سیبیتی ممکن است برای همه افراد مناسب نباشد. رواندرمانگران در این شیوه درمانی برای مراجعهکننده «تکالیفی» تعیین میکنند که به این معنی است که در این روش درمانی نیاز است که مشارکتکننده، فعال باشد و بخش زیادی از درمان به عهده خود مشارکتکننده است. در این روش مسائل و زخمهای روانِ مربوط به دوران کودکی یا مشکلاتِ سیستمیای که در خانوادهها وجود دارد، مورد توجه قرار نمیگیرد.
اما اگر فردی مشتاق باشد که برای بهبودی خود وقت و تلاش صرف کند، آنوقت پزشک هم مشتاق میشود که از روش رفتاردرمانیِ شناختی برای بهبود شرایط مراجعهکننده استفاده کند. آزمونهای بالینیِ تصادفی نشان دادهاند که روشِ درمانیِ
سیبیتی در کاهش علائم افسردگی، اضطراب، افکار وسواسی، اختلالات خواب و تغذیه، مصرف مواد مخدر، اختلالهای استرسیِ بعد از حادثه و سایر موارد، کاربرد دارد.
اما واقعاً در طول دورههای درمانی سیبیتی چه اتفاقی میافتد که میتواند تغییراتِ بزرگی را در رفتار و احساس مراجعهکننده ایجاد کنند؟
سیانان بهطور جداگانه با دو کارشناس در این زمینه گفتگو کرده است: جِی فورنیِر، استاد و مدیر برنامه اضطراب و خلق در مرکز درمانی تصویربرداری شناختی و رفتاریِ مغز در اوهایو و کریستن کارپنتر، روانشناس در مرکز سلامت رفتاریِ زنان در دانشگاه اوهایو.
آنچه در ادامه مطالعه میکنید، بخشهایی از این گفتگو است که میتواند به شما درباره چیستیِ شیوه درمانیِ رفتاردرمانیِ شناختی اطلاعات بدهد.
خلاصه بگویید که رفتاردرمانیِ شناختی یا سیبیتی چیست؟
جی فورنیرِ: نوعی رواندرمانیِ ساختاریافته است که با درمانهایی که معمولاً در تلویزیون یا فیلمها میبینید تفاوت دارد. تمرکز این روشِ درمانی بر تلاش کردن برای کمک به افراد است تا هرچه سریعتر حالشان بهبود پیدا کند و این کار را از طریق کاهش علائمِ آنها در سریعترین زمان ممکن انجام میدهد.
سیبیتی تمایل دارد که بیشتر از زمان گذشته بر زمانِ حالِ بیمار تمرکز کند و اساساً یک درمانِ کوتاهمدتتر است. ما در نخستین جلسات رفتاردرمانی شناختی مستقیم روی اهداف مراجعهکننده دست میگذاریم. برای مثال اگر شما یک مراجعهکننده باشید از شما میپرسیم که چه چیزی آزارتان میدهد و میخواهید چه چیزی را تغییر دهید؟ بعد با توجه به پاسخی که شما میدهید برایتان یک برنامه درمانی طراحی میشود تا ظرف یک محدوده زمانی مشخص به آن اهداف دست پیدا کنید.
من به عنوان یک درمانگر شناختی-رفتاری نهایت تلاشم را برای مراجعهکننده میکنم. من تلاش میکنم تا به شخص مراجعهکننده هر آنچه میدانم را آموزش دهم تا وقتی که جلساتمان به اتمام رسید او بتواند حتی بدونِ کمک من هم ادامه دهد.
براساس شیوه درمانیِ سیبیتی، افکار ما چطور بر رفتار و احساساتِ ما اثر میگذارند؟
فورنیر: بسیاری از مردم زندگیشان را با این فکر ادامه میدهند که چیزهایی که احساس میکنند یا کارهایی که به انتها میرسانند، بهطور مستقیم تحتِ تأثیر آن چیزهایی است که در زندگیشان رخ داده است.
یکی از اصلیترین مؤلفههای رفتاردرمانی شناختی آن است که در این بین یک مرحله مداخلهگر وجود دارد: اینکه ما چطور این موقعیتها را برای خودمان تفسیر میکنیم.
این تفاسیر ما از آن رویدادهاست که منجر میشود نسبت به چیزهایی احساسات خاصی را تجربه کنیم و به شکلهای خاصی رفتار کنیم.
یکی از نخستین چیزهایی که ما افراد را وادار میکنیم به آن توجه کنند، افکارشان است. اگر شما متوجه تغییر خلقتان میشوید، تلاش کنید از خودتان بپرسید که «درست قبل از اینکه این حس بد را پیدا کنم، در ذهنم چه میگذشت؟»
هدف از انجام این کار ترغیب افراد به داشتنِ افکار خوشحالکننده نیست. هدف کمک به افراد است تا با دقت و احتیاط بیشتری درباره وضعیتشان فکر کنند. این مورد به خصوص در مورد افرادی که با سختتر شدنِ اوضاع، تمایلشان به منفیبافی بیشتر میشود، بیشتر صدق میکند.
بگذارید یک مثال برایتان بیاورم. فرض کنید که فردی به شما یک لقب بد میدهد. شما میتوانید دو طرز فکر متفاوت درباره آن موقعیت داشته باشید: شما میتوانید با خودتان فکر کنید که «این آدم حقیقتِ وجود من را دیده است، من دقیقاً چنین آدم مزخرفی هستم» و این طرز فکر میتواند باعث شود که احساستان نسبت به خودتان وحشتناک شود. یا میتوانید با خودتان فکر کنید که «چه آدمِ مزخرف و بیادبی بود. من واقعاً باید فکر کنم آیا میخواهم چنین فردی در زندگیام باشد یا میخواهم حذفش کنم.»
بسیاری از ما افکار منفیمان آگاه نیستیم و فقط متوجه احساس بد خودمان میشویم. سیبیتی چطور میتواند به ما کمک کند که نسبت به شرایط خودمان آگاهی و بصیرت بیشتری داشته باشیم؟
کریستن کارپنتر: بسیاری از تمرینهای ما حول محور شناساییِ افکار خودکار و باورهایی است که در زیرلایههای این افکار خودکار وجود دارد. همه چیز با «حدیث نفس» شروع میشود – همان حرف زدن با خود که معمولاٌ در لحظات نگرانی و استرس سراغمان میآید.
برای مثال افکاری که معمولاً در افراد افسرده مشاهده میشود، حول محور این باورها شکل گرفته است: «من دوستداشتنی نیستم؛ من ارزشمند نیستم؛ آینده من تاریک است؛ و من کار زیادی درباره آن نمیتوانم انجام دهم.»
افرادی که مضطرب هستند، هسته اصلیِ باورهایشان حول محور تهدید شکل میگیرد: «دنیا جای ترسناکی است؛ دنیا تهدیدکننده است؛ من برای مقابله با این چالشها مجهز نیستم.»
ما به عنوان رواندرمانگر تلاش میکنیم تا شما گفتگوهای درونیتان را با چند پرسش، تحلیل کنید: «این فکر تا چه اندازه حقیقت دارد؟ چه شواهدی علیه یا در تأیید چنین فکری دارید؟ این فکر چقدر واقعی است؟ آیا خطاهای فکریای وجود دارد که بتوان شناسایی کرد؟» و باید بدانیم که فقط افرادی که یک اختلال بالینی در آنها تشخیص داده شده است، نیستند که ممکن است دچار خطای شناختی باشند؛ همه ما دچار چنین خطاهایی میشویم.
برخی از این خطاها شاملِ مغالطههای منطقی است. برخی میتواند شاملِ «بایدها و نبایدهایی» باشد که فرد برای خودش در نظر میگیرد. برای مثال ممکن است بگوید: «من باید بتوانم تماموقت کار کنم و در ضمن به فرزندانم در انجام تکالیف مدرسه کمک کنم و ثروتمند باشم و زندگی اجتماعی داشته باشم و خیلی بامطالعه و دانشمند باشم و در همه رویدادهایی که برگزار میشود شرکت کنم و در ضمن غذاهای سالم را به بهترین شکل بپزم.»
وقتی فردی چنین گزارههایی دارد از او میخواهیم که درباره اینکه این گزارهها تا چه اندازه واقعی هستند، فکر کند. خیلی از ما توقع نداریم که دیگران استانداردهای بالایی داشته باشند، اما برای خودمان استانداردهای بسیار بالایی تعریف میکنیم: «چرا همه مادرهای دیگر در این ساختمان به تفریح خودشان میرسند، اما شما نمیتوانید برای خودتان زمانی برای تفریح کردن تعیین کنید؟»
اما هدف تغییر منفیبافی به رویکردی که همه چیز را گلوبلبل میبیند نیست، زیرا چنین تغییری هیچ کمکی نمیکند. آنچه شما میخواهید رسیدن به تعادل است، اینکه نسبت به خودتان شفقت و دلسوزی داشته باشید و واقعگراتر باشید و به مفروضاتی که ممکن است اشتباه باشند، نچسبید.
در نهایت انتظاری که از شیوه درمانیِ رفتارشناسیِ شناختی وجود دارد آن است که بتواند به مراجعهکنندگان کمک کند تا باورهای اغراقآمیز و غلطشان را تعدیل کنند و مهارتهایی را بیاموزند که به کمک آنها بتوانند بر آن گفتگوهای منفیِ درونیشان فائق بیایند.