر خیلی اوقات تاریخنگاری با خاطره‌نویسی اشتباه گرفته می‌شود.

وقتی کتاب‌های تاریخ را که خیلی اوقات تاریخ‌نگاری کلاسیک و علمی نیستند و همین نقل خاطرات هستند، ورق می‌زنیم، خیلی اوقات به تناقضاتی برمی‌خوریم.

اگر فایل‌های صوتی تاریخی شفاهی ایران یا مصاحبه‌های برخی ژرنالیست‌های کهنه‌کار را گوش کنید، باز حرف‌های ضد و نقیض در آنها فراوان هستند.

موضوع چیست؟
آیا افراد روای، آدم‌های دروغگوی پستی هستند که از توجه ما به خودشان می‌خواهند سوء استفاده کنند؟
یا اینکه دچار نسیان و مشکلات حافظه سالخوردگی شده‌اند؟!

یا اصلا فرایند دیگری در کار است؟
۲- خاطرات دوران کودکی‌تان را به یاد بیاورید. برخی از آنها بار اخساسی زیادی دارند. مثلا وقتی که سه چهار سالتان بیشتر نبوده و یک اسباب‌فروشی محبوب خریدید یا وقتی مادرتان برایتان داستان می‌خواند.

این خاطرات به ظاهر کاملا معتبر و بتن آرمه‌ای هستند! اما نخستین تردید وقتی ایجاد می‌شود که شما بعد سال‌ها روایت همان روزها را از زبان دیگر همسالان یا پدر و ماردتان می‌شنوید. با تعجب متوجه می‌شوید که خاطره آنها پررنگ نیست و با خاطره شما تفاوت دارد.
با خودتان می‌گویید که حتما آنها حافظه خوبی ندارند و دقتشان پایین بوده.

اما من در این پست می‌خواهیم که شک و تردید در مورد درستی خاطرات شما را در ذهنتان ایجاد کنیم!

این پست چکیده و مغز یک فصل از کتاب خوب کی بود، کی بود، نوشته کرول توریس و الیوت ارونسن است که سما قرایی آن را ترجمه و نشر گمان آن را منتشر کرده است. کتاب فصل‌های متعددی دارد و قطعا خواندن مشروح نوشته، خیلی بیشتر از خلاصه من به دردتان خواهد خورد.

کتاب مظلومی است. کاش کمی خوش و آب و رنگ‌تر و با تغییر عنوان منتظر می‌شد. من هم که همیشه طرفدار کتاب‌های مظلوم هستم!
این کتاب ۸ فصل دارد که هر فصلش حاوی نکات و شگفتی‌ها و داستان‌های جالب زیادی است.

۳- دروغ‌های مصلحتی و افزودن ناخواسته بر پیاز داغ خاطرات!
وقتی دو نفر یادآوری کاملا متفاوتی از یک رویداد دارند، ناظران اغلب گمان می‌کنند که یکی‌شان دارد دروغ می‌بافد. البته برخی افراد واقعا داستان‌هایی از خودشان می‌سازند، یا به داستانشان شاخ و برگ اضافی می‌دهند تا مخاطب را بازی دهند یا سر کار بگذارند. اما بیشتر ما، بسیار اوقات نه حقیقت محض را می‌گوییم، نه عامدانه سر دیگران کلاه می‌گذاریم. ما دروغ نمی‌گوییم؛ فقط داریم رفتارمان را توجیه می‌کنیم.

همه‌مان در حین تعریف داستان‌هایمان جزئیاتی را به این داستان‌ها اضافه می‌کنیم و نکات ناجور و ناخوشایند را از قلم می‌اندازیم؛ سیر وقایع را طوری تغییر می‌دهیم که نقش خودمان برجسته‌تر شود. این تغییر چنان خوب جا می‌افتد که دفعه بعد شاخ و برگی کمی مهیج‌تر به آن اضافه می‌کنیم. آن دروغ مصلحتی را به بهانه بهتر و شفاف‌تر کردن داستان توجیه می‌کنیم و تا جایی پیش می‌رویم که آنچه به یادمان می‌ماند با آنچه واقعا روی داده متفاوت است، یا حتی چیزی را به یاد می‌آوریم که اصلا اتفاق نیفتاده است.

به این ترتیب، حافظه، مورخ شخصی , درونی و خود توجیه‌گر ما می‌شود. تاریخ را فاتحان می‌نویسند و ما نیز برای نگارش تاریخ شخصی خودمان بر همان سیاق فاتحان عمل می‌کنیم. اعمال و رفتارمان را توجیه می‌کنیم تا خوب جلوه کنیم و احساس خوبی نسبت به خودمان و کار‌هایی داشته باشیم که کرده‌ایم یا موفق به انجامشان نشده‌ایم. اگر اشتباهی هم صورت گرفته حافظه یاری‌مان می‌کند که به یاد‌آوریم کس دیگری مقصر بوده. اگر ما در آن رویداد شرکت داشتیم، ناظر و عابری صرف بودیم، نه بیشتر.

ادوارد جونز و ریکا کوهلر، در سال ۱۹۵۸، در آزمایشی کلاسیک درباره نگرش افراد نسبت به لغو جداسازی نژادی در کارولینای شمالی نشان دادند. افراد هر دو طرف تمایل داشتند استدلال‌های منطقی مطابق با موضع خودشان و استدلال‌های غیر منطقی طرف مقابل را به یاد آورند. هردو طرف استدلال‌های غیر منطقی خودشان و استدلال‌های منطقی طرف مقابل را به فراموشی می‌سپردند.

البته حافظه ما می‌تواند فوق العاده درست و دقیق هم عمل کند. ما نخستین بوسه‌ها و آموزگاران محبوبمان را خوب به یاد می‌آوریم. داستان‌های خانوادگی، فیلم‌ها، قرار‌ها، مسابقات بیسبال، تحقیر‌ها و پیروزی‌های دوران کودکی‌مان را خوب به یاد می‌آوریم. نقاط عطف داستان زندگی‌مان را به خاطر داریم، ولی در مواردی که خاطره‌هایمان را نادرست به یاد می‌آوریم، اشتباه‌هایمان اتفاقی نیستند.

ذهنمان هرروزه دست به تحریف‌هایی می‌زند تا تناقض‌های رفتاری و ناهماهنگی ذهنی‌مان را کاهش دهد و بدین ترتیب کمکمان می‌کند از دنیا و جایگاه خودمان در آن سر در بیاوریم و از تصمیمات و باور‌هایمان محافظت کنیم. این تحریف وقتی شدیدتر می‌شود که نیاز داریم انسجام تصویری را که از خودمان داریم حفظ کنیم و تناقض‌هایش را از میان برداریم، حق را به خودمان بدهیم، اعتماد به نفسمان را حفظ کنیم، برای شکست‌ها و تصمیمات غلطمان بهانه تراشی کنیم، یا برای مشکلات فعلی‌مان توضیحی، ترجیحا از گذشته‌مان، بیابیم. پر کردن شکاف‌های خاطرات با داستان‌سازی، تحریف و فراموشی، پیاده نظام حافظه‌اند.


۴- مغز ما که هارد دیسک نیست! فراخوانی اطلاعاتش هم متفاوت است!
چقدر آشفته‌کننده است وقتی می‌فهمیم که خاطره‌ای روشن، خاطره‌ای سرشار از عاطفه و جزئیات، بی‌شک غلط است؛ حتی اطمینان صددرصد از درستی یک خاطره هم به این معنی نیست که آن خاطره معتبر است؛ و اینکه چطور خطا‌های حافظه ما در جهت پشتیبانی از احساسات و باور‌های فعلی ماست.
 

 
قرن‌ها پیش فیلسوفان حافظه را لوحی از موم می‌دانستند که هر آنچه را بر آن نقش بندد نگه می‌دارد. با ورود صنعت چاپ، مردم حافظه را کتابخانه‌ای دانستند که رویداد‌ها و وقایع را برای بازیابی آتی نگه می‌دارد. برخی از ما که سنمان کمی بالاتر است هنوز حافظه را کتابخانه می‌دانیم، و گاهی زیر لب می‌گوییم در آشفته بازار قفسه‌های ذهنی، فلان اطلاعات را کدام قسمت‌ها گذاشتم. با ورود فیلم و دستگاه ضبط صوت، مردم حافظه را یک دوربین فیلمبرداری می‌دیدند که از بدو تولد روشن می‌شود و به شکل خودکار تمامی لحظات زندگی را از آن پس ضبط می‌کند. امروز هم که دیگر با اصطلاحات رایانه‌ای حافظه را تشریح می‌کنیم. برخی‌مان آرزو می‌کنیم رم (RAM) بیشتری داشتیم، اما در عین حال می‌دانیم که هر آنچه را که روی می‌دهد ذخیره می‌کنیم.

این استعاره‌های محبوب برای حافظه، اطمینان بخش ولی غلطند. ما هرآنچه را برایمان اتفاق می‌افتد به یاد نمی‌آوریم؛ تنها نقاط برجسته را دست چین می‌کنیم. اگر فراموش نمی‌کردیم، ذهنمان خوب کار نمی‌کرد، چون از اطلاعات به دردنخور – مثل دمای هوای چهارشنبه پیش، گفتگویی کسالت بار در اتوبوس و هر شماره تلفنی که تا به حال گرفته‌ایم، پر می‌شد. علاوه بر این، بازیابی خاطره اصلا شبیه بازیابی پرونده‌ای رایانه‌ای با بازپخش یک نوار کاست نیست بلکه شبیه تماشای فریم‌های تکه پاره یک فیلم و بعد حدس زدن درباره باقی صحنه‌های غایب است. ما می‌توانیم شعر، لطیفه یا دیگر انواع اطلاعات را از حفظ تکرار کنیم، اما وقتی اطلاعات پیچیده را به یاد می‌آوریم، آن را طبق خط داستانی مشخصی شکل می‌دهیم.

حافظه چون اطلاعات را بازتولید می‌کند، تحت تأثیر قصه بافی و داستان‌سازی قرار می‌گیرد آنچه را برای دیگری اتفاق افتاده با آنچه بر سر خودتان آمده اشتباه می‌گیرد، یا چیزی را به یاد می‌آورد که اصلا اتفاق نیفتاده.

۵- ما خاطرات را می‌سازیم یا خاطره ما را؟!
خاطرات ما روایت‌های زندگی ما را می‌سازند، اما همین روایت‌ها هم به نوبه خودشان خاطراتمان را شکل می‌دهند. به محض اینکه روایتی برای زندگی‌مان یافتیم، طوری به خاطراتمان شکل می‌دهیم که با این روایت جور از آب درآیند.
 

 
روان‌شناسان برای اینکه نشان دهند حافظه در جهت تطابق با روایت شخصی ما چه تغییراتی می‌کند درباره تکامل خاطرات در طول زمان دست به پژوهش‌هایی‌زده‌اند.

اگر خاطره‌ای بخش کانونی هویت شما باشد، تحریف کردنش در جهت تقویت این هویت محتمل‌تر هم می‌شود.

برداشت شخصی بیشتر افراد بر اساس باور آن‌ها به تغییر، بهبود و رشد است. برداشت شخصی بیشتر ما از خودمان بر اساس این باور است که کاملا تغییر کرده‌ایم؛ در واقع آن خود گذشته، آدم دیگری به نظر‌مان می‌آید. افراد اغلب وقتی به کیش و آیینی جدید در می‌آیند، از فاجعه‌ای نجات می‌یابند، سرطانی را پشت سر می‌گذارند، یا اعتیادی را ترک می‌کنند، این احساس را پیدا می‌کنند که به کلی عوض شده‌اند. می‌گویند من دیگر آن آدم قبلی نیستم». کسانی که چنین تحولاتی را تجربه کرده‌اند، به کمک حافظه تناقض‌های میان خود گذشته و خود فعلی‌شان را با تغییر دیدگاه از میان می‌برند. وقتی افراد کار‌هایی را به یاد می‌آورند که هیچ سنخیتی با برداشت فعلی‌شان از خودشان ندارد این خاطره را – مثلا مذهبی‌ها به جای نیاوردن شعائر مذهبی و غیر مذهبی‌ها به جای آوردن آن را از دید سوم شخص می‌بینند، انگار که ناظری بی‌طرف بوده‌اند. اما وقتی کار‌هایی را به یاد می‌آورند که مطابق با هویت‌های فعلی‌شان است، داستان را از دید اول شخص تعریف می‌کنند، انگار که از دید خودشان به آن خود گذشته می‌نگرند.

۶- مورد عجیب روایت‌گر هولوکاست: آیا میرسکی در کتاب قطعه‌ها واقعا عمدا دروغ سر هم کرد؟!
بسیاری از خاطرات اشتباه ما بی‌خطرند؛ اما گاه عواقبی به مراتب جدی‌تر دارند؛ نه تنها برای خودمان که برای خانواده، دوستان و حتی جامعه‌مان:

داستان‌های واقعی از خاطرات غیرواقعی
بنیامین ویلکو میرسکی در سال ۱۹۹۵ کتاب قطعه‌ها را در آلمان منتشر کرد. این کتاب شرح خاطرات کودکی در وحشت سپری شده او در دو اردوگاه کار اجباری نازی‌ها، مایدانک و بیرکتو، بود. قطعه‌ها که روایت مشاهدات کودکی از خشونت نازی‌ها و نجات نهایی او و رفتنش به سویس بود تحسین بی‌حد و حصری به خود جلب کرد. منتقدان این کار را با آثار پریمو لوی و آنه فرانک مقایسه می‌کردند. روزنامه نیویورک تایمز کتاب را «حیرت‌آور» توصیف کرد و لس آنجلس تایمز آن را «روایت کلاسیک و دست اولى از هولوکاست» نامید.

قطعه‌ها در آمریکا جایزه ملی کتاب یهودیان را در سال ۱۹۹۶ در رشته زندگینامه و خاطرات از آن خود کرد و انجمن روانپزشکی کودکان آمریکا جایزه هیمن برای مطالعات مربوط به هولوکاست و نسل کشی را به او اعطا کرد. این کتاب در بریتانیا برنده جایزه ادبی فصل یهودیان شد و در فرانسه جایزه خاطرات هولوکاست را گرفت.

اما بعد معلوم شد که کتاب قطعه‌ها از سر تا تهش داستان و خیالبافی است. نویسنده این کتاب که نام اصلی‌اش برونو گروژان بود، نه یهودی بود نه نیاکان یهودی داشت. معلوم شد او موسیقیدانی سویسی است که در سال ۱۹۴۱ از زنی مجرد، به نام ایوون گروژان، متولد شده و چند سال بعد زوجی سویسی، به نام دوسوکر، که فرزندی نداشتند سرپرستی‌اش را قبول کرده‌اند. او حتی یک بار هم گذارش به اردوگاه کار اجباری نیفتاده بود. داستانی را که نوشته بود از روی کتاب‌های تاریخی که خوانده بود، فیلم‌هایی که دیده بود، و رمان سوررئالیستی برژی کوزینسکی، پرنده رنگ شده، سرهم کرده بود.

۷- داستان‌های ملاقات با آدم فضایی‌ها واقعا روایت آدم‌های شیاد است؟!
حالا از سویس بیرون می‌آییم و به یکی از حومه‌های ثروتمندنشین بوستون می‌رویم؛ یعنی جایی که ویل اندروز زندگی می‌کند ( البته این نامی است که روان‌شناس مصاحبه‌کننده‌اش به او داده است). ویل مرد خوش چهره و خوش سر و زبان چهل و چند ساله‌ای است که زندگی زناشویی سعادتمندانه‌ای هم داشته. ویل بر این باور است که بیگانگان فضایی او را دزدیده‌اند و به مدت ده سال مورد آزمایش‌های مختلف پزشکی، روانی و جنسی قرار داده‌اند. او در واقع ادعا می‌کند که راهنمای فضایی او، از او باردار شد و دو پسر دو قلو به دنیا آورد که در حال حاضر هشت سالشان است و او متأسفانه هیچ وقت نمی‌تواند آن‌ها را ببیند. اما این دو پسرش نقش عاطفی پررنگی در زندگی‌اش دارند. او می‌گوید که این آدم ربایی تجربه وحشتناک و دردآوری برایش بوده، اما به طورکلی خوشحال است که او را انتخاب کرده‌اند.

۸- آیا می‌توان این دو مرد را متهم به کلاهبرداری کرد؟ آیا این افراد بیماری روانی دارند؟
آن‌ها زندگی‌هایی کاملا منطقی را پیش برده‌اند، مثل آدم‌های معمولی رفتار کرده‌اند، مشاغل خوبی داشته‌اند، روابط دوستانه و عاشقانه داشته‌اند، مالیات داده‌اند. در واقع این‌ها نماینده آن هزاران هزار نفری هستند که خاطراتی از کودکی با بزرگسالی پردرد و رنجشان را به یاد آورده‌اند تجربیاتی که بعد‌ها مشخص شده، بدون هیچ شک و تردیدی، اصلا اتفاق نیفتاده است.

روان‌شناسانی که بسیاری از این افراد را معاینه کرده‌اند می‌گویند هیچ کدامشان به شیزوفرونی یا دیگر اختلالات روانی مبتلا نیستند. اگر هم مبتلا به یک ناراحتی روانی باشند، چیزی فراتر از همان مصیبت‌های معمول آدمی، مثل افسردگی، بی‌قراری، اختلالات تغذیه‌ای، تنهایی، یا گرفتاری‌های زندگی نیست.

پس ویلکو میرسکی و اندروز دیوانه یا کلاهبردار نیستند، اما خاطراتی غیرواقعی دارند؛ خاطراتی که به سبب توجیه کردن‌های خودشان غیر واقعی شده‌اند. داستان‌هایشان ظاهری بسیار متفاوت، اما شباهت باطنی زیادی دارند. ارتباط این داستان‌ها با هم به خاطر سازوکار‌های روان شناختی و عصب شناختی معمولی است که خاطرات غیرواقعی را می‌سازند تا اتفاقا خیلی هم شفاف و از لحاظ عاطفی واقعی جلوه کنند. این داستان‌ها یک شبه و در یک چشم بر هم زدن درست نشده‌اند بلکه ماه‌ها، و گاه سال‌ها زمان برده تا گسترش یابند، و اکنون روان‌شناسان به خوبی مراحل پیدایی این داستان‌ها را می‌دانند.

به گفته مورخ سویسی، اشتفان مایکلر، که با ویلکو میرسکی، دوستان، بستگان، همسر سابقش، و تمام کسانی که ربطی به داستان او پیدا می‌کنند مصاحبه کرده، انگیزه برونو گروژان نه نفع شخصی از پیش فکر شده که اقناع شخصی بوده است.


۹- چطور شد که گروژان دست به خاطره‌سازی زد؟!
 

 
گروژان بیست سال وقت صرف کرد تا خودش را ویلکو میرسکی کند، نگارش کتاب قطعه‌ها آخرین مرحله دگردیسی او و فرورفتنش در هویت جدید بود، نه نخستین مرحله از دروغی حساب شده. مایکلر می‌نویسد: «نوار‌های ویدئویی ضبط شده از سخنرانی‌های او و گزارش شاهدان عینی مردی را به ما معرفی می‌کند که از روایت داستان خودش به وجد می‌آمده. او به راستی در نقش قربانی اردوگاه اسرا شکوفا شده زیرا تازه در این نقش بوده که خودش را یافته است.»

هویت جدید ویلکو میر سکی، به عنوان فردی نجات یافته از هولوکاست، به او عمیقا حس یافتن معنى وهدف می‌بخشید و تازه تحسین و حمایت بی‌حد دیگران را نیز به همراه داشت. در غیر این صورت، چطور می‌توانست در نقش کلارینت نوازی درجه دو این همه مدال و دعوت به مراسم سخنرانی‌های مختلف نصیب خودش کند؟

چهار سال ابتدایی زندگی برونو گروژان، با نام مستعار بنیامین ویلکو میرسکی، در خانه به دوشی گذشت. مادرش هر چند وقت یک بار به او سر می‌زد تا اینکه در نهایت او را به پرورشگاهی سپرد و به کلی از او دست کشید. برونو آنجا ماند تا خانواده دو سکر سرپرستی‌اش را قبول کردند. در بزرگسالی به این نتیجه رسید که مشکلاتش به دلیل سال‌های نخستین کودکی است، که شاید هم حق داشت. اما روشن بود که داستان تکراری فرزند نامشروع مادری یکه و تنها بودن که مهری به او نداشته و در نهایت به فرزند خواندگی زوجی مهربان، اما معمولی درآمدن نمی‌توانست قصه غصه‌های او را مردم پسند کند.

ولی اگر در عوض کودکی می‌بود که از جنگ نجات یافته و بعد با کودکی دیگر به نام برونو گروژان در پرورشگاه عوض شده چه؟
او در جستجوی معنی برای زندگی‌اش، تصمیم گرفت دلیل اصلی این مشکلات را در چهار سال نخستین کودکی‌اش بیاید و به این ترتیب از نوک هرم ذره ذره پایین آمد. در ابتدا هیچ ضربه روانی مهمی را در چهار سال نخستین کودکی‌اش به یاد نیاورد، و هرچه بیشتر خودش را در خاطراتش غرق می‌کرد، چهار سال نخستین فرارتر می‌شد. او مطالعه درباره هولوکاست، از جمله روایت نجات یافتگان آن، را آغاز کرد. هرچه بیشتر می‌گذشت، بیشتر با یهودیان همذات پنداری می‌کرد. به رسم یهودیان، طومار پوستی کوچکی که دعایی از تورات بر آن نوشته شده بود به چارچوب در خانه‌اش چسباند و به لباسش ستاره داوود زد. در سی و هشت سالگی با الیتسور برنشتاین ملاقات کرد؛ روان‌شناسی اسرائیلی که در زوریخ زندگی می‌کرد و مردی که نزدیک‌ترین دوست و مشاور او در سفرش به گذشته شد.

ویلکو میرسکی در جستجوی خاطراتش همراه با چند نفر از دوستان و خانواده برنشتاین به اردوگاه مایدانک سفر کرد. وقتی آنجا رسیدند، ویلکو میرسکی‌ زار زار‌گریست و گفت: «اینجا خانه من است، اینجا همان جایی است که کودکان را قرنطینه می‌کردند. این گروه در آرشیو اردوگاه با مورخانی دیدار کردند، اما وقتی ویلکو می‌رسکی درباره قرنطینه کودکان از آن‌ها پرسید، خندیدند و گفتند کودکان کم سن و سال یا می‌مردند یا کشته می‌شدند. نازی‌ها در اردوگاهی ویژه برای کودکان مهدکودک درست نمی‌کردند. اما ویلکو میرسکی در جستجوی هویتش بیش از آن پیش رفته بود که به دلیل شواهد جدیدی که حقانیتش را زیر سؤال می‌برد به عقب برگردد، پس واکنشش این بود که برای کاهش ناهماهنگی ذهنی حرف‌های مورخ را نادیده بگیرد.

گام بعدی ویلکو میرسکی این بود که به یک روانکاو مراجعه کند و به دلیل مشکلات، کابوس‌ها، هراس مداوم، و حملات عصبی از او کمک بخواهد. پس سراغ روانکاوی به نام مونیکا ماتا رفت که تکنیکش پویش روانی به کمک خود بیمار بود، این روانکاو کابوس‌های او را تحلیل کرد و از تکنیک‌های غیرکلامی، مثل نقاشی کشیدن و دیگر روش‌هایی که «آگاهی یافتن بر هیجانات جسمانی» را افزایش می‌دهد استفاده کرد. ماتا به او اصرار کرد تا خاطراتش را بنویسد. نوشتن برای کسانی که تجربیات آسیب‌زا یا راز‌هایشان را به یاد می‌آورند همواره مفید است و اغلب به مبتلایان کمک می‌کند که تجربه‌شان را در پرتوی جدید مشاهده کنند و کم کم بتوانند آن را پشت سر بگذارند. اما برای کسانی که می‌کوشند خاطراتی را به یاد آورند که اصلا اتفاق نیفتاده، نوشتن، تحلیل رؤیا، و نقاشی کشیدن تکنیک‌هایی که مورد استفاده بسیاری از روان درمانگران است در واقع روشی برای درآمیختن سریع تخیل با واقعیت می‌شود.

الیزابت لوفتوس، که یکی از دانشمندان برجسته حوزه حافظه است، این فرآیند را «تورم تخیل» می‌نامد زیرا هر چه بیشتر چیزی را در تخیلتان بپرورانید، به متورم ساختن آن و تبدیل کردنش به خاطره‌ای واقعی و افزودن جزئیات به آن در طی این فرایند بیشتر تمایل می‌یابید.
ناشر در حین انجام کار‌های چاپ کتاب قطعه‌ها نامه‌ای از مردی دریافت کرد که مدعی بود داستان ویلکو میرسکی صحت ندارد. ناشر که به تردید افتاده بود با ویکلو می سکی تماس می‌گیرد تا بپرسد آیا می‌تواند صحت وقایع را تأیید کند یا نه. البتسور برنشتاین و مونیکا ماتا نامه‌هایی در تأیید حرف‌های ویلکو می‌رسکی برای ناشر می‌فرستند. ناشر هم که شواهد و اطمینان بخشی‌های کارشناسان حسابی قانعش کرده بود، کتاب را طبق زمان‌بندی اولیه چاپ کرد.

۱۰- فلج خواب و رؤیا در بیداری، چیزهایی که روشن می‌کنند تحریف خاطره ممکن است
طی عمیق‌ترین مرحله خواب، همان موقع که به احتمال زیاد رؤیا می‌بینیم، مغز حرکات بدنی را متوقف می‌کند، تا مثلا اگر در خواب دیدید که ببری دنبالتان کرده، بلند نشوید و دور تخت شلنگ تخته نیندازید. اگر پیش از آنکه جسمتان از این مرحله بیدار شود، ذهنتان بیدار شود، تا چند لحظه احساس فلج بودن به شما دست می‌دهد. اگر هم مغزتان هنوز در حال تولید تصاویر رؤیا باشد، به مدت چند ثانیه در بیداری رؤیا می‌بینید. به همین دلیل است که این موجودات رؤیایی یا کابوس‌وار را روی تختتان می‌بینید چون دارید رویا می‌بینید؛ اما با چشمان باز.

ریچارد جی. مکنلی، پزشک و استاد روان‌شناسی دانشگاه هاروارد، که مطالعات زیادی در زمینه حافظه و آسیب مغزی داشته می‌گوید: «فلج پس از خواب همان قدر بیماری به حساب می‌آید که مثلا سکسکه. » او می‌گوید این اتفاق خیلی معمول و طبیعی است، «به ویژه برای کسانی که الگوی خوابشان به دلیل تفاوت ساعت شهری با شهر دیگر، کار‌های شیفتی، یا خستگی به هم ریخته است. حدود ۳۰ درصد از افراد فلج پس از خواب را تجربه می‌کنند، اما تنها حدود ۵ درصد از آن‌ها پس از بیداری توهماتی از این دست دارند. تقریبا تمام کسانی که فلج پس از خواب و رؤیابینی در بیداری را تجربه کرده‌اند می‌گویند چنین ترکیبی وحشت بسیاری ایجاد می‌کند. یعنی حتی می‌توان گفت که حسی از حضور بیگانگان به وجود می‌آورد.»

تجربه‌کنندگان به محض خواندن و شنیدن داستان‌هایی درباره آدم ربایی فضایی و شهادت معتقدان به این مسئله به این نتیجه می‌رسند که این پدیده توضیحی منطقی برای مشکلات آنهاست. وقتی داستانی را مکررا و پشت سر هم تعریف کنی، آنقدر آشنا می‌شود که شک و بدبینی را عقب می‌زند؛ حتی اگر این داستان به همان انداز‌های نامحتمل باشد که بخواهی افراد را قانع کنی که در کودکی شاهد جنی شدن کسی بوده‌ای. آدم‌ربایی فضایی را در نقطه نقطه فرهنگ عامه آمریکایی می‌توان یافت؛ در کتاب‌ها، فیلم‌ها، تلویزیون، گفتگو‌های تلویزیونی. و برای همین است که این داستان کاملا نیاز‌های تجربه‌کنندگان را برطرف می‌سازد.

بیشتر این افراد با آیین مذاهب سنتی بار آمده‌اند، اما در نهایت از این مذاهب دست شسته و به جنبش عرفانی عصر جدید و تأکید آن بر شیوه‌های بدیل شفا بخش روی آورده‌اند. این افراد بیشتر از دیگران مستعد خیالپردازی و تلقینند و سر منشأ امور پیشتر در ذهنشان خلط می‌شود. آن‌ها بیشتر تمایل پیدا می‌کنند آنچه را در فکرشان بوده یا مستقیما تجربه کرده‌اند با داستان‌هایی که خوانده یا شنیده‌اند درهم بیامیزند.

۱۱- موضوع مُد روز: آیا شهادت همه قربانیان جنسی و جنبش me too‌ درست است؟ چرا باید بیشتر دقت کنیم
خاطرات غیر واقعی به ما این امکان را می‌دهد که خودمان را ببخشیم و اشتباهاتمان را توجیه کنیم، اما بهای توسل به این خاطرات گاه بسیار سنگین است؛ ناتوانی در پذیرش بار مسئولیت زندگی‌مان.

درک تحریفات حافظه، اینکه حتی خاطرات عمیقا عاطفی ما می‌توانند غیر واقعی باشند، ما را تشویق می‌کند که حساب چندانی روی خاطراتمان باز نکنیم، از این اطمینان که خاطراتمان همواره درستند دست بکشیم، و خام این وسوسه نشویم که گذشته را بهانه‌ای برای توجیه مشکلات حال کنیم.

دقیقا به همین دلیل که این داستان‌ها از نظر عاطفی بسیار تأثیرگذارند، هزاران نفر دیگر هم نسخه‌های «برای من هم همین اتفاق افتاده » را خلق کرده‌اند. معدودی مدعی شده‌اند که از فاجعه هولوکاست جان سالم به در برده‌اند؛ هزاران نفر گفته‌اند که آدم‌های فضایی آن‌ها را ربودند و ده‌ها هزار نفر هم مدعی شده‌اند که در کودکی زنای با محارم یا آسیب‌های جنسی دیگری را از سر گذرانده‌اند، که ظاهرا تا پیش از مراجعه به روان درمانگر در بزرگسالی در حافظه‌شان سرکوب شده بود.

چرا افراد ادعا می‌کنند خاطرات دلخراشی از کودکی‌شان را به یاد می‌آورند وقتی چنین خاطراتی نداشته‌اند، به ویژه وقتی همین باور باعث درگیری‌های زیاد آن‌ها با خانواده یا دوستانشان می‌شود؟
آن‌ها با تحریف خاطراتشان «با ویرایش آنچه روی داده به آنچه می‌خواهند می‌رسند. » آنچه آن‌ها می‌خواهند این است که زندگی کنونی‌شان را، هر قدر هم که کسالت بار و معمولی است، به یک پیروزی درخشان در برابر سختی‌ها تبدیل کنند. خاطرات سوء استفاده جنسی نیز به آن‌ها کمک می‌کند تناقض میان «من آدم باهوش و توانایی هستم» و «زندگی‌ام در حال حاضر یک آشفته بازار به تمام معناست» را حل کنند و راه حلشان هم توضیحی باشد که هم خوشایند‌شان است و هم بار مسئولیت را از روی شانه‌هایشان بر می‌دارد:

«تقصیر من نیست که زندگی‌ام اینقدر به هم ریخته است، ببین آن‌ها چه بلا‌هایی سر من آورده‌اند. »

به داستان زن جوانی به نام هالی رامونا توجه کنید که پس از یک سال تحصیل در کالج به سراغ روان درمانگری رفت تا مشکل افسردگی‌اش را حل کند. روان درمانگر به او گفت این مشکلات رایج معمولا از نشانه‌های سوء استفاده جنسی در کودکی‌اند، اما هالی کلا منکر چنین اتفاقاتی در کودکی‌اش شد. با این حال پس از مدتی، هالی به اصرار روان درمانگرش و زیر دست روان پزشکی که سدیم امیتال به او تزریق می‌کرد ( که آن را عموما، و البته به اشتباه « سرم حقیقت گویی» می‌نامند)، به یاد آورد که پدرش در خلال پنج تا شانزده سالگی مکرر به او تجاوز می‌کرده و حتی مجبورش می‌کرده با سگشان رابطه جنسی داشته باشد. پدر از کوره دررفته هالی از هر دو پزشک، به اتهام کژکاری حرفه‌ای و تلقین و تقویت خاطراتی خیالی در باب آزار جنسی دخترش، شکایت کرد هیئت منصفه حق را به پدر داد، او را تبرئه و پزشکان را مقصر اعلام کرد.
 

این حکم هالی را دچار تناقضی کرد که می‌توانست به دو شیوه آن را از بین ببرد. می‌توانست حکم را بپذیرد، بفهمد که خاطراتی غیر واقعی خلق کرده، از پدرش عذرخواهی کند، و بکوشد با خانواده‌اش که به دلیل اتهامات او از هم پاشیده بود، آشتی کند. یا می‌توانست حکم را رد کند و آن را هجویه عدالت بخواند، بیش از پیش بر این عقیده که پدرش او را آزار داده پافشاری کند، و باورش به نوع درمان از طریق بازیابی خاطرات را دو چندان کند.

خب معلوم است که راه دوم راه آسان‌تری بود تا به کمک آن بتواند نیازش را به توجیه صدماتی که به پدرش و باقی خانواده وارد آورده بود برآورده کند.

(توجه کنید و تاکید می‌کنم که اینجا هدف ما رد یا قبول شهادت‌های قربانیان تعرضات نیست، اصلا در این جایگاه نیستم و باید به حرف‌های آنها دقیق گوش داد و حقوق‌شان را رعایت کرد و عدالت‌خواهی‌شان را محترم شمارد. اما موضوع خاطرات کاذب در پزشکی قانونی و دانش جرم‌شناسی بخش مفصلی است که توضیحش را باید خبرگان این فن بدهند تا مبادا از آن سوی بام نغلتیم.)


۱۲- نتیجه: آگاهانه خاطراتمان را فراخوانی کنیم و امکان نادرستی آن را در نظر داشته باشیم!
با این همه، هر چند وقت یک بار، کسی پیدا می‌شود که با پیش بگذارد و حقیقت را بگوید:
نویسنده‌ای به نام مری کار در تمام زندگی‌اش این خاطره تلخ را بر دل کشیده بود که وقتی نوجوانی معصوم بوده پدرش ترکش کرده. این خاطره به او اجازه می‌داد خودش را قهرمانی بداند که رنج و سختی بی‌توجهی پدرش را از سر گذرانده است. ولی وقتی نشست تا خاطراتش را بنویسد، به این نتیجه رسید که این داستان نمی‌تواند صحت داشته باشد. او می‌نویسد:

«تنها با مطالعه وقایعی که رخ داده و بررسی انگیزه‌هایمان برای تحریف حقیقت است که حقایق پیچیده درونی از تاریکی بیرون می‌آیند. اما چطور ممکن است یک خاطره‌نویس برای بازیابی حقایق متوسل به جعل حقایق شود؟ در بخشی از خاطراتم می‌خواستم صحنه خداحافظی و ماجرای جدا شدنم از خانه را بنویسم و بگویم که چطور پدر کابوی و الکلی‌ام وقتی به سن بلوغ رسیدم مرا به حال خودم ر‌ها کرده. اما وقتی به دنبال بقایای خاطرات سنین نوجوانی‌ام گشتم تا این حقیقت را ثابت کنم، دیدم که حقایق داستانی متفاوت را بازگو می‌کند. پدرم همچنان سر وقت دنبالم می‌آمد و برایم صبحانه درست می‌کرد، مرا با خودش به شکار و ماهیگیری می‌برد. این من بودم که بعد از مدتی با هرچه او گفت مخالفت کردم، از او جدا شده و با گروهی از موادفروشان به مکزیک و کالیفرنیا رفتم و مدتی بعد وارد کالج شدم.

این حقیقت خیلی تلخ‌تر از آن کاریکاتور اولیه‌ای بود که می‌خواستم از خودم بکشم. اگر به تصورات خودم می‌چسبیدم و فکر می‌کردم مشکلاتم به دلیل موانعی است که در واقع هرگز وجود نداشته – کاریکاتوری که مرا مبارز نجات یافته ظلمی غیر منصفانه نشان می‌داد هرگز نمی‌فهمیدم واقعا چه روی داده بود. وقتی که می‌گویم خداوند در حقیقت نهفته است منظورم دقیقا همین است.»
مرجع : یک پزشک
نام شما

آدرس ايميل شما
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود
  • نظرات پس از تأیید مدير حداكثر ظرف 24 ساعت آينده منتشر می‌شود

محمدرضا محمدی
Iran, Islamic Republic of
منبع اقتباس این متن کتابی هست به اسم کی بود کی بود از کرول توریس و الیوت آرونسن ترجمه سما قرایی نشر گمان صفحه 149 به بعد
دربارۀ تاثیرات عجیب «ترس از پشیمانی»
چگونه با ذهن آگاهی حواس کودکان مان را جمع کنیم؟
تقاضا برای سلب اختیار تشخیص اختلال اسکیزوفرنی توسط روانشناسان بالینی!
چرا نباید برای جلب محبت یا عشق التماس کنیم؟
ویژگی‌های یک اردو مطالعاتی خوب چیست؟
چطور از فکر کردن بیش از حد به یک موضوع جلوگیری کنیم؟
نوجوانان آمریکایی بدون تلفن همراه احساس بهتری دارند
من با دروغ گفتن و آه وناله پول درمیارم
افراد کمال‌گرا چه ویژگی‌هایی دارند؟
كودكان را قرباني حرف مردم نكنيد
خودبیمارانگاری از خود بیماری مرگبارتر است!
راه‌ درمان تب بالای تمایل به عمل‌های زیبایی چیست؟
کسانی که شما را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن وجود داشته باشد هرگز رهایتان نخواهند کرد، آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت.