استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ،نمي ...
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. ...
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بیاختیار گفت: “عجیب آشفته...
يکي از روزها ناخداي يک کشتي و سرمهندس آن در اين باره بحث مي کردند که در کار اداره و هدايت کشتي کدام يک نقش مهم تري دارند.بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند ...
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی ..؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ..؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم ..
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد..
اشک ...
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.جواب داد:اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک = 1اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10اگر (پول) هم داشته ...
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :(تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.)اما اجل به او فرصت ...
امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت ...
وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او ...
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه می کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر می رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی ...
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» ...
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یكی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا كنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند.
دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود ...
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی ...
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند ...
امروز روز دادگاه بود و منصور مي تونست از همسرش جدا بشه. منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران ...
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:«كه آیا زمستان سختی در پیش است؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده « ممكنه و براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»بعد رییس جوان به سازمان هواشناسی ...
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاسها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند ...