شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 27 Apr 2024
تاریخ انتشار :
پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰ / ۱۶:۳۵
کد مطلب: 6780
۱
۵

از دهقان فداکار چه خبر؟ / روزگار سخت قهرمان کودکیمان+عکس

از دهقان فداکار چه خبر؟ / روزگار سخت قهرمان کودکیمان+عکس
خبر بر عهده گرفتن هزینه درمان ریزعلی خواجوی و همسرش توسط وزارت بهداشت، خاطره فداکاری این پیرمرد مهربان را دوباره در یادها زنده کرد.

ماجرای فداکاری ریزعلی خواجوی در زمان وقوعش، تاجایی مورد تحسین قرار گرفت که وارد کتاب‌های درسی دانش‌آموزان شد و در کتاب سوم ابتدایی، درسی به نام او اختصاص یافت.

هر چند در تحولاتی که در کتاب‌های درسی طی سال‌های گذشته صورت گرفت، این درس دستخوش تغییراتی شد و در نهایت به عنوان بخشی از درس «فداکاران» در کتاب سوم ابتدایی ماندگار شد.

* ریزعلی خواجوی و نجات جان مسافران قطار

ریزعلی خواجوی در سال ۱۳۴۱ دهقان جوانی بود که در یک شب سرد پاییزی زمانی که به سمت زمین کشاورزی خود می‌رفت متوجه ریزش کوه ‌شد.

او برای آگاهی مسئولان قطار، لباس خود را از تن در ‌‌آورد و با نفت فانوس به آتش کشید و موجب شد که قطار بایستد و از حادثه‌ای مرگبار جلوگیری ‌شود.

در درس هشتم کتاب فارسی بخوانیم سوم ابتدایی در صفحه ۵۹ درباره دهقان فداکار اینگونه آمده است «ریزعلی خواجوی دهقان فداکار آذربایجانی در غروب یک روز سرد پاییزی، وقتی از مزرعه به خانه بر می‌گشت، متوجه شد که بر اثر ریزش کوه، راه آهن مسدود شده است. در این هنگام قطار می‌آمد و صدای سوت آن در کوه می‌پیچید. ریزعلی پیراهنش را به چوب دستی خود بست، نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد و به سمت قطار دوید. راننده قطار با دیدن آتش ایستاد و جان مسافران قطار از مرگ حتمی نجات یافت».

همین چند خط در کتاب درسی دانش‌آموز موجب شده است که خاطره فداکاری ریزعلی خواجوی از ذهن‌ها نرود و گاهگداری حتی زندگی فعلی وی نیز مورد توجه قرار گیرد ضمن اینکه الگوی فداکاری در تمام زمینه برای آینده‌سازان این مرز و بوم باشد.


* دهقان فداکار تحت مداوا

ریزعلی این روزها مبتلا به آب مروارید است و از ناحیه چشم احساس ناراحتی می‌کند؛ همسر وی نیز به مانند او مبتلا به آب مروارید بوده ضمن اینکه دچار دیسک کمر نیز هست.

دهقان فداکار به رغم بیماری‌اش هنوز با اشتیاق از آن روز سرد پاییزی سخن می‌گوید و معتقد است که «تمام مردم ایران فداکارند».

وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی نیز وعده است که ریزعلی خواجوی و خانواده‌اش تحت مراقبت‌های پزشکی قرار می‌گیرند و مقرر شده است که او و همسرش در یکی از بیمارستان‌های دانشگاه علوم پزشکی البرز تمام مراحل درمان و مداوایشان طی شود و در صورت لزوم، چشم آنها در بیمارستان فارابی تهران مداوا شود.

   
ریزعلی این روزها غصه‌دار است/ یک ناهار سر سفره دهقان فداکار

در گذر سال‌ها و فصل‌ها و روزها و در گوشه‌ای از این خاک پهناور، قهرمان دوست‌داشتنی سال‌های دور و نزدیک کتاب‌های درسی، در زیر غبار فراموشی روزگار می‌گذراند و کسی نمی‌داند در دل این پیرمرد 80 ساله چه غصه‌هایی انباشته شده است.  انگار فراموشی رسم دنیاست؛ گویا قرار است قهرمان‌های زندگیمان با گذر زمان در لابلای صفحات کتاب زندگی گم شوند و هیچکس یادی از آنها نکند، تا موقعی که درد و غم بر چهره آنها بنشیند و تازه، شاید آن موقع گذر رهگذری بر کوی و برزن آنها بیفتد.
 
یادمان نرفته و هرگز هم یادمان نمی‌رود، وقتی برگ‌های کاهی «فارسی» سوم دبستان را ورق می‌زدیم، داستان کشاورز جوانی را می‌دیدیم و می‌خواندیم که در دل شب ظلمانی و در اوج گمنامی، درس ایثار و فداکاری را برای آن شب و فرداهای آن روزگار به دیگران آموخت؛ مرد جوانی که از آن به بعد، همه او را با نام «دهقان فداکار» شناختند و حالا نیم قرن از آن شب می‌گذرد.
 
سرمای استخوان‌سوز پائیز، شب تیره و تار، ریزش کوه، ریل‌های درهم پیچیده، سوت قطار، پیراهن، نفت فانوس، آتش و ... رژه مرگ بر روی خط آهن؛ این‌ها کلماتی است که با شنیدن نام «دهقان فداکار» ناخودآگاه ذهن دانش‌آموزان دیروز و امروز با آنها درگیر می‌شود و جلوه‌ای از درس زندگی را با خود مرور می‌کند.
 
امروز دیگر همه «ریزعلی خواجوی» را می‌شناسند؛ آری، «ریزعلی» همان دهقان فداکاری که می‌شناسی و می‌شناسیم، اما چه می‌شود کرد که امروز قهرمان فداکار سال‌های دور و نزدیک کتاب‌های درسی، نه محتاج فداکاری دیگران، بلکه منتظر یک جرعه مسئولیت‌شناسی و قدردانی قدرشناسان است.
 
* اسوره‌ای آرام ، در کوچه پس کوچه‌های شهری شلوغ
 
«أزبرعلی حاجوی» که در کتاب‌ فارسی سوم دبستان به «ریزعلی خواجوی» معروف شده است، این روزها در سنین بیش از 80 سالگی روزگار خود را سپری می‌کند و البته این گذران زندگی، خالی از رنج و مشقت‌های بی‌شمار هم نیست، آن هم برای کسی که برای بزرگ‌ترها و کوچک‌ترهای ما حکم اسطوره‌ای را دارد که تا زمان می‌گذرد، یاد و نامش در دل‌ها باقی است.
 
در میان هیاهو و کشاکش زندگی ماشینی و در کوچه پس کوچه‌های شهری شلوغ، سراغ خانه ریزعلی را می‌گیریم و دقایقی پای حرف‌های گفته و ناگفته او می‌نشینیم؛ کوچه‌های تنگ و صمیمی در مناطق قدیمی کرج و خانه‌ای در طبقه هم‌کف یک ساختمان 4 طبقه که جز صفا و سادگی و چند تکه اثاثیه معمولی، چیز دیگری در آن پیدا نمی‌شود. ریزعلی در پنجمین روز از اسفند سال 1309 شمسی در یکی از روستاهای شهرستان میانه از توابع استان آذربایجان شرقی به دنیا آمده و حالا حدود 5 سال است که روستای محل زادگاهش را به خاطر شرایط سخت زندگی و تنهایی، ترک کرده و همراه با همسرش به منطقه «حصارک کرج» آمده است و زندگی می‌کند. دهقان فداکار 5 پسر و 3 دختر دارد که هر کدامشان در گوشه‌ای از تهران و کرج روزگار خود را می‌گذرانند و آنطور که خودش اشاره‌ای گذرا می‌کند، یکی از پسرانش نیز جانباز سال‌های حماسه و خون است.
 
* فداکاری با چاشنی کُتک / گمنامی تا دهه 70 به گزارش فارس، هر چند بارها و بارها داستان آن شب سرد پاییزی را در کتاب‌هایمان خوانده‌ایم، اما شاید شنیدن داستان دهقان فداکار از زبان خودش لطف دیگری داشته باشد؛ هرچند بازگویی آن روزها با کمک داماد و دختر وی میسر می‌شود، چراکه قهرمان قصه ما به زبان شیرین آذری سخن می‌گوید و فارسی سخن گفتن برایش سخت است. ریزعلی به شرح ماجرای شبی می‌پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای 40 متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می‌رسید، شاید قطعه‌های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می‌کردند.
ریزعلی می‌گوید: این واقعه به حدود 50 سال پیش و زمانی که حدود 31 الی 32 ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی‌گردد؛ یادم می‌آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت 8 شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که «الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می‌روند و من هم باید بروم» و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود 7 کیلومتری منزلمان برسانم.
 
هرچه به او اصرار کردم که «هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان»، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم.
 
در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است. پیرمرد اینطور سر رشته صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم. وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمی‌برد و می‌گوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود هزار نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیب‌هایش را گشت و 50 تومان به من انعام داد. داماد ریزعلی میانه سخن پدر خانمش را پی می‌گیرد و بیان می‌کند: الان برخی از مأموران قطار که هنوز زنده‌اند و بازنشسته شده‌اند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف می‌کنند، از شدت هیجان به گریه می‌افتند. ریزعلی ادامه می‌دهد: چون لباس‌هایم درآورده و لُخت شده بودم و عرق‌ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و 15 روز در یکی از درمانگاه‌های میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی‌ام را خرج کردم. یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتاب‌های درسی بچه‌ها شد، اما تا سال 69 یا 70 هیچکس جز اهالی روستایمان نمی‌دانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.
 
* همه چیز در مملکتمان داریم، فقط خدمت کنید! وقتی از ریزعلی می‌پرسیم که «با یادآوری داستان آن شب و دیدن آن در کتاب‌های دانش‌آموزان، چه حال و هوایی پیدا می‌کنی؟» فقط در یک جمله می‌گوید: «به آن شب افتخار می‌کنم» و ادامه می‌دهد: «دانش‌آموزان محله که من را می‌شناسند، همیشه ماجرای آن شب را سؤال می‌کنند و خوشحالیشان را هم ابراز می‌کنند». دهقان فداکار کتاب‌های دانش‌آموزان ایرانی حرف دلش را با مردم اینطور می‌گوید: وقتی وضعیت کشورهای همسایه مثل عراق و افغانستان را می‌بینم، می‌گویم شکر خدا همه چیز در مملکت ما فراوان است، اما فقط یک درخواست دارم و آن هم اینکه به مملکت خود خدمت کنید.
 
* قامت رعنایی که در زیربار مخارج خم شده است دهقان فداکار که این روزها با بیماری «آب مروارید» دست و پنجه نرم می‌کند و چشمان پُرفروغش از این درد رنجور شده، می‌گوید: دو سال است که چشمانم آب مروارید آورده است و همسرم نیز حدود 7 – 8 سال است که دیسک کمر دارد. داماد ریزعلی یادآوری می‌کند که دفترچه‌ای از طرف بیمه کارکنان راه‌آهن برایش تهیه کرده‌اند که البته چون بیمه تأمین اجتماعی نیست، در هیچ جا آن را قبول نمی‌کنند و هزینه‌های درمان را خودش به هر زحمت و مشقتی است، تأمین می‌کند. وقتی از او می‌پرسیم که «در این سال‌ها کسی از مسئولان به دیدنت آمده‌ یا خیر؟» می‌گوید: «نه، هیچکس نیامده است!»، اما یادی از «مرحوم دادمان» وزیر پیشین راه و ترابری می‌کند که در زمان مدیریتش بر راه‌آهن کشور هدیه سفر مشهد را برای دهقان فداکار و خانواده‌اش فراهم کرده بود و در زمان کوتاه وزارتش هم مستمری ماهانه‌ای را برایش جور کرده بود، اما الان چیزی از آن دستگیرش نمی‌شود، جز حدود 100 هزار تومان!
 
ریشه این مسئله هم به سال‌ها پیش برمی‌گردد؛ زمانی که ریزعلی ضمانت وام 8 میلیون تومانی یکی از اقوامش را کرده بود، اما حالا که آن شخص فوت کرده و خانواده‌اش هم خُلف ‌وعده کرده‌اند، اقساط وام از حقوق 300 هزار تومانی او کم می‌شود! آنطور که داماد ریزعلی می‌گوید، 6 سال است که اقساط وام از حقوق دهقان فداکار مردم ایران کم می‌شود، اما هنوز اصل مبلغ وام باقی مانده است!
 
* تنها درخواست ریزعلی؛ تواضع، شرمندگی و دیگر هیچ! پیرمرد دردمند اما آبرومند و با عزت، جوانان را سرمایه مملکت می‌خواند و به آنها توصیه می‌کند که به کشورشان پایبند باشند و به آن خدمت کنند و وقتی از او تقاضا می‌کنیم که حرفش را با مسئولان بگوید، متواضعانه می‌گوید: «هیچ تقاضایی ندارم، جز اینکه اگر امکان دارد فکری به حال وامی که ضمانت آن را کرده‌ام و الان اقساطش از حقوق‌ام، کسر می شود بکنند».
 
و در ادامه حرفی می‌گوید که ما از شنیدنش شرمنده می‌شویم؛ «اگر الان می‌توانستم برای گذران زندگی حتی نگهبانی هم می‌کردم، اما توان بدنی ندارم».
 
پایان این گفت‌وگوی صمیمانه با میهمان‌نوازی دهقان دوست‌داشتنی و همسر و دختر و دامادش همزمان می‌شود؛ با اصرار خانواده ریزعلی بر سر سفره‌ای ساده و بی‌ریا، ولی همراه با یک دنیا مهربانی و معنویت می‌نشینیم؛ و کیست که در گوشه‌ای از دنیا، چنین سفره‌ای پیداکند که انگار همه خوبی‌ها و مهربانی‌ها در وجود صاحبش جمع شده است.
 
کم‌کم از خانه گرم ریزعلی بیرون می‌آییم، در حالی که دنیا دنیا عشق و محبت نسبت به این بنده خالص خدا در دلمان موج می‌زند، اما این سؤال هم بیشتر از قبل ذهنمان را می‌آزارد که آیا کسی از متولیان امر، سراغ خانه دهقان فداکار را خواهد گرفت و لحظه‌ای پای درد دل او خواهد نشست یا این رفت و آمدها همچنان سهم مردم پایین شهر و رسانه‌ها خواهد بود؟!
 
نمی‌دانم، اما شاید رسم دنیا، فراموشیست!!   روزگار سخت قهرمان کودکیمان/ دهقان فداکار چشم به راه اندکی مهربانی

روزگار در این سالها به مراد دهقان فداکار قهرمان دوران کودکیمان نمی‌چرخد، او چند سال پیش در اقدام فداکارانه دیگری ضامن جوانی شد اما به دلیل فوت او و بی‌مسئولیتی خانواده‌اش مجبور به پرداخت اقساط وام از حداقل مستمری زندگانیش است.
برای هماهنگ کردن وقت مصاحبه شماره خانه اش را می گیرم؛ خودش تلفن را برمی دارد، سلام که می کند به زبان آذری چیزهایی می گوید که من متوجه نمی شوم اما من به زبان فارسی حال و احوال می کنم و پشت سرهم توضیح می دهم  که خبرنگارم و برای چه زنگ زدم اما گوشش بدهکار نیست چون فارسی بلد نیست، پس نتیجه این می شود که بی مقدمه تلفن را روی من قطع می کند؛ اما بالاخره با کمک همکار ترک زبانمان با دهقان فداکار قرار ملاقات می گذاریم. صبح جمعه راهی حصارک کرج می شویم همانجا که "ریز علی خواجوی" به همراه همسر پیر و ترک زبانش چهار سالی است که در خانه کوچکی زندگی و روزگارشان را سپری می کنند؛ وقتی می رسیم هر دویشان سرکوچه به استقبالمان آمده اند و به گرمی خوشامد می گویند؛ پیرمرد با کت و شلوار خاکستری و عصا بدست از پشت عینک نزدیک بینش نگاهی به ما می اندازد و کلاه شاپور مشکی اش را آرام روی سرش جا به جا می کند. زندگی شان ساده به اندازه یک خانه کوچک در طبقه همکف یک آپارتمان با فرشهای گلدار قرمز، پشتی های قدیمی، چند قاب عکس یادگاری دوران جوانی، عکس پسرها، نوه ها و... و تابلویی که مزین به بسم الله است. می نشیند درست روبری ما و رو به عکاس، انگار دارد برای برنامه زنده تلویزیونی صحبت کند، همین طور به لنز بزرگ دوربین عکاسی خیره شده و از خاطراتش می گوید از پاییز سال 1341 و آن شب سرد بارانی که ناجی مسافران قطاری شد که تا مرگ تنها چند قدم فاصله داشتند؛ از شبی که ریز علی خواجوی  به واسطه آن نماد فداکاری چند نسل دانش آموز این مرز و بوم شد و شهرت ملی و حتی جهانی یافت. " باجناقی داشتم که از میانه به خانه ما در روستا آمده بود و شب که شد قصد کرد که برگردد، هرچقدر به او گفتم که شب است و هوا هم بارانی، بگذار فردا صبح برو قبول نکرد که نکرد، گفت که دوستانش قرار است فردا برای بردن گوسفند به تهران بروند و او هم باید خودش را به آنها برساند. پس فانوسم را با تفنگ شکاری که داشتم برداشتم و با هم از کنار رودخانه راهی خانه رئیس ایستگاه راه آهن شدیم؛ وقتی او را سپردم به رئیس ایستگاه که برای رفتن راهنمایی اش کند، خودم کنار خط راه آهن را گرفتم و برگشتم، همین طور که می آمدم دیدم که بین دو تونل قطار که یک فضای باز 50 متری داشت کوه به شدت ریزش کرده و ریل را بسته است". ریز علی اول قصد می کند موضوع را نادیده بگیرد و راهی خانه شود اما بعد یادش می افتد که قطار مسافربری در همین ساعتها از ایستگاه راه آهن حرکت می کند و قطعا در برخورد با این سنگهای عظیم سرنگون خواهد شد، پس تصمیم به بازگشت به ایستگاه راه آهن می گیرد تا مانع از حرکت قطار به این سمت شود.   
 
" با سرعت به سمت ایستگاه می دویدم اما به یکباره دیدم که قطار آرام آرام در حال آمدن است، این وسط باد هم فانوسم را خاموش کرد، نمی دانم چه شد اما کتم را در آوردم و نفت فانوس را رویش ریختم و کبریت را کشیدم و آن را آتش زدم و شروع کردم به دویدن سمت قطار" تا اینجای ماجرا در کتابهای درسی تقریبا آمده اما ریز علی می گوید که سوزنبان این شعله آتش را ندیده و او مجبور شده با تفنگ شکاری اش چند گلوله به هوا شلیک کند تا شاید قطار از حرکت بایستد. " با تفنگ چند گلوله که به هوا زدم قطار ایستاد و سوزنبان آمد پایین و شروع به کتک زدن و دادن فحش و ناسزا به من کرد که  مردک این چه کاری است که تو می کنی و چرا با تفنگ شلیک کردی و خلاصه هر چه می آمدم توضیح بدهم فایده ای نداشت و حسابی کتک خوردم؛ وقتی رئیس ایستگاه و بقیه رسیدند و من را مواخذه کردند گفتم که به خدا جلوتر کوه ریزش کرده و بیایید خودتان ببینید، وقتی رفتیم و دیدند که راست می گویم، همه من را تشویق کردم و حتی مسافران قطار دست من را بوسیدند که جانشان را نجات دادم و این واقعه به خیر گذشت".

بعد از این واقعه ریزعلی خواجوی به شدت بیمار شد و نزدیک به 40 روز در بیمارستان تبریز بستری می شود؛ " به علت شدت سرما و عرقی که بر اثر دویدن کرده بودم تمام ریه و رگهای خونی ام عفونت کرد و مجبور شدم برای درمان به تبریز بروم که من را عمل کردند و مجبور شدم همه گوسفندهایم را برای درمان بفروشم" از او می پرسم که چطور شدی دهقان فداکار و وارد کتابهای درسی شد؟ 

می گوید که " یک روز در خانه بودم که در را زدند و گفتند رئیس آموزش و پرورش زنجان تو را خواسته، آخر آن موقع مدارس میانه زیر نظر آن ناحیه بود، گویا ماجرا را شنیده بود، من هم رفتم و آنجا از من خواست همه واقعه را برایش تعریف کنم، وقتی توضیح دادم آن را نوشت و سال بعد معلم روستا آمد در خانه مان که " ازبر علی مژده بده! تو رفتی توی کتابهای درسی! اسمم را گذاشته بودند دهقان فداکار" معلمان و نیروی انتظامی فداکارند نه من! دهقان فداکار که اسم شناسنامه ایش "ازبر علی حاجوی" است می شود "ریزعلی خواجوی" میلیونها میلیون دانش آموز ایرانی از دهه 40 تا 90، کسی که وا‍‍‍ژه فداکاری را برای کودکان و نوجوانان در 48 سال گذشته معنی کرده است اما خود معتقد است که معلمان و ماموران نیروی انتظامی از او نیکوکارتر اند: " معلمان چراغ ملت هستند از پایین ترین افراد در جامعه تا رئیس جمهور را آنها تربیت می کنند؛ نیروی انتظامی هم ستون کشور است و می بینیم در کشورهایی که این دستگاه بد کار کرده مردم امنیت ندارند و نمی توانند راحت زندگی کنند."

بعد از مدتی که همه مردم کشور از طریق کتابهای درسی دهقان فداکار را شناختند، محمدرضا شاه می خواهد که ریزعلی را از نزدیک ببیند اما او به چند دلیل به دیدن شاه نمی رود؛ "اول اینکه من را ترساندند و گفتند که ممکن است شاه تو را بکشد و... بعد هم رئیس آموزش و پرورش ناحیه زنجان من را خواست و گفت که مدارکت را بیاور و نیازی نیست خودت بروی؛ تو که فارسی بلد نیستی و تهران را نمی شناسی و نمی دانی چطور باید بروی و ... ما می رویم و اگر هدیه ای دادند برای خودت می آوریم که من نرفتم و هیچ وقت هم از هدیه خبری می شد".

در دیدار با احمدی نژاد زبانمان گرفت ریزعلی خواجوی را بعد از انقلاب هم مسئولان بارها می خواهند و از این نماد نوستالوژیک و سمبل فداکاری تشکر می کنند." در زمانی که دادمان وزیر راه و ترابری بود یکبار به دیدنمان آمد و چون دید وضع زندگیمان خوب نیست یک مستمری 300 هزار تومانی برایمان تعیین کرد، چند سال پیش هم رفتیم ریاست جمهوری پیش آقای احمدی نژاد، وقتی می خواستیم وارد شویم همه وسایلمان را گشتند و تفتیش بدنی مان کردند و هم من و هم همسرم چون بار اول بود این چیزها را می دیدیم خیلی ترسیدیم چون آنجا سرباز زیاد بود و برای ما یک جورهایی عجیب بود، آنقدر ترسیده بودیم که وقتی آقای احمدی نژاد از ما پرسید مکه رفتید؟ کربلا رفتید؟ سوریه رفتید؟ هر سه بار زبانمان بند آمد و وقتی که گفت مشهد رفتید با اینکه رفته بودیم گفتیم نه و ما را فرستادند مشهد." 

ریزعلی که حالا 89 سال دارد دچار بیماری شده و به این دلیل که فرزندانش در تهران زندگی می کنند مجبور شده خانه ای را که در زنجان به او هدیه داده اند، بفروشد و خانه ای در حصارک کرج بخرد تا نزدیک محل زندگی بچه هایش سکونت کند؛ " پنج پسر و سه دختر دارم که جز یکی همه در تهران و کرج زندگی می کنند و ما فکر کردیم اگر بیماری سختی بگیریم کسی نیست که از ما مراقبت کند و به همین دلیل آمدیم که نزدیک بچه ها و اقواممان باشیم". فداکاری دهقان فداکار پشیمانی به بار آورد اما روزگار در این سالها به مراد دهقان فداکار نمی چرخد، او که چند سال پیش در یک اقدام فداکارانه دیگری ضامن یک جوان 37 ساله شده بود حالا بدلیل فوت آن جوان و عدم همکاری خانواده اش در پرداخت اقساط مجبور است خود آنها را بپردازد.

" چند سال پیش ضامن یکی از جوانهای روستایمان شدم که او فوت کرد، گویا خیلی از اقساط را هم نپرداخته بود، بعد از آن بانک شروع به کم کردن آن از حقوق من کرد، وقتی به خانواده اش که وضع مالی خوبی هم دارند، مراجعه کردم همسرش گفت که این وام را نمی پردازد و بهانه آورد و  از آن به بعد ماهی 100 هزار تومان از حقوق 300 هزار تومانی من کم می شد تا اینکه این ماه سه برابر کم کرده اند و چیزی از حقوقم  برای زندگی نمانده است، تا حالا نزدیک 5 ملیون از وام را پرداخت کردیم و بیشتر از 6 میلیون مانده است" این طور است که ریزعلی از فداکاری خود نسبت به این جوان پشیمان است. " حتی وقتی به فرمانداری برای حل مشکل رفتم، به من گفتند که برو شکایت کن اما می دانم که این راه هم فایده ای ندارد و به جایی نمی رسد، من می خواستم این مسئله با حرف و ریش سفیدی حل شود "

حالا ریز علی و همسرش می گویند که شبها خواب چشم ندارند چون مجبور شده اند برای هزینه عمل چشم ریزعلی 400 هزار تومان پول از کسی قرض کنند و حالا ندارند که به او بدهند.

سفره کوکب خانم در خانه ریزعلی
گفتگوهایمان تا ظهر طول کشید، ریزعلی و همسرش نمازشان را نشسته خواندند کهولت سن موجب کمر درد و دیسک کمر شدید در آنها شده، ریز علی وقتی در آخر نماز  به ائمه اطهار دست بر سینه سلام می داد نام حضرت ابوالفضل را هم خواند که ناگهان اشک در چشمانش جاری شد و در آخر هم به همان زبان ترکی گفت" خدایا پرچم اسلام را سربلند و پرچم کفر را سرنگون کن".  

 
سفره ناهار "صفیه خانم" همسر ریزعلی که پهن شد یاد درس کوکب خانم افتادیم که برای مهمانان سرزده اش سفره رنگینی انداخته بود، سفره صفیه خانم هم مثل او املت و پنیر داشت، مربای آلبالو و کره محلی و ترشی لوبیا سبز هم در آن چیده شده بود؛ ریز علی به کمک همسرش نان و پنیر می خورد و ما هم از املت خوشمزه صفیه خانم نگذشتیم. من از دهقان فداکار، فداکارترم صفیه خانم معتقد است که او از ریزعلی فداکارتر بوده اما شوهرش معروف شده و او گمنام مانده است:" زمان جنگ بود، من و ریزعلی روی زمین کشاورزی که نزدیک ریل راه آهن  بود کار می کردیم که قطاری رد شد، من دیدم که لوموکوتیوهای عقبی قلابشان افتاده  و از قطار جدا شده اند ،  قطار بدون لوموکوتیو در حال رفتن است، دنبال قطار دویدم و خودم را رساندم و اطلاع دادم که چه شده، سوزنبان قطار را نگاه داشت و تشکر کرد و گفت که محموله قطار مهمات بوده که به جبهه های جنگ می رفته است". ریز علی خود به جنگ نرفته است اما دو پسرش را به جنگ فرستاده که گویا یکی از آنها جانباز است.
دهقان فداکار دوران کودکی ما این روزها با همسرش زندگی می کنند و به همین داشته هایشان راضی اند، آنها به محبت مردمی که وقتی آنها را می شناسند کلی هیجان زده می شوند و آنها را با تعجب نگاه می کنند، به معلم هایی که هر از گاهی آنها را برای معرفی به دانش آموزان به مدرسه می برند و به مسئولانی که هر از گاهی یادی از آنها می کنند، دلخوش اند و به تابلویی که جمعی از دانشجویان ایرانی مقیم هامبورگ که در سال 1378 برایشان فرستاده افتخار می کنند. لوحی که در آن کودکان بزرگ شده و دانشمند امروز نوشته اند: " تو قهرمان دوران کودکی ما هستی، ما ترا هرگز فراموش نخواهیم کرد، تو همیشه برای ما قهرمان می مانی ریز علی!"    
 
مرجع : فارس - مهر
نام شما

آدرس ايميل شما
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود
  • نظرات پس از تأیید مدير حداكثر ظرف 24 ساعت آينده منتشر می‌شود

سلامریز علی خواجوی در مورخه 21/11/90 میهمان بازار پردیس 1 در کیش بود که طی مراسمی از وی قدردانی شد
طه افضلی
سلام . خواهش میکنم مبلغ بده کاری ایشون
رو به بنده ایمیل کنید . تا اگر خدا کمک کرد مشکلش را حل کنم . خواهش میکنم کوتاهی نکید
و فورا به حقیر اطلاع دهید
مهناز
سلام ريز على خدا رحمت كند پدر ومادر شمارا كه با عمل فداكارى را به چند نسل ياددادى تنها اين كار از من بر مياداميوارم مسعولين فكرى به حال ايشان بكنند
سلمان
گناه داره که به فکر این اقا نیستین بجای اینکه این قدر پول های این کشور را خرج فوتبال کنید به این اقا بدین
Mohammadreza
Iran, Islamic Republic of
دهقان فداکار افتخار آذربایجان و ایران. اگه مسیولان رسیدگی کنن.فقط یک هزارم درصد پول هایی را که اختلاس شده بود رو به دهقان فداکارمان بدهید.فقط یک هزارم......... جا تاسف داره
چطور از مردها تعریف کنیم؟
ایجاد هر خاطره جدید به مغز آسیب می‌زند!
مطالعه نشانگر عصبی بالقوه برای آسیب اجتماعی در اختلالات روانی را نشان می دهد!
۱۰ شگرد رسانه‌ای برای اثرگذاری بر باورهای مخاطب
پنج اقدامی که والدین باید در مواجهه با کودکان کابوس زده انجام دهند!
«آلیس در سرزمین عجایب»؛ اختلال روانی عجیب
سندروم مسأله با پدر / آسیب‌های بی‌مهری پدران به دختران
روانشناسی که دنیای سرمایه گذاری را ۱۸۰ درجه تغییر داد
چرا گاهی نمی‌توان بخشید و فراموش کرد؟!
مغز چطور خاطرات ماندگار می‌سازد؟
روانشناسی جمع‌آوری اشیا و یا کلکسیونر شدن
دربارۀ تاثیرات عجیب «ترس از پشیمانی»
كاغذ سفيد را هر چقدر هم تميز و زيبا باشد كسی قاب نمی‌گيرد، برای ماندگاری در ذهن‌ها بايد حرفی برای گفتن داشت