درماندگی آموخته شده، پایه و اساس بسیاری از نظریههای مهم روانشناسی و مفاهیم اصلی روانشناسی مثبت محسوب میشود. مفهومی که خارج از بحث روانشناسی نیز کاملاً ملموس و قابل درک است.
درماندگی آموخته شده، میتواند برخی از رفتارهای بشر را را توضیح دهد، رفتارهایی که به نظر عجیب و غیرعادی یا نامطلوب میرسند.
اگر بتوانید درماندگی آموخته شده را به خوبی درک کنید، میتوانید تأثیرات بد و منفی آن را کاهش دهید یا به طور کل از بین ببرید. پژوهشگران آزمایشهای بسیاری صورت دادند تا توانستند مفهوم درماندگی آموخته شده را کشف کنند. برای انجام دادن این آزمایشها از متدهایی استفاده شده که بدون تردید محققان امروزی حتی از فکر کردن به آن هم به هراس میافتند.
حدود 50 سال است که درماندگی آموخته شده به عنوان یک تئوری روانشناسی مشهور جا افتاده است اما نقاط گنگ و مبهم بسیاری در این زمینه وجود دارد. اگر میخواهید درباره این مفهوم مهم بیشتر بدانید، به خواندن این مقاله ادامه دهید.
در این مقاله قصد داریم به شما بگوییم، درماندگی آموخته شده چیست و چه تأثیری بر روی زندگی فرد میگذارد، برای خنثی یا معکوس کردن این تأثیرات چه باید کرد، و در نهایت این که چگونه میتوان درجه درماندگی آموخته شده یک فرد را اندازهگیری کرد.
درماندگی آموخته شده چیست؟
درماندگی آموخته شده یا Learned Helplessness پدیدهای است که هم در انسانها هم در حیوانات مشاهده میشود، در چنین شرایطی فرد انتظار دارد ناراحتی، درد و رنجی را تجربه کند که از آن راه گریزی نیست.
درماندگی آموخته شده پدیده ای است که وقتی انسانها یا حیوانات در شرایط آسیب زایی که کنترلی بر آن ندارند قرار میگیرند(مثل تجربه درد، شکست و ناکامی و …) آن را تجربه میکنند. به عبارت دیگر درماندگی آموخته شده به معنای باور فرد (یا حیوان) بر اجتناب ناپذیر بودن شرایط نامطلوب و دست کشیدن از تلاش برای تغییر شرایط حتی درمواقعی است که چنین فرصتی وجود دارد. در نهایت حیوان شرطی میشود و دیگر برای پرهیز از این درد و رنج هیچ تلاشی نمیکند، حتی اگر فرصتی داشته باشد که از آن فرار کند.
زمانی که انسانها یا حیوانات به این درک میرسند که هیچ کنترلی بر روی اتفاقات پیرامونشان ندارند، احساس درماندگی میکنند و بر همین اساس فکر و رفتار میکنند.
هنگامی که انسان یا حیوان به این نتیجه برسد که کنترلی بر آنچه برایش اتفاق می افتد، ندارد، احساس درماندگی کرده و به مرور مانند یک فرد درمانده رفتار خواهد کرد. روانشناسان از آن رو به این پدیده درماندگی آموخته شده میگویند که یک صفت ذاتی نیست. هیچ کس با این طرز تفکر که کنترلی بر آنچه برایش اتفاق میافتد، ندارد و سعی و تلاش هم نمیتواند موجب تغییر شرایط شود، متولد نمیشود. این تجارب فرد در طول زندگی است که موجب میشود او به درستی یا نادرستی باور کند،کنترلی بر زندگیش ندارد.
این پدیده درماندگی آموخته شده نام دارد، چرا که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد. هیچ کس با این باور به دنیا نمیآید که هیچ کنترلی بر روی رویدادهای پیرامونش ندارد و بیفایده است که بکوشد کنترل امور را به دست گیرد.
رفتاری است که آن را میآموزد، شرطی شدن این رفتار به خاطر اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ میدهند و او واقعاً بر روی آنها کنترلی ندارد یا خودش گمان میکند که بر روی آنها هیچ کنترلی ندارد.
مارتین سلیگمن بنیانگذار روانشناسی مثبت و نظریه درماندگی آموخته شده
درباره مارتین سلیگمن، نظریه درماندگی آموخته شده و روانشناسی مثبت
مارتین ای.پی. “مارتی” سلیگمن (Martin E. P. “Marty” Seligman) (متولد ۱۲ اوت۱۹۴۲) روانشناس آمریکایی، استاد دانشگاه و نویسنده کتابهای خودیاری است. نظریه او با نام درماندگی آموختهشده بهطور گستردهای میان دانشمندان و روانشناسان بالینی مطرح است.
واژه درماندگی (معادل Helpless) یکی از کلیدیترین مفاهیمی است که در مدل ذهنی سلیگمن شکل گرفته و سالها درباره آن مطالعه کرده و نوشته است.
ابتدا روانشناسی مثبت را بشناسید!
این زمینه خاص از روانشناسی بر موفقیت انسان تمرکز دارد. در حالی که بسیاری دیگر از شاخههای روانشناسی بر رفتارهای نابهنجار و دارای اختلال تمرکز مینمایند، روانشناسی مثبت تمرکزش بر کمک به افراد برای شاد شدن و جلب رضایت بیشتر است.
روانشناسان این مکتب، در مقابل DSM که نظام طبقهبندی اختلالات روانشناختی بیماران است، یک نظام طبقهبندی به نام CSV را به وجود آوردهاند که تواناییهای آدمها را گروهبندی میکند.
روانشناسان مثبت ۶ گروه از تواناییهای آدمی را در این نظام، مشخص کردهاند:
خرد و دانایی: شامل خلاقیت، کنجکاوی، باز و پذیرا بودن در مقابل تجارب جدید، عشق به یادگیری و وسعت نظر
شجاعت: شامل خودباوری، پایداری، کمال و سر زندگی
تنوعدوستی: شامل عشق، مهربانی و هوش اجتماعی
عدالتجویی: شامل رعایت حقوق شهروندی، بیطرفی و رهبری
اعتدال: شامل بخشش و دلسوزی، فروتنی و آزرم، احتیاط و نظم بخشیدن به عملکرد خود
تعالی: شاملِ دانستن ارزش زیباییها و شگفتیها، قدرشناسی، امیدواری، شوخطبعی و معنویت
-
آزمایش جعبه الکتریکی برای اثبات درماندگی آموخته شده و توسط مارتین سلیگمن انجام شد.
آزمایشهای مارتین سلیگمن که منجر به شکلگیری این تئوری شد
آزمایش سلیگمن و نظریه درماندگی آموخته شده پژوهش تجربی اولیه ای که موجب شکل گیری این نظریه شد در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ توسط مارتین سلیگمن و استیون مایر صورت گرفت. برای انجام این آزمایش سلیگمن و همکارش تعدادی سگ را در قفس قرار داده و با دستگاه شوک الکتریکی به آنها شوک وارد می کردند. سگها پس از چندین کوشش نافرجام، می آموختند که راه گریزی از شوک الکتریکی وجود ندارد و درد و ناراحتی آن را به عنوان بخشی از واقعیت زندگی خود می پذیرفتند و دیگر تلاشی جهت حل مشکل نمی کردند.
در مرحله دوم این آزمایش سلیگمن مانعی را در قفس طراحی کرد که با عبور از آن، سگها می توانستند از شوک الکتریکی بگریزند. در این مرحله سگ های مرحله قبل و تعدادی سگ تازه وارد را در قفس قرار دادند. نتایج شگفت انگیز بود.
برخی از سگها شوکهایی دریافت میکردند که قادر نبودند آن را کنترل یا پیشبینی کنند. در این آزمایش سگها را داخل یک جعبه با دو اتاقک قرار میدادند، این دو اتاقک با یک دیواره کوتاه از هم جدا شده بودند، فقط در کف یکی از این اتاقکها برق جریان داشت. زمانی که این دو محقق سگها درون جعبه قرار دادند و به کف یکی از اتاقکها جریان برق وصل کردند، به موضوع عجیب و غریبی پی بردند: برخی از سگها حتی تلاش نکردند که از روی دیواره کوتاه میان دو اتاقک بپرند و اتاقک دیگری بروند که هیچ مشکلی برایشان ایجاد نمیکرد. در واقع سگهایی که پیش از این به آنها شوک الکتریکی وارد شده بود اما هیچ راهگریزی نداشتند، وقتی در جعبه دارای دو اتاقک قرار میگرفتند، تلاش نمیکردند از روی دیواره کوتاه میان دو اتاقک بپرند.
سگهایی از روی این دیواره میپریدند که پیش از این در چنان وضعیت (وارد شدن شوک بدون راه فرار) قرار نگرفته بودند.
سگ های تازه وارد که شوک الکتریکی را تجربه نکرده بودند به راحتی با عبور از مانع از شوک الکتریکی فرار کردند. اما سگ های قبلی، به دلیل شکل گیری ذهنیت خود نسبت به نبودن راه فرار و حل مشکل، انگیزه ای برای تلاش نداشتند و همچنان درد و رنج ناشی از شوک را تحمل می کردند. این در حالی بود که در طرف دیگر مانع حتی غذای لذیذی هم برای سگ و تحریک او گذاشته بودند. این سگ ها با حالتی درمانده و افسرده دراز می کشیدند و رنج حاصل را تحمل می کردند.
سلیگمن و مایر برای بررسی بیشتر این پدیده تصمیم گرفتند گروه جدیدی از سگها را کنار هم جمع کنند و آنها را به 3 دسته تقسیم کنند؛
سگهای گروه اول را برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بستند اما هیچ گونه شوکی به آنها وارد نکردند.
سگهای گروه دوم برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بسته شدند و به آنها شوک الکتریکی وارد شد اما برای خلاص شدن از این شوک کافی بود با بینی خود یک پانل را فشار دهند.
سگهای گروه سوم برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بسته شدند و به آنها شوک الکتریکی وارد شد اما برای خلاص شدن از این شوک هیچ راه گریزی نداشتند.
-
وقتی این سه گروه نخستین آزمایش خود را پشت سر گذاشتند، هر یک از آنها را (به نوبت) درون جعبه دارای دو اتاقک قرار دادند. سگهای گروه اول و دوم خیلی سریع متوجه شدند که فقط باید از روی دیواره کوتاه بپرند تا از شر شوک الکتریکی خلاص شوند.
اما اغلب سگهای گروه سوم حتی تلاش هم نکردند که از روی دیواره بپرند. با توجه به آزمایش قبلی چنین نتیجه گرفته شد که از دیدگاه این سگها هیچ راه گریزی از شوک الکتریکی وجود نداشت.
سلیگمن این رفتار را درماندگی آموخته شده نامید. بعد از این آزمایش روانشناسان دیگری آزمایشات مشابهی را روی حیوانات دیگر اجرا کردند. برای مثال در یک پژوهش، پژوهشگران مرغ ماهیخواری را در آکواریمی پر از ماهی قرار دادند، اما بین مرغ ماهیخوار و ماهی ها مانعی شیشه ای قرار دادند که مرغ ماهیخوار نتواند ماهیها را شکار کند. پس از اینکه تلاش مرغ ماهیخوار چند بار به شکست انجامید، پژوهشگران مانع را برداشتند، اما در کمال تعجب دیدند که مرغ ماهیخوار دیگر برای گرفتن ماهی ها تلاشی نمی کند.
از درماندگی آموخته شده در بعضی از فرهنگها استفاده مثبت شده است. برای مثال در کشورهای جنوب شرق آسیا که از فیل برای تردد استفاه می شود، برای تربیت حیوان از این روش استفاده میشود. پاهای بچه فیل را از ابتدا با طنابهای محکمی میبندند و بچه فیل پس از تلاش بسیار میفهمد که نمیتواند این طنابها را پاره کند. بعد از اینکه فیل بزرگ شد پایش را با یک نخ نازک که به سادگی پاره میشود میبندند، اما فیل هیچ وقت سعی نمیکند این طناب را پاره کند، چون باور دارد که نمیتواند این کار را انجام دهد.
تئوریهای بسط یافته
تحقیقات نشان میدهند که واکنش انسانها نسبت به کنترل نداشتن بر روی شرایط، بسته به افراد و شرایطشان متفاوت خواهد بود. به عنوان مثال ممکن است فرد نسبت به یک شرایط مشخص درماندگی آموخته شده از خود نشان دهد اما وقتی شرایط عوض میشود، او چنین حسی نخواهد داشت.
تئوری اصلی درماندگی آموخته شده نمیتواند چنین متغیرهایی را توضیح دهد. چنین متغیرهایی به سبک رفتاری فرد و نحوه تفسیر او از شرایط بستگی دارد. به عبارت دیگر این که فرد یک رویداد را چگونه تفسیر و معنا میکند، دچار شدن او به درماندگی آموخته شده یا افسردگی را تحتتأثیر قرار میدهد.
افراد بدبین رویدادهای منفی را دائمی (این شرایط هیچ گاه تغییر نخواهد کرد)، شخصی (من مقصر هستم) و همهگیر (من نمیتوانم کاری را درست انجام دهم) میدانند و معمولاً از درماندگی آموخته شده و افسردگی رنج میبرند.
چنین افرادی میتوانند یاد بگیرند که یک سبک واقعگرایانه در پیش بگیرند، این نوعی درمان است که بخش اعظم آن را مارتین سلیگمن انجام داد.
تاثیرات روانی درماندگی آموخته شده در زندگی افراد
نمونهها و تأثیرات اجتماعی درماندگی آموختهشده
درماندگی آموختهشده میتواند عاملی برای طیف گستردهای از موقعیتهای اجتماعی باشد.
زمان که به ناتوانی آموخته شده مبتلا شوید احتمال گرایش به راههای جایگزین و میانبر زیاد میشود. ممکن است با این باور که نمیتوانید پولدار شوید دست به کار خلاف بزنید یا دانشآموزی که برحسب تجربه قبلی که نتیجه مناسبی نگرفته بود، تقلب را تنها راهحل میبیند. رفتارهایی مانند پز دادن و تظاهر به آنچه که نداریم و همینطور دروغ گفتن پی در پی هم در این گروه قرار میگیرند.
تأثیر انگیزشی ناتوانی آموخته شده اغلب در کلاسهای درس مشاهده میشود. دانشآموزانی که به طور مکرر شکست میخورند، به این نتیجه میرسند که آنها قادر به بهبود عملکرد خود نیستند، و این ویژگی آنها را از تلاش برای موفقیت باز میدارد، که منجر به افزایش ناتوانی، ادامه شکست، از بین رفتن عزتنفس و دیگر پیامدهای اجتماعی میشود.
کودک آزاری ناخواسته و از روی غفلت میتواند مظهر ناتوانی آموخته باشد. به عنوان مثال، وقتی والدین اعتقاد دارند که آنها قادر به متوقف کردن گریه کودک نیستند، ممکن است آنها به سادگی از تلاش برای انجام هر کاری برای کودک خودداری کنند.
کسانی که در موقعیتهای اجتماعی بسیار خجالتی یا مضطرب هستند ممکن است به دلیل احساس درماندگی هیچ فعالیتی نکنند. گوتلیب و بیتی (1985) دریافتند که افرادی که در محیط های اجتماعی ناتوان هستند، ممکن است توسط دیگران ضعیف دیده شوند، که این امر درماندگی آنها را تقویت خواهد کرد.
با توجه به کتاب Ruby K. Payne’s چهارچوبی برای درک فقر، رفتار فقیرانه میتواند به چرخه فقر فرهنگ فقر و نسل فقیر منجر شود. این نوع از درماندگی آموختهشده از والدین به فرزندان منتقل میشود.
افراد با این ذهنیت احساس میکنند هیچ راهی برای فرار از فقر وجود ندارد و بنابراین باید در لحظه زندگی کرد و برنامهریزی و تلاش برای آینده بیفایده است.
با این حال، نقد این نوع استدلال نشان میدهد که در بسیاری از جوامع همیشه سطح بالاتری از نابرابری، کاهش دستمزدها، افزایش قیمت، به ویژه اسکان و تحصیلات و مراقبتهای بهداشتی افزایش یافته است. به این معنا که کسانی که در فقر به سر میبرند به دلیل نگرشی که دارند در آنجا باقی ماندهاند.
درماندگی آموخته شده پدیده ای است که وقتی انسانها یا حیوانات در شرایط آسیب زایی که کنترلی بر آن ندارند قرار میگیرند(مثل تجربه درد، شکست و ناکامی و …) آن را تجربه میکنند. به عبارت دیگر درماندگی آموخته شده به معنای باور فرد (یا حیوان) بر اجتناب ناپذیر بودن شرایط نامطلوب و دست کشیدن از تلاش برای تغییر شرایط حتی درمواقعی است که چنین فرصتی وجود دارد.
هنگامی که انسان یا حیوان به این نتیجه برسد که کنترلی بر آنچه برایش اتفاق می افتد، ندارد، احساس درماندگی کرده و به مرور مانند یک فرد درمانده رفتار خواهد کرد. روانشناسان از آن رو به این پدیده درماندگی آموخته شده میگویند که یک صفت ذاتی نیست. هیچ کس با این طرز تفکر که کنترلی بر آنچه برایش اتفاق میافتد، ندارد و سعی و تلاش هم نمیتواند موجب تغییر شرایط شود، متولد نمیشود. این تجارب فرد در طول زندگی است که موجب میشود او به درستی یا نادرستی باور کند،کنترلی بر زندگیش ندارد.
مثال هایی از درماندگی آموخته شده در انسانها
همانطور که پیشتر گفته شد، درماندگی آموخته شده فقط مختص حیوانات نیست. نتایج پژوهش هایی که بر روی انسانها انجام شده حاکی از آنست که درماندگی آموخته شده در انسانها نیز مشاهده می شود. اگرچه پاسخ انسانها به شرایط نامطلوب نسبت به پاسخ حیوانات پیچیده تر است و تحت تاثیر عوامل مختلفی قرار میگیرد، اما به طور کلی نتایج پژوهش های مرتبط با درماندگی آموخته شده در انسانها با نتایج پژوهش های حیوانی در این حیطه همخوان است.
در پژوهشی که در سال ۱۹۷۴ انجام شد، آزمودنیها به سه گروه تقسیم شدند. یکی از گروهها در معرض صدای بلند و ناخوشایندی قرار میگرفت که میتوانست آن را با چهار بار فشار دادن دکمه قطع کند. گروه دوم هم در معرض صدای مشابهی قرار گرفت، اما دکمهای که برای قطع صدا در اختیار داشت، خراب بود و کار نمیکرد. گروه سوم در معرض هیچ نوع صدایی نبود.
بعد از مدتی هر سه گروه آزمودنیها در معرض صدای بلندی قرار گرفتند. جعبهای بر روی میز قرار داشت که آزمودنیها میتوانستند با تکان دادن دسته آن صدا را قطع کنند. مانند آنچه در آزمایش حیوانات مشاهده شده بود، آزمودنیهایی که در قسمت اول آزمایش کنترلی روی صدا نداشتند، اصلا به دسته دست نزنند. در حالیکه بقیه آزمودنیها خیلی زود از طریق کوشش و خطا دریافتند، چطور میتوانند صدا را قطع کنند.
سلیگمن و همکارانش اظهار کردند که قرار دادن آزمودنیها در معرض موقعیتهایی که کنترلی بر آن ندارند، موجب سه نوع نقص میشود: نقص انگیزشی، نقص شناختی و نقص هیجانی. نقص شناختی بر باور آزمودنی مبنی بر غیر قبل کنترل بودن موقعیت و شرایط اشاره دارد. نقص انگیزشی عدم تمایل آزمودنی به استفاده از روشهایی به منظور فرار از موقعیت منفی را نشان میدهد و نقص هیجانی احساس افسردگی ناشی از قرار گرفتن آزمودنی در یک موقعیت منفی غیر قابل کنترل را در بر میگیرد.
در شرایط درماندگی آموخته شده فرد هیچ تلاشی از خود نشان نمیدهد. چرا که تلاشهای قبلی او ناکام بوده است. سلیگمن این توجیه را به افراد افسرده نیز نسبت داد. طبق تفسیر سلیگمن بیتفاوتی و انفعالی که افراد افسرده نشان میدهند، نشانههای رفتاری درماندگی آموخته شده هستند. افراد این نشانهها را در واکنش به تجربیات قبلی نشان میدهند که در آنها احساس کردهاند توانایی کنترل سرنوشتشان را ندارند.
سلیگمن و همکارانش در سالهای بعد در نظریه درماندگی آموخته شده را مورد بازنگری قرار دادند. جمعبندی مجدد نظریه درماندگی آموخته شده به گونهای که قابل اطلاق به انسان باشد، حاکی از آن است که متعاقب رویدادهای ناگوار خارجی، توجیهات علی درونی به وجود میآیند که سبب از بین رفتن عزت نفس میگردند، به علاوه از آنجایی که این توجیهات کلی و پایدار هستند، فرد از ادامه حرکت و تلاش نا امید میشود. بنابراین در مدل تجدید نظر شده این نظریه بر نقش اسنادها تأکید میشود. اسناد به معنای نحوه تفسیر کردن اتفاقاتی است که برای افراد روی میدهند. افراد افسرده وقتی با شکستی روبرو میشوند، اسنادهای درونی، پایدار و کلی دارند. این درحالی است که اسنادهای افراد غیر افسرده یا خوشبین در مقابل شکستها بیرونی، موقتی و غیر کلی است.
الگوی خوشبینی آموخته شده
سلیگمن بعد از چندی به این نتیجه رسید که اگر درماندگی آموخته شده که نوعی واکنش بدبینانه نسبت به رویدادهای زندگی است، اکتسابی است، پس نقطه مقابل آن، یعنی خوشبینی آموخته شده هم قابل یادگیری است. او بر اساس این فرضیه الگوی خوشبینی آموخته شده را مطرح کرد.سلیگمن برای این کار از نظریه اسناد (وینر،۱۹۸۲) استفاده کرده است.
بر اساس نظریه اسناد ميتوان عوامل تبیین کننده رویدادها را از سه جنبه طبقهبندي كرد:
الف) عوامل بيروني در برابر عوامل دروني
ب) عوامل پايدار در برابر عوامل گذرا
ج) عوامل كلي در برابر عوامل خاص
اجازه دهيد اين موضوع را با ذكر يك مثال دنبال كنيم. دو دانش آموز خوشبین و بدبین را تصور کنید که هر دو یک بار در امتحانی قبول و بار دیگر در امتحانی رد شدهاند. آنها حتي اگر به ديگران هم نگويند بلافاصله پس از آگاهی از نتیجه امتحان در ذهن خود مشغول يافتن علتي براي آن ميشوند. به علتشناسي آنها توجه كنيد:
رویداد |
دانش آموز خوشبین |
دانش آموز بدبین |
رویداد خوشایند
(مانند قبول شدن در امتحان) |
درونی: من کارم را خوب انجام دادم.پایدار: من با استعدادم.
کلی: این شروع خوبی برای فصل امتحانات بود. حتما امتحانهای دیگرم هم آسان هستند. |
بیرونی: نمیدانم این اتفاق چطور افتاد. خیلی شانس آوردم.موقت: امروز روز شانس من بود.
خاص: خب که چی؟ دفعه بعد حتما از این درس میافتم. |
رویداد ناخوشایند
(مانند قبول نشدن در امتحان) |
بیرونی: سوالات امتحان خیلی سخت بودند.موقت: اشکالی ندارد. دفعه بعد قبول میشوم.
خاص: به هر حال دیروز تولدم بود و من وقت نکردم درس بخوانم. |
درونی: مشکل از من بود، خوب برای امتحان آماده نشده بودم.پایدار: هیچ وقت نمیتوانم این درس را پاس کنم.
کلی: با این وضع من هیچ وقت به آرزوهایم نمیرسم. |
همانطور كه ميبينيد، دانشآموز خوشبين در تبيين نمره بد خود به عوامل بيروني، خاص و موقت(ناپايدار) توجه ميكند، ولي دانشآموز بدبین همه را به مسائل دروني، کلی و ثابت شخصيتي نسبت ميدهد. اين نحوه اسناد موجي از نااميدي را به دنبال خواهد داشت.
به همين ترتيب ميتوان به تبيين اتفاقات خوشايند زندگي پرداخت. افراد خوشبين اتفاقات خوشايند مثل كسب موفقيت در امتحان را به عوامل دروني، کلی و پايدار نسبت ميدهند و افراد بدبين بالعكس موفقيتهاي خود را به حساب عوامل بيروني، خاص و موقت (مثل شانس و كمك ديگران) ميگذراند.
پايههاي نظري چنين موضوعي آنقدر قوي است كه بر اساس چنين شيوه تفكري ميتوان موفقيت يا عدم موفقيت افراد در زندگيشان را تخمين زد. همانطور كه سليگمن آن را در مورد موفقيت تيمهاي ورزشي مورد بررسي قرار داد و دريافت كه تيمهاي موفق از اين سبكهاي تبييني خوشبينانه در بررسي علت موفقيت يا شكست خود بهره ميبرند. در ادامه درباره هر یک از این سه بعد توضیحاتی ارائه میشود.
بعد اول: تداوم (ثابت در برابر موقت)
بر اساس بعد تداوم، افراد اتفاقات خوشایند و ناخوشایندی که برایشان رخ میدهد را به عوامل ثابت یا موقت نسبت میدهند. در اسنادهای پايدار، علت رويدادها و اتفاقات به عواملی نسبت داده میشود که در طول زمان نسبتاً ثابت باقی میماند. در چنين اسنادهايی عواملی مطرح میشوند که هميشگی يا طولانی مدتاند يا در طی زمان ادامه دارند؛ مانند شخصيت،استعداد و … در حالیکه در اسنادهای ناپايدار علت رويدادها، اتفاقات يا پديدهها به عواملی نسبت داده میشود که موقت يا کوتاه مدتاند. در اسنادهای ناپايدار، علتها يا دلایلی پديدهها، حوادث، رويدادها و اتفاقات؛ موقت، کوتاه مدت و کم دوامند؛ مانند بيماری، خستگی، تصادف، اشتباه و مانند آنها.
افرادی که برای تفسیر اتفاقات ناخوشایند از کلماتی مانند همیشه و هیچ وقت استفاده میکنند، شیوه علتیابیشان ثابت و بدبینانه است. در مقابل افرادی که برای تفسیر اتفاقات ناخوشایند کلماتی مانند گاهی اوقات و اخیرا را به کار میبرند و شرایط زودگذر را عامل به وجود آمدن وقایع ناخوشایند میدانند، شیوۀ علت یابی خوشبینانه دارند.
به نظر شما چرا عامل تداوم اینقدر مهم است؟ به عبارت دیگر چرا برخی افراد در مواجهه با کوچکترین بدبیاری از هم میپاشند، در حالیکه دیگران به سرعت به حالت عادی باز میگردند؟
شکست چیزی است که همۀ افراد را حداقل به طور موقت ناراحت میکند. شاید بتوانیم بگوییم شکست خوردن مثل واردشدن ضربۀ مشت به شکم است؛ درد به همراه دارد، ولی درد آن از بین می رود.
در بعضی افراد درد بلافاصله برطرف میشود، در برخی دیگر این درد باقی میماند، در سرتاسر ذهن پخش میشود، شدت مییابد و شکل کینه و نفرت پیدا میکند. این افراد، کسانی هستند که حتی پس از شکستهای کوچکی مانند قبول نشدن در یک امتحان، روزها یا شاید ماهها ناامید میمانند و پس از شکستهای بزرگ مانند ورشکستگی مالی، احتمالا هرگز به حالت عادی باز نمیگردند.
شیوۀ خوشبینانه در علتیابی رویدادهای خوشایند، دقیقا عکس شیوۀ خوشبینانه در اتفاقات ناگوار است. کسانی که معتقدند علت اتفاقات خوشایند پایدار است، خوشبینتر از کسانی هستند که علت آنها را موقتی میدانند.
افراد خوشبین رویدادهای خوشایند را بر حسب علت های پایدار ویژگی ها، توانایی ها و با کلماتی مانند همیشه برای خود توضیح می دهند. افراد بدبین به علت های موقتی مثل خلق و خو و تلاش یا کلماتی مانند گاهی فکر می کنند.
کسانی که معتقدند حوادث خوشایند علتهایی پایدار دارند، حتی پس از رسیدن به موفقیت هم سخت تلاش میکنند.
کسانی که علتهای موقتی را برای وقایع خوشایند در نظر میگیرند، حتی در صورت موفقیت هم ممکن است ناامید شوند، زیرا آن را نتیجۀ چیزی جز خوششانسی نمیدانند.
مثالهایی از اسناد به عوامل پايدار :
من آدم بی استعدادی هستم، هیچوقت در این درس موفق نمیشوم.
من خیلی باهوشم، همیشه نمرههای خوبی میگیرم.
دوستم هرگز با من آشتی نمیکند، من آدم به دردنخوری هستم.
مثالهایی از اسناد به عوامل موقت:
چون دیشب درس نخوانده بودم نمرهام کم شد.
این بار شانس آوردم که نمره خوبی گرفتم.
دوستم فعلا از دست من عصبانی است و نمیخواهد با من صحبت کند.
بعد دوم: کلیت (کلی در برابر خاص)
بر اساس این بعد افراد اتفاقات خوشایند و ناخوشایندی که برایشان رخ میدهد را به عوامل کلی یا خاص نسبت میدهند. در اسنادهای کلی موفقيت يا شکست به عواملی نسبت داده می شود که در موقعيتها و شرايط مختلف وجود دارد. نمونهای از اسناد کلی در گرفتن نمره بد از يک درس عبارت است از: “هيچ وقت نمیتوانم از عهده درسهايم بربيايم. من استعداد درس خواندن ندارم”.
در اين جا، شکست از يک درس خاص به يک عامل کلی يعنی به تمام دروس نسبت داده شده است. در اسنادهای اختصاصی موفقيت يا شکست به عواملی نسبت داده میشود که در يک مورد خاص، محدود و مشخص وجود دارند و نه در کل موارد. نمونهای از اسناد اختصاصی در زمينه شکست در يک درس عبارت است از: “در اين درس خوب عمل نکردم” .
به طور کلی تداوم به عامل زمان مربوط میشود و کلیت به عامل مکان.
بعضی افراد حتی در صورت لطمه خوردن جنبۀ مهمی از زندگی، مثلا شغل یا زندگی زناشویی خود، میتوانند به راحتی مشکلات خود را در صندوقچهای گذاشته، در آن را قفل کرده و به زندگی عادی بازگردند. برخی دیگر برای هر چیز تاسف میخورند. آنها از هر مسئلۀ کوچکی فاجعه میآفرینند. وقتی نخی از رشتۀ طناب زندگیشان پاره شود، کل آن از هم میپاشد. به عبارت دیگر، کسانی که برای شکستهای خود علتهای کلی ذکر میکنند، با ناکامی در یک زمینه، از همه چیز دست میکشند. کسانی که دلیلی خاص برای آن دارند، شاید در بخشی از زندگی دچار ناامیدی شوند، ولی در بقیۀ بخشهای آن مصممانه پیش میروند.
به طورکلی فرد خوشبین تصور میکند که اتفاقات ناخوشایند علل خاصی دارند و رویدادهای خوشایند بر همۀ اعمال او تاثیری مثبت می گذارند. در مقابل فرد بدبین معتقد است که رویدادهای ناگوار علتهایی کلی دارند و رویدادهای خوشایند به دلایلی خاص رخ میدهند.
مثالهایی از اسناد به عوامل کلی:
من باهوشم.
من فردی دوستداشتنی هستم.
آدم ترسویی هستم.
مثالهایی از اسناد به عوامل خاص:
تاریخم خوب است.
او مرا دوست دارد.
در کلاس ریاضی استرس دارم.
تداوم + کلیت = امید
امید که یکی از بزرگترین و برجستهترین عوامل موفقیت افراد به شمار میرود به دو بعد علتیابی وقایع یعنی، تداوم و کلیت بستگی دارد. هنر امید آن است که برای اتفاقات ناگوار علتی خاص و زودگذر مییابد: “علل موقتی ناامیدی را در بعد زمان محدود میکنند و علل خاص ناامیدی را به همان موقعیت خاص محدود میکنند”. از طرف دیگر، علتهای پایدار موجب ناراحتی طولانی مدت میشوند و علتهای کلی، همۀ تلاشها را در نطفه خفه میکنند. عملکرد ناامیدی عبارت از یافتن علل پایدار و کلی برای اتفاقات ناخوشایند است.
بعد سوم: شخصی سازی ( درونی در برابر بیرونی)
بر اساس این بعد افراد اتفاقات خوشایند و ناخوشایندی که برایشان رخ میدهد را به عوامل درونی یا بیرونی نسبت میدهند. در اسناد درونی، عامل آن اتفاق خوشايند يا ناخوشايند به خصوصيات درونی فرد نسبت داده میشود. در اسنادهای بيرونی، عامل يک اتفاق به علتها و دلايلی بيرون از شخص نسبت داده میشود.
وقتی حوادث ناگوار رخ میدهند، ما میتوانیم خود را سرزنش کنیم )درونی سازی ( یا آنکه دیگران یا شرایط را مقصر بدانیم(بیرونی سازی(. افرادی که هنگام شکست خود را سرزنش میکنند، اعتماد به نفس پایینی پیدا میکنند. این افراد تصور میکنند بیارزش و بیاستعدادند و دوستداشتنی نیستند. کسانی که عوامل بیرونی )دیگران یا شرایط( را ملامت میکنند، هیچوقت در مواجهه با اتفاقات ناگوار اعتماد به نفس خود را از دست نمیدهند. در مجموع این افراد در مقایسه با کسانی که خود را مقصر میشمارند، بیشتر خودشان را دوست دارند. اعتماد به نفس پایین معمولا ناشی از کاربرد شیوه علتیابی درونی برای رویدادهای ناگوار است.
مثالهایی از اسناد به عوامل درونی:
- من فرد با استعدادی هستم، بنابراین نمرههایم خوب میشود.
هیچ دوستی ندارم، چون نفرتانگیزم.
در امتحان موفق شدم، چون با پشتکار هستم.
مثالهایی از اسناد به عوامل بیرونی:
- این دبیر با من لج است، به همین خاطر نمرهام خوب نشده است.
دوستم دلش میخواهد بیشتر ورزش کند، برای همین کمتر با من وقت میگذراند.
شانس آوردم سوالات امتحان راحت بود، برای همین نمرهام خوب شد.
*علی مسچی،با اندکی اضافت