سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 23 Apr 2024
تاریخ انتشار :
شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ / ۰۲:۲۵
کد مطلب: 57665
۳

احساسات به چه دردمان می‌خورند؟

احساسات به چه دردمان می‌خورند؟
گاردین، گفت‌وگوی ریچارد گادوین با کارل دایسروث| همه‌گیری ویروس کرونا وضعیت اضطراری گمراه‌کننده‌ای ساخته است. از طرفی چالش عظیمی است که نسل ما را با آن به خاطر خواهند آورد، اما از طرفی هم، برای خیلی از ما، به واقعیت روزمرۀ این دوران دلتنگ‌کننده و حتی کسالت‌آور تبدیل شده است.

می‌دانیم باید کاری کرد، اما مفیدترین کاری که اکثرمان می‌توانیم انجام دهیم ماندن در خانه است. می‌گویند کووید۱۹ بیماری‌ای است که ریه‌ها را درگیر می‌کند، اما واقعیت این است که، علاوه‌بر ریه‌ها، وضع سلامت روان را هم بدتر می‌کند، چون باعث می‌شود بیماران مبتلا به افسردگی، خودزنی، اختلالات خوردن و اضطراب بسیار کمتر به‌دنبال مراقبت‌های حرفه‌ای بروند.

کارل دایسروث، متخصص پیشرو در علوم اعصاب، روان‌پزشک، متخصص مهندسی زیستی و حالا دیگر نویسنده، می‌گوید صرف‌نظر از مسیری که این همه‌گیری از اینجا به بعد طی خواهد کرد، «ویروس کرونا روی همۀ ما تأثیر گذاشته و همگی‌مان را تغییر داده است. من شکی در این موضوع ندارم».

دایسروث ۴۹ساله است و از باغچۀ سرسبز و پر از سنجاب خانه‌اش در پالوآلتوی کارولینای شمالی با من صحبت می‌کند، جایی که بیشتر دوران همه‌گیری را در آن به مراقبت از چهار بچۀ کوچکش گذرانده است. اما در این مدت فکرش مشغول چیز‌های بسیارِ دیگری بوده است، مثلاً کتابی که مشغول نوشتن آن بود را تمام کرده است.

عنوان آن اتصالات: داستان احساسات انسانی۱ است و در آن به ماهیت هیجانات انسانی می‌پردازد. او این مدت بیمارانش را ازطریق نرم‌افزار زوم ویزیت کرده و در شیفت شب اورژانس بیمارستان روان‌پزشکی هم مشغول بوده است.

در طول روز‌های کاری‌اش هم کلی کار مختلف انجام می‌دهد؛ او با استفاده از کابل‌های باریک فیبر نوری به مغز موش‌ها لیزر شلیک می‌کند، موش‌هایی که از قبل سلول‌های نوعی جلبکِ حساس به نور را به بدنشان وارد کرده است. او پس از شلیک لیزر به موش‌ها و روشن و خاموش‌کردن یک‌به‌یک سلول‌های عصبی‌شان میلی‌ثانیه به میلی‌ثانیه را به‌دقت زیر نظر می‌گیرد تا ببیند چه اتفاقی در بدن موش‌ها رخ می‌دهد.

روشی که توضیح داده شد اساس کار اُپتوژنتیک است. اُپتوژنتیک فنی است که دایسروث و تیمش در سال ۲۰۰۵، در جایی که حالا به آزمایشگاه دایسروث در دانشگاه استنفورد تبدیل شده است، پیشگام توسعۀ آن بودند. خیلی‌ها این فن را یکی از بزرگ‌ترین پیشرفت‌های علمی قرن ۲۱ می‌دانند. درحقیقت، او راهی برای فعال یا غیرفعال‌کردن سلول‌های مغزی به‌صورت تک‌به‌تک و با دقتی باورنکردنی پیدا کرده است که به‌نوبۀ خود انقلابی در علوم اعصاب محسوب می‌شود.

اُپتوژنتیک حالا برای خودش رشتۀ مستقلی است که صد‌ها آزمایشگاه در سرتاسر جهان از اصول و فنون آن استفاده می‌کنند تا مدار‌های مغز و همچنین پیامد‌های مشکلاتی، چون اسکیزوفرنی، اوتیسم و زوال عقل را بهتر درک کنند. این کار تا حد زیادی ازطریق آزمایش بر روی حیوانات انجام می‌شود و، به معنای دقیق‌تر، در مدار‌هایی که مثلاً پرخاشگری را کنترل می‌کنند، حتی یک بالا و پایین‌شدن را بررسی می‌کند. البته به نظر می‌رسد حالت‌های ممکن برای این کار تقریباً نامحدود است.

ماه گذشته عصب‌شناس سوئیسی، بوتوند روسکا، پژوهشی را منتشر کرد که نشان می‌داد چگونه از اصول اُپتوژنتیک بر روی شبکیۀ چشم یک انسان نابینا استفاده کرده تا بخشی از بینایی او را برگرداند.

گام بزرگ و رو به جلوی دیگری هم در رزومۀ دایسروث به چشم می‌خورد: مغز‌هایی که می‌شود داخلشان را دید. در سال ۲۰۱۳، تیم او روشی کشف کرد که در آن مادۀ چرب و مات مغز موش رفته‌رفته از بین می‌رفت و تمام سلول‌های مغز در شبکه‌ای از آب‌-ژل، که ماده‌ای است شفاف و ژل‌مانند، معلق می‌ماند و امکان تصویربرداری از مغز با دقت فوق‌العاده بالا را فراهم می‌کرد.
این حرکت پیشرفت بزرگی نسبت به اسکن‌های استاندارد اِف‌اِم‌آرآی به حساب می‌آید. این تکنیک وقتی به ذهن او رسید که داشت پوشک بچه‌اش را عوض می‌کرد.

به دایسروث، با آن حالت خسته و مو‌های ژولیده، بیشتر می‌خورَد نوازندۀ گیتار بِیس در یکی از گروه‌های موسیقی راک در ساحل غربی باشد تا دانشمندی برجسته. آن‌طور که از گفته‌هایش پیداست، تلاش‌هایش در حوزۀ فناوری‌های پیشرفته تماماً از بلندپروازی دوران کودکی‌اش برای شاعرشدن سرچشمه گرفته است.

به گفتۀ خودش «دلم می‌خواست نویسنده شوم و این اولین عشق و علاقه‌ام بود». یک‌بار با دوچرخه تصادف کرد، چون موقع پدال‌زدن داشت یکی از کتاب‌های جرارد منلی هاپکینز را می‌خواند. «همیشه مبهوت این بودم که کلمات چطور می‌توانند باعث برانگیخته‌شدن احساسات شوند، اینکه چطور می‌توانند سر شوقمان بیاورند و بعد دوباره برمان گردانند سر جای اول، اینکه کلمات چطور به چنین نماد‌های قدرتمندی تبدیل می‌شوند.

وقتی به این موضوع فکر می‌کردم، دیدم یکی از راه‌های درک چگونگی تبدیل این نماد‌ها به احساسات احتمالاً این است که نگاهی به طرز کار مغز بیندازم. پس این‌گونه شد که به‌طور جدی به علوم اعصاب علاقه‌مند شدم».

البته او از طریق روان‌پزشکی به علوم اعصاب رسید. معمولاً این دو رشته را جدا از هم در نظر می‌گیرند -یکی به مغز می‌پردازد و یکی به ذهن-، اما بینشی که او از مشاوره‌دادن به بیماران به دست آورد مبنای خیلی از آزمایش‌های بعدی‌اش را تشکیل داد.

او می‌گوید «هر کسی می‌تواند یک کتاب راهنما دربارۀ تشخیص اختلالات روان بخواند و نگاهی به فهرست نشانه‌های بیماری‌ها بیندازد، اما اینکه چه چیزی واقعاً برای درمان‌جو اهمیت دارد داستان دیگری است. این موضوعی است که من را به فکر فرو می‌برد: در عوض این موارد، چه کار‌هایی می‌شود در آزمایشگاه انجام داد؟ چطور می‌توان جریانِ الهام‌بخشی را دوطرفه کرد؟».

به گفتۀ دایسروث، کتاب اتصالات همان چیزی است که «مدار را برای بازگشت من به اولین و بزرگ‌ترین عشقم» یعنی نویسندگی «کامل می‌کند».

این کتاب حقایق زیادی را روشن خواهد کرد. این کتاب، که به جملاتی از خورخه لوئیس بورخس و تونی موریسون مزین شده است، از موضوع تکامل زنبور‌ها می‌رسد به اوتیسم؛ از خاستگاه موی پستانداران می‌رسد به مشکل خودزنی در درمان‌جویان مبتلا به اختلال شخصیت مرزی؛ موسیقی را وصل می‌کند به زوال عقل و، بی‌رودربایستی، هرنوع دوگانه‌سازی ناپخته و مرسوم میان هنر و علم را از بیخ و بن در هم می‌شکند.

گاهی شرح حال مراجعان اولیور ساکس را روایت می‌کند و گاه به ذکر بخش‌های مختلف انسان خردمند یووال نوآ هراری می‌پردازد -هرچند دایسروث می‌گوید که مدل دقیق‌ترْ کتاب جدول تناوبی۲ نوشتۀ شیمی‌دان و شاعری به نام پریمو لِوی است، کسی که عشق به کلمات در نوشته‌هایش موج می‌زند. بااین‌حال، دایسروث همۀ این مطالب را بر اساس خط روشنی از کاوش علمی بیان می‌کند.

اینکه احساسات چه هستند؟ چطور عمل می‌کنند؟ چرا احساس داریم؟ احساسات جدید چطور تکامل پیدا می‌کنند؟ و اینکه چرا خیلی اوقات احساساتمان با شرایطمان هم‌خوانی ندارد؟

دایسروث می‌گوید «احساسات پاسخ ما به اطلاعات موجود در جهان است اما، همان‌طور که همه‌مان می‌دانیم، احساسات راه خودشان را می‌روند. احساسات، با گذشت زمان، با هم ادغام می‌شوند و فروکش می‌کنند. گاهی حتی از وجودشان مطلع هم نمی‌شویم».

درحالی‌که ما هنوز حتی با درکی کلی و ناقص از ماهیت جسمانیِ احساسات فاصلۀ زیادی داریم، اُپتوژنتیک رفته‌رفته دارد ابزاری فراهم می‌کند برای درک چگونگی و چرایی برانگیخته‌شدن احساسات. «نه‌تنها می‌توانیم فعالیت ده‌هاهزار سلول عصبی را در زمان وقوعِ پردازش‌های مرتبط با احساسات ثبت‌وضبط کنیم، بلکه می‌توانیم با دقت بسیار بالا نمود این احساسات را مستقیماً کم و زیاد کنیم. می‌توانیم کاری کنیم که اضطراب، پرخاشگری، مادرانگی، گرسنگی یا تشنگیِ یک حیوان کمتر یا بیشتر شود؛ و تمام این کار‌های زیست‌عصب‌شناسانه بر مبنای همان سؤال اساسی انجام می‌شود که احساسات چه هستند».

لحظات زیادی در کتاب وجود دارد که شرح‌حال‌های روایت‌شده توسط دایسروث دوران عجیب‌وغریبی را که در آن زندگی می‌کنیم بازتاب می‌دهد. یکی از حیرت‌آورترین داستان‌هایی که نقل می‌کند داستان شخصی است به نام الکساندر، یک مرد ثروتمند آمریکایی که از ثبات روحی و روانی برخوردار بوده و قبلاً هیچ سابقه‌ای از اختلال روانی نداشته است.

و حوالی حادثۀ یازده سپتامبر بازنشسته می‌شود. الکساندر در زمان آن حمله حتی نزدیک نیویورک هم نبود و همچنین می‌دانست که کسی از عزیزانش درگیر این حادثه نبوده است. اما دوهفته بعد از آن اتفاق، موقع گذراندن تعطیلات در یونان، علائم کلاسیک «شیدایی» را بروز می‌دهد. به‌طور غیرعادی خوشحالی می‌کند؛ ساعات خوابش را شدیداً کم می‌کند (احساس می‌کند نیازی به خوابیدن ندارد)؛ میل جنسی‌اش افزایش پیدا می‌کند.

از تعطیلات که برمی‌گردد، داوطلبانه عضو نیروی دریایی می‌شود و تمریناتش برای حضور در میدان جنگ را آغاز می‌کند، تیراندازی و بالارفتن از درخت را تمرین می‌کند، دربارۀ استراتژی‌های نظامی مطالعه می‌کند و در جواب همسر و بچه‌هایش که گیج شده بودند اصرار دارد که هیچ‌وقت حالش به این خوبی نبوده است.

دایسروث این مورد را نقل می‌کند تا از آن نتیجه‌ای بگیرد (اینکه ازقضا، الکساندر مشکلی نداشته است). «این حد از آمادگی انسان برای ابتلا به شیدایی برای چیست؟ آیا ممکن است که ارزشی در آن نهفته باشد؟ مثلاً نه برای خود فرد بلکه برای جامعه یا گونۀ انسان؟ آیا ممکن است این آمادگی برای ابتلا به شیدایی، در نقطۀ زمانی دیگری از مسیر طولانی تکامل، ارزشمندتر از امروز بوده باشد؟».

خودش این‌طور گمانه‌زنی می‌کند که حالت شیدایی «که از بعضی جهات، بالاترین سطح ممکن در ابراز خویشتن است» مداری بوده است در مغز انسان که منتظر اشاره‌ای بوده برای فعال‌شدن، و شاید این حالت در قدیم به انسان‌ها کمک می‌کرده از پسِ جنگ، قحطی، بحران‌های آب‌وهوایی و همه‌گیری‌ها بربیایند.

یعنی چیزی که به چشم یک اختلال روانی به آن نگاه می‌کنیم ممکن است نوعی سازگاری در مسیر تکامل بوده -یا لااقل تلاشی برای سازگاری- که به جوامع گذشته کمک کرده تا باقی بمانند. به گفتۀ ژنتیک‌شناس بزرگ، تئودوسیوس دوبژانسکی، «هیچ‌چیز در زیست‌شناسی معنا ندارد مگر در پرتو تکامل».

این موضوع دایسروث را به تعمق در ماجرای ژاندارک در فرانسۀ قرون‌وسطا وا می‌دارد. ژاندارک یک دختر نوجوان روستایی بود. همانند الکساندر، به نظر نمی‌رسید ژاندارک هم ظرفیت مناسبی برای ابتلا به این نوع شیدایی داشته باشد، اما بااین‌حال موفق شد تأثیری در سطح ملی از خودش به جا بگذارد. «تغییر وضعیت روانی همواره اهمیت تاریخی داشته است. حتی اگر برای خود فرد ناسازگاری محسوب شود، می‌تواند برای جامعه تحول‌آفرین باشد».

به‌سختی می‌توان به هزارهزار مردمی فکر نکرد که گرفتار توهم توطئه‌اند، مسائلی مثل شرایط اضطراری خیالی دربارۀ دکل‌های نسل پنجم مخابراتی (۵ G)، واکسیناسیون و دولت پنهان. «این پیچیدگی دنیایی است که ما در آن زندگی می‌کنیم. دنیایی که در تضاد با گذشته‌های دور و نزدیک است. اما این شرایط کاملاً اشتباه است. همۀ ما در دوران همه‌گیری از ته دل می‌خواهیم که به کار مفیدی فراخوانده شویم. اما از دست یک آدم عادی چه کاری برمی‌آید؟».

در فصل دیگری از کتاب، دایسروث دو بیمار کاملاً متفاوت با «وضعیت‌های ذهنیِ اجتماعی و غیراجتماعی» شدید را با هم مقایسه می‌کند. آینور زنی از قوم اویغور با رفتاری بسیار دوستانه، پذیرا و خوش‌صحبت بود که وقتی در اروپا به سر می‌برد متوجه شد شوهرش در یکی از اردوگاه‌های زندانیان سیاسی در چین دفن شده است (او این را از لابه‌لای مکالمۀ تلفنی با والدینش استنباط کرده بود، چون آن‌ها نمی‌توانستند خطر کنند و مطلب را مستقیماً به او بگویند). همین‌جا بود که فکر خودکشی به سراغش آمد. به‌عنوان یک برون‌گرای افراطی، ازدست‌دادن پیوند‌های عمیق اجتماعی نابودش کرده بود.

در آن سوی طیف، چارلز را داریم که در طیف اختلالات اوتیسم قرار دارد و از هرگونه تماس انسانی فراری است: او در موقعیت‌های اجتماعی دچار حملات پنیک می‌شود و نمی‌تواند در چشمان کسی نگاه کند، چون برقراری تماس چشمی نوعی «وضعیت درونیِ ذهنی با ظرفیت منفی» را در او تداعی می‌کند (خلاصه یعنی حالش را بد می‌کند). دایسروث موفق شد اضطراب و حملات پنیک او را درمان کند، اما مسئلۀ تماس چشمی به قوت خودش باقی ماند.

بااین‌حال، طی صحبت با چارلز توانست به «ماهیت واقعی» مشکل او پی ببرد. مشکل این نبود که تماس چشمی او را مضطرب می‌کند، بلکه مشکل اینجا بود که برقراری تماس چشمی حجم بسیار زیادی از اطلاعات اجتماعی را منتقل می‌کرد که چارلز نمی‌توانست آن‌ها را هضم کند.

«شنیدن صحبت‌های چارلز تحولی در من ایجاد کرد. با خودم گفتم ما این توانایی را داریم که این مفاهیم را به آزمایشگاه ببریم و آنجا مطالعه‌شان کنیم، حتی می‌توانیم آن‌ها را کمّی کنیم و برحسب بیت بر ثانیه مشخص کنیم که برخی تغییراتی که در اختلال اوتیسم رخ می‌دهد چطور می‌تواند فرایند مدیریت اطلاعات در مغز میانی انسان را تحت‌تأثیر قرار دهد. می‌توان گفت این اتفاق خطوط مختلف را چنان قدرتمند در کنار هم قرار داد که با یک مقاله، پژوهش یا یک پرسش‌نامه هرگز نمی‌شد مشابهش را انجام داد».

تعجبی ندارد که شرایط همه‌گیری، برای آن‌دسته از ما که مثل آینور پیوند‌های اجتماعی عمیقی با دوستان، خانواده و حتی همکارانمان داریم، بسیار چالش‌برانگیز بوده است. فناوری رایانه که تعاملات انسانیِ چندلایه و چندحسی ما را گاه تقلیل می‌دهد به یک بیت اطلاعاتی -اینکه دوستش داری یا نداری؟ بله یا خیر- سایۀ رنگ‌ورورفته‌ای است از ارتباط‌های معمول انسانی.

به گفتۀ دایسروث، «یکی از دلایلی که باعث می‌شود جلساتی که ازطریق نرم‌افزار زوم برگزار می‌شود تااین‌حد طاقت‌فرسا باشد این است که ما مجبوریم خیلی بیشتر از حالت عادی تلاش کنیم مدلِ طرف مقابل را [در ذهنمان]بسازیم، و تازه اگر با چند نفر طرف باشیم کار سخت‌تر هم می‌شود. تعامل اجتماعی یکی از سخت‌ترین کار‌هایی است که در سطح زیست‌شناختی انجام می‌دهیم.

به آن‌همه اطلاعاتی فکر کنید که در یک تعامل اجتماعی به سمتتان گسیل می‌شود. این اطلاعات فقط به زبان فرد مقابل و زبان بدن او هم محدود نمی‌شود، بلکه شامل مدلی است که شما از خواسته‌ها و نیاز‌های طرف مقابل برای خودتان می‌سازید؛ شما مجبورید همین‌طور که مکالمه‌تان جلو می‌رود مدام این مدل را با اطلاعات جدید تطبیق دهید. پردازش این حجم از اطلاعات کار عظیمی است که نرم‌افزار زوم آن را دشوارتر هم کرده است».

بااین‌حال، برای آدم‌هایی مثل چارلز، ارتباط از راه دور می‌تواند مزیت‌هایی به همراه داشته باشد. به اعتقاد دایسروث، اشتباه است که به اوتیسم به چشم یک محدودیت ذهنی نگاه کنیم؛ «برای افراد مبتلا به اوتیسم بسیار سخت است که آنچه در ذهن طرف مقابل می‌گذرد را برای خودشان مدل‌سازی کنند، اما این مسئله را نمی‌توان محدودیتی اساسی به شمار آورد.

در مغز آن‌ها ساختار‌ها و تنظیماتی وجود دارد که به کمک آن می‌توانند از عهدۀ این کار بربیایند، اما نکته اینجاست که برایشان سخت است که این کار را همگام با سرعت اطلاعاتی که در یک تعامل اجتماعی ردوبدل می‌شود انجام دهند. ولی، در یک مقیاس زمانی متفاوت، کار‌های زیادی هست که این افراد می‌توانند برای رشد و شکوفایی خود انجام دهند». ارتباطات دیجیتالی که به‌صورت بلادرنگ انجام نمی‌شود، مثل ایمیل یا گفتگو‌های اینترنتی، برای این افراد بسیار مفید است و بعضی از مبتلایان به اوتیسم واقعاً قدر کُندشدن روند زندگی در دوران قرنطینه را می‌دانند.

در همین اثنا، درمان‌های مربوط به بهداشت روان، به‌لطف استفاده از فناوری‌های دیجیتال، حالا بسیار بیشتر از گذشته در دسترس هستند. «هرچند بدون شک، در نتیجۀ همه‌گیری کرونا، در آیندۀ نزدیک شاهد سونامی مشکلات مربوط به سلامت روان خواهیم بود، اما من امیدوارم که در بلندمدت به‌واسطۀ همین شرایط سختی که داریم از سر می‌گذرانیم دسترسی به خدمات بهداشت روان، به‌طرز چشمگیری، بهتر شود؛ و اگر روزنۀ امیدی در شرایط فعلی باشد به نظرم همین است».

به اعتقاد دایسروث، درس دیگری که باید بگیریم این است که در تلاش‌های علمی نباید تمام تمرکزمان را بگذاریم روی اهداف محدود و از پیش تعیین‌شده، اهدافی مثل درمان یک بیماری خاص. «ما، به‌طور طبیعی، همیشه تلاش می‌کنیم تا جریان‌های بودجه و تلاش‌های حمایتی‌مان را مستقیماً به نیاز‌های زمان حال معطوف کنیم.

خطر این روش قبل از هر چیز این است که، ازآنجاکه فهم ما بسیار ناقص است، این سطح از تلاش‌های هدفمند معمولاً به جایی نمی‌رسد و منجر به یک تغییر عظیم و تحول‌آفرین که همه‌چیز را زیر و رو کند نخواهد شد».

کتاب اتصالات، گذشته از چیز‌های دیگر، بحثی است در دفاع از آزادی علمی و گرده‌افشانیِ ایده‌ها. منظور از آزادی علمی این است که به‌خاطر خودِ علم به دنبال علم برویم. پیشرفت علمی چشمگیری که به‌واسطۀ اُپتوژنتیک ایجاد شد مدیون یادداشت‌های یک گیاه‌شناس قرن نوزدهمی دربارۀ جلبک‌های حساس به نوری است که او در دریاچۀ آب شوری در کنیا یافته بود.

دایسروث می‌گوید «و فقط به این دلیل روی آن نوع جلبک مطالعه کرده بود که به‌نظرش زیبا می‌آمدند، دلیل دیگری در کار نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست پیش‌بینی کند که مطالعات او یک روز ما را قادر خواهد کرد که سلول‌های مغز را خاموش و روشن کنیم و به درکی علت‌ومعلولی برسیم از اینکه کدام اتصالات و نواحی مغز ساختار‌های انگیزشی ما را تشکیل می‌دهند. داستان‌هایی مثل این بار‌ها و بار‌ها در تاریخ علم اتفاق افتاده است».

باتوجه به اینکه محل کار دایسروث در قلب سیلیکون‌ولی واقع شده، نمی‌دانم این موضوع باعث ناامیدی‌اش شده است یا نه، چراکه بسیاری از صاحبان برترین ذهن‌ها در نسل او تصمیمشان در زندگی این بوده که ظرفیت فکری‌شان را صرف بهبود سلامت نوع بشر نکنند، بلکه آن را در راه فروش آگهی اینترنتی برای غول‌های فناوری تربیت کنند.

لبخند کنایه‌آمیزی تحویلم می‌دهد. «راستش آدم ... کمی ناراحت می‌شود. افراد بااستعدادی را می‌بینید که از استنفورد وارد شغل‌های پرمسئولیتی می‌شوند که تمام تمرکزشان بر این است که چند کلیک بیشتر برای یک تکه تبلیغ کوچک بگیرند. من با بعضی‌هایشان صحبت کرده‌ام؛ لزوماً حس خوبی نسبت به کاری که می‌کنند ندارند».

به‌طور خاص، او نگران سرمایه‌گذاری‌های هنگفتی است که، در حال حاضر، فیس‌بوک و گوگل روی علوم مرتبط با مغز انجام می‌دهند. «دلشان برای مردم نسوخته. این کار‌ها را برای من و شما انجام نمی‌دهند. هر کاری می‌کنند برای خودشان است. خیلی از مردم هم الآن این نگرانی را دارند.
مسئله اینجاست که این شرکت‌ها روکش زیبایی از خدمت به خلق برای خودشان درست کرده‌اند. مثلاً ابزار‌هایی که شرکتی مثل گوگل در دسترس عموم قرار داده تأثیر مثبتی داشته است، اما همان‌طور که به‌خوبی می‌دانیم، حتی نقشۀ گوگل هم در خدمت منافع خودشان است. لازم است که همگی این چیز‌ها را بدانیم».

علی‌رغم تمام فشار‌های همه‌گیری کرونا، او از سپری‌کردن وقتش با بچه‌های پنج تا دوازده‌ساله‌اش نهایت لذت را برده است. «با هم ورزش می‌کردیم، معما‌های ریاضی حل می‌کردیم، شعر می‌نوشتیم، سعی می‌کردیم درمان بیماری‌ها را پیدا کنیم...». او یک پسر هم از همسر قبلی‌اش دارد و این پسر الان دانشجوی پزشکی است.

موقع نوشتن این کتاب، برای اولین‌بار متوجه شد که تجربۀ پدربودن چقدر به کارش غنا بخشیده است. او آن پیشرفت‌های بزرگ در اُپتوژنتیک را زمانی رقم زد که هم‌زمان داشت با دشواری‌های زندگی به‌عنوان یک پدر مجرد دست و پنجه نرم می‌کرد؛ می‌گوید آن وقت‌ها با دختری که از سرطان مغز رنج می‌برد مواجهۀ بالینی داشته است و توضیح می‌دهد که چگونه این مواجهه الهام‌بخش او در کارش شد؛ و جالب است بدانید که همسر فعلی‌اش، میشل مونجه، متخصص سرطان مغز در کودکان است.

«تجربیات آن دوران برایم سرشار از مسائل احساسی است. اما تا موقعی که درگیر نوشتن این کتاب نشدم نمی‌فهمیدم که بین آن تجربه‌های کاری و چالش‌هایی که به‌عنوان یک پدر مجرد داشتم و نیز طوفان‌های احساسی مرتبط با آن چه ارتباط تنگاتنگی وجود دارد. فهمیدم که این همان چیزی است که به من انگیزۀ زندگی می‌دهد: کودکی که ممکن است از دست برود، کودکی که می‌تواند زنده بماند».

درواقع، رشتۀ اُپتوژنتیک به او کمک کرده است تا درک عمیق‌تری از خودِ موضوع والدگری داشته باشد. «این مسئله واقعاً شما را تغییر می‌دهد. آن ساختار آنجاست و منتظر است تا کلیدش چرخانده شود. اتصال جدیدی برقرار نمی‌شود، اتصال آنجا هست، فقط باید فعالش کرد».
وقتی والدین می‌گویند بعد از تولد فرزندم انگار «مغزم از نو سیم‌کشی شده» یا «مجدداً برنامه‌ریزی شده‌ام»، این حرفشان از چیزی که خودشان فکر می‌کنند دقیق‌تر است. او به پژوهش کاترین دولاک از هاروارد اشاره می‌کند که در آن جزئیات مدار‌های مربوط به والدگری در مغز موش‌ها به تصویر کشیده شده است. «یکی از اتصال‌ها مسئول انگیزۀ جست‌وجوکردن کودک درصورت جدایی است و اتصال دیگری مسئول این است که انگیزۀ محافظت و مراقبت از کودک را ایجاد کند. وضعیت کلی والدگری از ترکیب تمام این بخش‌های مختلف حاصل می‌شود. انصافاً که زیباست. الحق که الهام‌بخش است».

در تمام مدت همه‌گیری، سعی او این بوده که با مطالعه بر روی مشکلات تجزیه‌ای۳ به نظریۀ یکپارچه‌ای دربارۀ «خود» دست پیدا کند. آنچه به‌راستی او را سر شوق می‌آورَد «اصول کلان» حاکم بر مغز است. «هر چیزی می‌تواند از اجزای مختلف تشکیل شده باشد. جادوی واقعی در این است که ویژگی‌های کلیِ سیستم چگونه از این اجزا ناشی می‌شود. ما به‌طور بالقوه تا چند دهۀ آینده، آن‌طور که باید و شاید، به درکی عمیق از این موضوع نخواهیم رسید، اما لااقل تا اینجا بستر را برای این کار فراهم کرده‌ایم و از اینجا به بعد وظیفه داریم تا آنجا که می‌توانیم برای پیشرفتش تلاش کنیم».


 
پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب گفت‌وگویی است با کارل دایسروث و در تاریخ ۲۵ فوریۀ ۲۰۲۱ با عنوان «Neuroscientist Karl Deisseroth: ‘Coronavirus has changed us all’» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است؛ و برای نخستین‌بار با عنوان «احساسات به چه دردمان می‌خورند؟» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک حافظی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۵ بهمن ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.

•• ریچارد گادوین (Richard Godwim) روزنامه نگار آزادکاری است که با گاردین کار می‌کند.

Connections: A Story of Human Feeling [۱]The Periodic Table [۲]dissociative [۳]اختلالات تجزیه‌ای یا گسسته گروهی از اختلالات روان است که اختلالاتی، چون هویت تجزیه‌ای (چندشخصیتی)، فراموشی تجزیه‌ای، فرار تجزیه‌ای و ... را شامل می‌شود [مترجم].
نام شما

آدرس ايميل شما
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود
  • نظرات پس از تأیید مدير حداكثر ظرف 24 ساعت آينده منتشر می‌شود

ایجاد هر خاطره جدید به مغز آسیب می‌زند!
مطالعه نشانگر عصبی بالقوه برای آسیب اجتماعی در اختلالات روانی را نشان می دهد!
۱۰ شگرد رسانه‌ای برای اثرگذاری بر باورهای مخاطب
پنج اقدامی که والدین باید در مواجهه با کودکان کابوس زده انجام دهند!
«آلیس در سرزمین عجایب»؛ اختلال روانی عجیب
سندروم مسأله با پدر / آسیب‌های بی‌مهری پدران به دختران
روانشناسی که دنیای سرمایه گذاری را ۱۸۰ درجه تغییر داد
چرا گاهی نمی‌توان بخشید و فراموش کرد؟!
مغز چطور خاطرات ماندگار می‌سازد؟
روانشناسی جمع‌آوری اشیا و یا کلکسیونر شدن
دربارۀ تاثیرات عجیب «ترس از پشیمانی»
چگونه با ذهن آگاهی حواس کودکان مان را جمع کنیم؟
زبان هیچ استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند. پس مراقب حرف هایتان باشید.