کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

بغض یک کلاس اولی در نخستین روز مدرسه / داستان

31 شهريور 1392 ساعت 12:26

مریم خجالت می‌کشد که هیچکس همراهش نیست، با خودش فکر می‌کند شاید اگر پدرش زنده بود، الان با او به مدرسه می‌آمد، ناگهان دلش برای پدرش تنگ می‌شود و دوباره بغض می‌کند.


ساعت 6:35 است؛ در کوچه منتهی به مدرسه خبری نیست، فقط خانم جوادی همسایه دیوار به دیوار مدرسه در حال آب و جارو کردن جلوی درِ خانه‌اش است؛ دو تا بغالی توی کوچه هم هنوز باز نکرده‌اند.
سکوت کوچه که با ریتم جارو کشیدن خانم جوادی همراه است، با حضور مادر و دختر کوچکش و صدای کشیده شدن چیزی بر زمین بر هم‌ می‌ریزد؛ دختر مانتو و مقنعه صورتی بر تن کرده است و دسته کیف مدرسه‌اش را که چرخ دارد، بر دست دارد و به دنبال مادر با خود می‌کشد.
آنها مستقیم به جلوی درِ مدرسه می‌روند و زنگ را به صدا در می‌آورند؛ دختر کوچک لب وا می‌کند و با گلایه می‌گوید: «مامان هنوز هیچکس نیامده!» مادر با آرامش دستی بر سر کودکش می‌کشد و پاسخ می‌دهد «می‌آیند» و دوباره زنگ را به صدا در می‌آورد.
خیلی طول نمی‌کشد که آقا رحیم بابای مدرسه در آستانه در ظاهر می‌شود و در حالی که با تعجب، سلام آنها را پاسخ می‌دهد، می‌گوید: «چقدر زود آمدید، تا ساعت باز شدن مدرسه هنوز مانده». کودک دست مادر را می‌کشد و با لحنی اعتراض آمیز حرف می‌زند: «من که گفتم زوده مامان»؛ مادر ملتمسانه به آقا رحیم چشم می‌دوزد و می‌گوید: «من امروز باید یک مأموریت برم الان هم دیرم شده‌، اگر ممکن است دخترم را به شما بسپارم؟»

آقا رحیم نمی‌داند چه بگوید، روبروی دخترک خم می‌شود: «اسمت چیه بابا؟» دخترک خجالت می‌کشد، پشت مادر قایم می‌شود و آرام پاسخ می‌دهد: «مریم»؛ آقا رحیم با گفتن اینکه «به به چه اسم قشنگی داری بابا» بلند می‌شود و نگاهی به چهره ملتمس مادر مریم می‌اندازد و نگاهی دیگر به مریم که هنوز پشت مادرش قایم شده است؛ دلش نمی‌آید جواب رد دهد: «عیبی نداره، مریم جان، بابا، من بابد برم شیرینی‌هایی که سفارش دادیم، بگیریم، حاج خانم تو مدرسه است، تو را می‌گذارم پیش او»

***

حاج خانم، همسر آقا رحیم، مدام می‌رود و می‌آید؛ انگار مطمئن نیست که همه چیز آماده است اما لبخند از لبانش گم نمی‌شود؛ یک استکان چای با یک ساندویچ نان و پنیر جلوی مریم گذاشته است و هر چند دقیقه یک بار هم حالش را می‌پرسد؛ یک ربع بعد هم سر دردلش باز می‌شود و می‌گوید: «دلم برای دیدن بچه‌ها داره پر می‌کشه، نمی‌دونی چقدر تنها بودم، آخه به شنیدن هر روزه صداشون عادت کردم»

***

دو ساعتی می‌شود که آقارحیم از شیرین‌ فروشی بازگشته است و شیرینی‌ها را با کمک مریم تو ظرف چیدند؛ دانش‌آموزان هم آمدند همه یا با پدر و مادر یا با خواهر و برادر بزرگترشان هستند؛ بوی اسپند و شیرینی تازه حیاط مدرسه را پر کرده است؛ خانم مدیر و معلمان دائم لبخند روی لبانشان است و تبسم‌های خودشان را نثار کلاس اولی‌ها می‌کنند. مریم بغض کرده است و هنوز با هیچ کسی دوست نشده است؛ نیم ساعتی می‌شود که به زور همسر آقا رحیم، خجالت را کنار گذاشته و به حیاط مدرسه آمده اما گوشه حیاط ایستاده و با کسی حرف نمی‌زند. خجالت می‌کشد که هیچ‌کس همراهش نیست؛ با خودش فکر می‌کند شاید اگر پدرش زنده بود، الان با او به مدرسه می‌آمد. ناگهان دلش برای پدرش تنگ می‌شود و دوباره بغض می‌کند.

***

مدرسه به همان سرعتی که شلوغ شده بود، خلوت می‌شود و مریم هنوز روی صندلی کلاس نشسته است و از پنجره کلاس، بچه‌ها را تماشا می‌کند که با پدر و مادرشان از درِ مدرسه خارج می‌شوند. خانم معلم مهربان کلاس هم در حال صحبت با مادر چند تا از بچه‌هاست؛ امروز بچه‌ها را به اسم کوچک صدا می‌کرد و به ادامه نام همه آنها "عزیزم و گلم" اضافه می‌کرد. مریم از خانم معلم کلاس خیلی خوشش آمد اما رویش نشد که با او صحبت کند؛ در تمام مدت در کلاس ساکت بود.

***

حیاط مدرسه کاملاً خلوت شده بود؛ مریم صدای زن آقارحیم را شنید که داشت می‌گفت «چرا مسئولیت این بچه را قبول کردی الان ساعت 3 است، مادرش هم که تلفنش خاموش است» مریم بغض کرده بود؛ دوید تا از آنجا دور شود و وقتی به خودش آمد تو انباری مدرسه بود و آنوقت بغضش ترکید. آنقدر گریه کرد تا آرام شد.

***

مریم با صدای زن آقارحیم از خواب بیدار شد «مریم جان تو که ما رو نصف جان کردی» با دیدن زن آقا رحیم دوباره گریه‌اش گرفت و این بار در آغوش او جای گرفت. انگار می‌داند که این دختر غمی دارد، آرام دست بر سرش می‌کشد و می‌گوبد: « مادرت تو رو دست ما سپرده است، نباید بدون اینکه به ما بگی، جایی می‌رفتی، می‌دونی الان آقا رحیم دو ساعته که داره تو خیابون دنبالت می‌گرده» مریم دوباره خجالت می‌کشد، سرش را پایین می‌اندازد و فقط به گفتن کلمه «ببخشید» اکتفا می‌کند. زن آقارحیم لبخند می‌زند: «حالا پاشو، دست و رویت را بشور، مادرت هم زنگ زده و گفته که تو راه هست.» از پله‌ها که بالا می‌آیند زن آقارحیم می‌گوید: «مریم جان آدما نباید در برابر مشکلات انقدر زود ناامید بشوند و شکننده باشند، اگر امروز تنها بودی نباید ناراحت باشی بلکه باید با امید به خدا، دوستان خوبی پیدا کنی و به مادرت نشان بدهی که موفق هستی، باشه؟» مریم سرش را به علامت مثبت تکان می‌دهد و می‌گوید: «چشم».

به قلم مریم عابدینی/فارس


کد مطلب: 19528

آدرس مطلب :
https://www.migna.ir/news/19528/بغض-یک-کلاس-اولی-نخستین-روز-مدرسه-داستان

میگنا
  https://www.migna.ir