جانکاه است به خاطر بیماری ای که شاید هیچ نقشی در بروز آن نداشته باشی یک عمر را در بیمارستانی دور از محل زندگیت آن هم تا آخر عمر بستری باشی. از صبح تا شب در سالن بخش قدم بزنی یا دست آخر با کسی که شرایطش بهتر از تو نیست پای صحبتهای بیسر وته بنشینی. سخت است از پشت پنجره به تماشای غروب خورشید بنشینی تا شاید فردا پس از طلوع دوباره کسی بیاید و سراغی از تو بگیرد. سخت است بدانی که عزیزانت به خاطر اینکه تو نیابیشان خانه را تغییر دادهاند تا ردی از خود بهجا نگذاشته باشند؛ مبادا سراغی از آنها بگیری. سخت است کسی به دیدنت نیاید، چرا که مردم ندانسته انگ روانی و دیوانه بودن به تو زدهاند و مجبوری تا زمان مرگ در این چاردیواری 103 هکتاری که آنسویش خانه توست خیره به دیوارها بمانی.
تهران را که به سمت ورامین بروی، نرسیده به کوههای بیبی شهربانو میرسی به سهراه تقیآباد. از آنجا تا «امین آباد» راهی نیست. نرسیده به روستایی که بیمارستان به اسم آن مشهور است دیوارهای بلندی را میبینی که درختان کاج آنها را محصور کردهاند. اینجا همانجایی است که نزدیک به 100 سال قدمت دارد و گذشته از بیمارستان بودنش حالا جزیی از تاریخ تهران شده است.
سوژه غریبی است، قرار است از بیمارستان و ساکنان جایی گزارش تهیه کنیم که آدمهایش برای ما غریبه هستند؛ آدمهای فراموش شدهای که بیرون از شهر در جایی که خبری از ترافیک و شلوغی و دزدی و رقابت نیست یا خاموشاند یا فریاد میکشند. کسی از دل آنها خبر ندارد. شاید وقتی اسمی از بیمارستان روانی یا همین امین آباد بیاید، ساختمان قدیمی با راهرویی دراز و تاریک با اتاقهایی که چند بیمار را در آنجا زنجیر کردهاند و نالههای آنها به شکل ترسناکی آزار دهندهاست در ذهنمان تصور کنیم. جایی که هیچوقت دوست نداریم گذرمان به هر علتی به آنجا بیفتد.
دکتر امید رضایی، رئیس بیمارستان رازی که قرار است دقایقی پاسخگوی سؤالهایمان باشد میگوید: «مشکل امین آباد و بیمارانش انگ اشتباهی است که به آن زدهاند. خانوادهها از اینجا هراس دارند در حالی که اینجا جای ترسناکی نیست. پیشتر سعی میکردند که امین آباد را به رازی تغییر نام دهند اما معتقدم اینجا یک برند است. من از کلمه امین آباد میخواهم بهرهبرداری کنم. تمام دنیا اینجا را میشناسند.»
بیمارانی که باور ندارند بیمارند!
وقتی وارد محوطه اصلی میشوم جا میخورم. فکر نمیکردم اینجا اینقدر سرسبز باشد، بیشتر شبیه پارک است تا دارالمجانین!
قرار گذاشتیم ابتدا از بخشی بازدید کنیم که بیمارانش کسی را ندارند که به آنها سر بزنند. اینجا آنقدر بزرگ است که باید با ماشین به این ساختمان و آن ساختمان برویم. فاصلهها کیلومتری است. برخلاف بیمارستانهای عادی که در ورودی همیشه باز است، درها قفل هستند. باید زنگ آیفون را زد و در صورت آشنا بودن نگهبان یا مسئول شیفت در را باز میکند.
داخل بخشها همه چیز تر و تمیز و مرتب است. محمدی مسئول بخش کاردرمانی مردان (شفا یک) پیش از ورود به این بخش توضیحاتی میدهد: «اینجا دو گروه بیمار داریم، عدهای که بیماریشان حاد است و بعد از بستری شدن و گذراندن مدت درمان مرخص میشوند و هر ماه برای معاینه و استفاده از خدمات مورد نیاز به درمانگاه شوش میروند. اما کسانی که بیماری مزمن دارند سالها در بیمارستان میمانند، معمولاً هم ملاقاتی ندارند. خانوادهها رهایشان کردهاند. البته برخی از این بیماران میتوانند در کارگاههای تولیدی کار کنند و حتی آثار هنری نیز خلق کنند.»
این بخش شلوغ است ودر آن حدود 100 بیمار نگهداری میشوند ولی بر خلاف جمعیت بالا سرو صدایی نیست و فضا بسیار آرام به نظر میرسد. یک سالن نه چندان بزرگ با 4 اتاق مخصوص استراحت و 2 اتاق تلویزیون و ویزیت بیماران شده است خانه این مردان تنها. چند مرد حدود 45 ساله ته سالن، آنجایی که غذا میخورند دورهم نشسته و با هم صحبت میکنند. گوشم را تیز میکنم که بفهمم چه میگویند ولی چیزی دستگیرم نمیشود. حرف هایشان سر و ته ندارد.
در اتاق تلویزیون هم چند نفر دیگر روی زمین موکت شده نشستهاند. در حالی که فیلم میبینند پک محکمی هم به سیگارشان میزنند. دود غلیظی فضای اتاق را پر کرده به حدی که نمیشود صورت آنها را به وضوح دید. همچنان که در حال کنکاش هستم مرد موسپید کردهای مقابلم سبز میشود و تند تند حرف میزند: «من عصمتی هستم. 55 سال دارم. حالم خوب نیست. دوست ندارم اینجا باشم. من مریض نیستم. مرا الکی اینجا نگه داشتهاند.» بعد، وقتی دکتر را میبیند میگوید چاکر دکتر هم هستیم و راهش را میکشد و میرود.
به گفته مسئول کاردرمانی در این بخش کسانی که به بیماریهای سایکوز(روان پریشی و قطع ارتباط با واقعیت)، اسکیزو فرنی(توهم و جنون) دو قطبی و افسردگیهای شدید مبتلا هستند نگهداری میشوند. بیماران این بخش آرام به نظر میرسند. هنگامی که همراه عکاس روزنامه به غذاخوریشان میروم همگی از روی صندلیها بلند میشوند و سلام میدهند. همهشان سیگار میکشند. یکی از آنها هنوز یخش آب نشده اجازه میگیرد آوازی بخواند. چهچهه میزند و صدای خوشش اوج میگیرد.
از مسئول بخش که همراهمان است میپرسم آیا این بیماران ملاقاتی هم دارند که وی در پاسخم میگوید: «ساعت 9 تا 11 صبح و 2 تا 5 عصر وقت ملاقات خانوادهها است و البته باید اشاره کنم بیش از 50 درصد از بیماران روانی از سوی خانواده هایشان طرد شدهاند. بعضی از بیماران که وضعیت روحی و روانی خوبی ندارند خانوادهها دیگر پی آنها را نمیگیرند و آدرس و شماره تلفنشان را عوض میکنند.
متأسفانه بیشتر خانوادهها تحمل بیمارخود را ندارند و زمانی که فرد بهبود یافته به خانه بر میگردد، دوباره پس از یک بازه زمانی آنها را به اینجا باز میگردانند. به نظرم درمان بستگی به همکاری بیمار و حمایت خانواده دارد، اگر این دو حلقه به هم متصل شوند درمان خوب ادامه پیدا میکند در غیر اینصورت نتیجهای ندارد.»
روی دیوار بعضی اتاقها نوشتههایی است که بسیار عجیب به نظر میرسند، بیشتر شبیه ورد و جادو هستند. کاردرمانگر میگوید: این نوشتهها هیچ معنا و مفهومی ندارند و آنها را بیماران روی کاغذ نوشتهاند که بازخورد هذیانهای بیماران را نشان میدهند. وی ادامه میدهد: بیشتر بیمارانی که اینجا بستری هستند تصور میکنند هیچ بیماری ای ندارند.
مرد جوانی که مقابل اتاق تلویزیون روی زمین نشسته و سیگار میکشد نظرم را به خود جلب میکند. انگار غرق در افکارش است. دست چپش را روی سرش گذاشته و به گوشهای خیره مانده. از او میپرسم چند وقت است به اینجا آمده؟
- خودم نیامدم، خانوادهام مرا به زور آوردند اینجا. فکر میکنند دیوانه شده ام. زنم با وجود 2 بچهای که داشتیم به من خیانت کرد وقتی موضوع را با خانوادهام درمیان گذاشتم آنها مرا آوردند بیمارستان.
- از کجا فهمیدی همسرت خیانت میکند؟
- رفتارش نشان میداد. من چیزهایی میدیدم که شاید شماها نتوانید آن را ببینید و درک کنید.
مسئول بخش درباره بیماری اسکیزوفرنی برایم میگوید که یکی ازبیماریهای شایع روانی در کشور است: «علامت کلیدی آن هم سوءظن و بدبینی است. بیمار فکر میکند دشمن دارد. به همسرش شک دارد. مثلاً دائم فکرمی کند کسی کنترلش میکند یا همسرش با مرد غریبهای رابطه دارد. اینها خودشان را بیمار نمیدانند معضل اصلی این است که بینشی نسبت به بیماری ندارند و تن به درمان نمیدهند. ما شاید بتوانیم 70درصدشان را کنترل کنیم ولی خانواده زورشان به آنها نمیرسد. بعد از مدتی بیمار دارو را قطع میکند و وضعیتش تشدید میشود.»
روی دیگر سکه
برای بازدید از بخش زنان باید از ماشین استفاده کنیم، زیرا مسافت خیلی زیاد است. از مقابل ساختمانی عبور میکنیم که یک سرباز آنجا نگهبانی میدهد. برایم جالب است که سرباز اینجا چه میکند و دست آخر دریافتم برخی از قاتلانی که دچار بیماریهای شدید روحی و روانی هستند به دستور قاضی و پس از تأیید بیماری از سوی روانپزشکان به بخشهای بستری آورده شدهاند.
چند کیلومتری که آنجا را رد کنیم، میرسیم به کارگاههای توانبخشی. کارگاههایی مثل کارگاههای نقاشی، سفالگری، شمع سازی، جوراب بافی و موسیقی درمانی که هر روزصبح از ساعت 9 تا 11 برگزار میشود. بیماران را با اتوبوس میآورند. هر کسی بر اساس نوع مهارت به کارگاه تخصصی میرود. برای زنان کارگاههای ملیله دوزی، فرشبافی، خیاطی و... مهیاست و مردان هم نجاری، معرق کاری و نقاشی و نوازندگی و...
بعضی از بیماران هم بر اساس کارکردشان حقوق چند ده هزارتومانی میگیرند. البته حقوقی که مسئولان بیشتر برای این میپردازند که بیماران روحیه بگیرند و تشویق به کار شوند. البته باید بگویم بیماران با این پول مثل بچهها برای خودشان چیپس و پفک میخرند.
در مسیر حرکتمان بیمارانی را میبینیم که در حال ورزش و پیاده روی هستند، آنها بر اساس تشخیص پزشک کارت تردد در محوطه گرفتهاند و وضعیت بهتری نسبت به سایر بیماران دارند. تعدادشان هم کم نیست.
توهماتی که پایان ندارند
اینجا بیماران براساس میزان بیماری در جایی که به بخش «پردیس» معروف است بستری میشوند. عدهای بیماریشان مزمن است و نیاز به درمان طولانی مدت دارند و برخی نیز با سپری کردن دورههای 30 یا 45 روزه توانبخشی دوباره به جامعه بازمیگردند.
در بخش زنان همه چیز عادی به نظر نمیرسد. زنی که لباس فرم صورتی رنگی به تن دارد سالن را میرود و میآید. حواسش به چیزی نیست و نگاهش به زمین است. پرستار که متوجه نگاه من به این زن شده میگوید: «کار هر روزش است. خیلیها که تازه اینجا میآیند مثل همین بیمار چند روزی این وضعیت را دارند، قدم میزنند یا به جایی خیره میشوند ولی کم کم از این حالت خارج میشوند.»
در نزدیکی ایستگاه پرستاری چند زن دیگر که سن و سالشان به 40 نمیرسد روی صندلی نشستهاند و با هم حرف میزنند. از صحبتهایشان معلوم است درباره زندگی و بیماریشان حرف میزنند. بیشتریها هم روی تختهایشان نشستهاند. آنهایی که حواسشان جمع است با دیدن ما از اتاقها بیرون میآیند.
یکی از آنها که پرجنب و جوش است میپرسد: «از تلویزیون آمدی؟ میگویم نه از روزنامه آمدهام برای گزارش.
- حالت خوبه؟
- بله، ممنونم
- عکسمون رو هم میندازین؟
-بله، اگر دوست نداری ازت عکس نگیریم؟
- میترسم عکسم توی روزنامه چاپ بشه و آبروی خانوادهام بره.
مددکار بخش میگوید این بیمار هیچ کس را ندارد. بنده خدا فکر میکند خانواده پولداری دارد و قرار است چند وقت دیگر بیایند دنبالش.
هنوز از ایستگاه پرستاری چند متری دورتر نشدهام که زن دیگری با موهای رنگ شده و ناخنهایی که با لاک صورتی، رنگ شده جلویم را میگیرد و میپرسد: «برای چی اومدین اینجا؟ هنوز جواب ندادهام که زن دیگری میپرسد خانم سیگار داری؟ مددکار نوع بیماری و سن و سال و حتی خانوادههایشان را میشناسد: «اینها اینجورچیزها را دوست دارند. برخی از افراد خیر آخر هفتهها میآیند و هر کاری از دستشان بربیاید انجام میدهند. لباس میخرند. موهای بیماران را رنگ میکنند، ناخنهایشان را لاک میزنند یا برایشان لوازم آرایشی و بهداشتی میخرند.»
اینجا سرو صدا زیاد است. شلوغتر از بخش مردان است و خیلی سرو صدا دارند.
وقت ناهارکه میشود جنب و جوش به اوج خود میرسد. ناهار ماهیپلوست. همه جمعشدهاند توی سالن غذاخوری. بعضیها ناهار را با دل و جان میخورند و تعدادی هم با بیمیلی قاشق را به طرف دهان میبرند. یکی از زنها انگار از ناهار امروز خوشش آمده میگوید خیلی وقت است که ماهی نخورده و غذای امروز به او خیلی چسبیده است. زن دیگری از آنطرف داد میزند: «خانم بگو به جای قیمه بادنجان فسنجان و ماهی بدهند، من قیمه دوست ندارم.»
بعد از ناهار به همه بیماران قرص میدهند و سپس برای استراحت به اتاقهایشان میروند. در یکی از اتاقها نقاشی زیبایی بالای یکی از تختها نصب شدهاست. نقاشی نشان میدهد که دختری کوچک کنار دیوار بادبادک بازی میکند. کسی که نقاشی را کشیده، میگوید: «خانم به خدا من دیوونه نیستما. نقاشی میکنم. کلاس موسیقی هم میرم. فقط کمی افسردگی دارم. خانوادهام نتونستند وضعیتم را تحمل کنند و مرا به اینجا آوردند. خیلی دوست دارم برگردم خونه. اینجا خیلی هم بد نیست. هر هفته یک روانشناس با من حرف میزند. نسبت به گذشته خیلی بهتر شدم. ولی میترسم وقتی بیرون برگردم همه فکر کنند من دیوانهام و انگ امین آبادی به من بزنند.»
سرپرستار عنوان میکند روزانه ساعت ها با بیماران اسکیزوفرنی سروکله میزند و میگوید: «این کار فقط عشق میخواهد خانم. 70مریض از 35 ساله گرفته تا 76 ساله در این بخش بستری هستند. بیشترشان کس و کاری ندارند، ملاقاتی هم ندارند. بیماران مختلفی در این بخش هستند که دچار اسکیزوفرنی هستند. گاهی این بیماران به دلایل مختلف مثل نیامدن خانواده برای ملاقات دچار افسردگی شدید یا توهم میشوند و با یکدیگر درگیر میشوند. بعضیها توهم و هذیان دارند چیزهایی را میبینند و میشنوند که ما نه میبینیم و نه میشنویم.»
هنوز حرف سرپرستار تمام نشده که فریادهای زن جوانی سکوت ظهرگاهی بخش زنان را میشکند. فریادهایی که برادرش را صدا میزند و لحظاتی بعد فریاد تبدیل میشود به گریه. دقایقی نمیگذرد که همهمه و سرو صدا زیاد و زیادتر میشود و پرستارها پیش از اینکه وضعیت بحرانیتر شود به اتاقها میروند تا بیماران را آرام کنند.
سرپرستار ادامه حرفش را میگیرد: «فریادهایی که برخی بیماران میزنند سرسامآور است و برای آرام کردن آنها باید انرژی زیادی صرف کنیم. هنگامی که از اینجا بیرون میرویم دیگر هیچ توانی برایمان باقی نمیماند. در این بخش چند مریض داریم که به خاطرتصادف دچار مشکلات اعصاب و روان شدهاند. بیشترشان اسکیزوفرنی مزمن دارند. برخی از بیماران هم ایزوله هستند و نمیتوانند در کنار مریضهای دیگر باشند چرا که بیماران دیگر را آزار میدهند و باید جدا از بقیه بیماران نگهداری شوند.»
داخل بخش پردیس چند اتاق کوچک وجود دارد که شبیه به سلول است. مددکار هم به کسی اجازه نمیدهد به آنجا نزدیک شود. کسانی که داخل اتاقهای ایزوله نگهداری میشوند بیمارانی هستند که وضعیت بسیار حادی دارند و به خود و دیگر بیماران صدمه وارد میکنند. بدنشان به مسکنهای قوی مقاوم شده و تنها راه آرام نگه داشتن آنها جدا ماندنشان از بقیه است. وقتی بیاجازه از پشت میلهها، بیماری که در گوشهای از اتاق زیر پتو پنهان شده و زیرزیرکی مرا میپاید را نگاه میکنم، پیش خودم میگویم که اینها چقدر در بروز و پیشرفت بیماریشان نقش داشتهاند که آنقدر خطرناک شدهاند که باید از بقیه جدا باشند؟
دکتر محمدرضا جعفریان، روانپزشکی که بیماران بخشهای مختلف بیمارستان رازی را ویزیت میکند به ما میگوید: «شیوع بیماریهای روانی در کل دنیا حدود یک درصد است و در تمام جوامع هم ثابت است. درکشورمان هم حدود 800 هزار بیمار روانی داریم. اگر جمعیت خانواده یک بیمار روانی را به طور متوسط 4نفر در نظر بگیریم، حدود 3 میلیون نفر به طور مستقیم با این بیماری درگیر هستند. بیشتر کسانی که در مراحل ابتدایی بیماری قرار دارند به خاطر ترس از سرزنش و انگ دیوانه تلقی شدن به روانپزشک مراجعه نمیکنند.
مقصر بیماری کیست؟ باید بگویم در بیماریهای روانی که ریشهاش ژنتیکی است کسی مقصر نیست. بیشترین علت شیوع بیماریهای روانی پایه ژنتیکی دارد. پژوهشها نشان میدهد 300 تا 400 ژن در بروز اختلالات روحی و روانی افراد نقش دارند که عوامل اجتماعی، محیطی، اقتصادی و فرهنگی میتواند بروز بیماری را تشدید کنند.»
خیرینی که چراغ خاموش کمک میکنند
هستند آدمهایی که بیآنکه شناخته شوند برای کمک به بیماران روانی وارد گود میشوند. بیش از 2 هزار خیر از عملیات عمرانی گرفته تا تهیه تجهیزات و امکانات مورد نیاز بیمارستان در مؤسسات خیریه فعالیت میکنند. ساختمان بیمارستان 130 تختخوابی داخل مجموعه بیمارستان رازی را یکی از خیرین میسازد که تا الان 15 میلیارد تومان برای آن هزینه کرده است.
این کمکها گذشته از اینکه باری از دوش مراکز دولتی بر میدارد کمکی نیز برای ارائه هرچه بهتر خدمات به بیماران نیازمند است.
نماینده یکی از مؤسسات خیریه به ما میگوید: «این مؤسسه کمکهای مردمی را برای ارتقای بیمارستان رازی جذب میکند، چون این بیماران از محرومترین قشر جامعه محسوب میشوند، خیرین با اختصاص بودجهای برای کمک به این نوع از بیماران سالهاست پا پیش گذاشتهاند. مردم هم کمک میکنند، یخچال، تلویزیون، بخاری، پارچه برای دوخت ملحفه و لباس، کولر، گوشت و مواد غذایی، لباسهای زنانه و مردانه و هر کاری بتوانند انجام میدهند.»
وی در ادامه میافزاید: «آدمهایی را داریم که جمعهها اینجا میآیند و برای بیماران خوراکی میآورند. بعضیها میآیند و چند ساعتی با بیماران حرف میزنند، آنها را میخندانند. کسانی اینجا میآیند که شاید اگر اسمشان را بدانید باور نخواهید کرد که مگر میشود فلانی اینجا بیاید، ولی آنها نخواسته و نمیخواهند اسمی از آنها برده شود.»
کم کم غروب میشود و دوباره همان دلتنگی همیشگی سراغ آنهایی میآید که خیلی وقت است هوای خانه و خانوادهشان را کردهاند. مرد 60 سالهای که 20 سال از عمرش را در این بیمارستان که حالا خانه اوست، گذرانده است گریه میکند. از ما میخواهد به شمارهای که میدهد زنگ بزنیم و به همسر و دخترش بگوییم او تنهاست و سری به او بزنند. اما غافل از این است که زن و بچهاش 10سالی است از آن خانه رفتهاند!